آواز پر جبرئيل بعد از هاويه، ديوان سومنات و کتاب ويران (برندهي جايزهي گلشيري) چهارمين مجموعه داستان ابوتراب خسروي است. البته ايشان رمانهايي مثل اسفار کاتبان (برندهي جايزهي مهرگان ادب)، رود راوي (رمان مطلق سال 82 از سوي بنياد گلشيري) و ملکان عذاب را هم در کارنامهي خود دارند. همچنين کتاب حاشيهاي بر مباني داستان شامل مقالاتي درخصوص تئوريهاي داستان توسط ايشان نگاشته شده.
در مقدمهي کتاب اشاره ميشود که اين داستانها بهنوعي بازآفريني مدرنِ قصههاي شيخ اشراق هستند.
وقتي داستان اول يعني آواز پر جبرئيل که نام مجموعه نيز برگرفته از آن است را ميخواندم بهنوعي بياد رمان ملکان عذاب افتادم. دانشجو، مادر دانشجو، شهر رونيز و حتا واژههايي مثل عمله اکره که قبلاً آنها را از زبان يکي از راويهاي ملکان عذاب هم شنيدهايم مقدمهي طولاني داستان را تشکيل ميدهند. مقدمهاي که بهنوعي شايد اضافه هم باشد چرا که در يک داستان کوتاه ناب يک موضوع محوريتِ اصلي را تشکيل ميدهد. در واقع داستان بهنظر من از جايي شروع ميشود که راويِ اول شخص داستان در حياط مسافرخانه در حالتي مابين خواب و بيداري با ده مرد روبرو ميشود و درگير وضعيتي بسيار عميق و عرفاني ميگردد.
خيلي دلم ميخواهد اين جمله از داستان را بياورم. «نسيم از کوه سرازير و از روي پشتههاي شاخ و برگ درختان پرسه ميزد و از پنجرهي باز وارد اتاق ميشد و روي خواب من پرسه ميزد و به ديوار کشاله ميکرد و باز ميگشت.»
لحن راوي بناگاه بيش از حد شاعرانه ميشود. البته در داستانهايي مثل موجها اثر ويرجينيا وولف هم لحن راويها کاملاً شاعرانه است اما اين در همه جاي داستان يکدست رعايت شده اما اينجا گويي نويسنده درگير شور و جذبهاي گرديده و نتوانسته آنرا از لحن راوياش دور نگاه دارد.
در داستان دوم، در حال کودکي هم ما باز به تصوير کشيدن وضعيت عميق عرفاني را ميبينيم. رابطهي آموزگار و شاگرد، آميزهاي عجيب در روح عرفان تاريخ ايران زمين. متأسفانه پايانبنديِ داستان بجا و درست انجام نميگيرد.
سومين داستان مجموعه يعني عقل سرخ هم باز بهمانند آواز پر جبرئيل نشان از رمان ديگري از استاد دارد. شايد اين بار رود راوي. داستان با جملهاي بسيار طولاني آغاز ميگردد که نشان از قدرت قلم نويسنده دارد. آنها که خودشان مينويسند ميدانند که نوشتن چنين جملات بلندي با حفظ توازن آوايي کار هر کسي نيست و احتياج به تجربهي فراوان دارد. راويِ داستان باز دانشجوست. دانشجويي که براي کسب درآمد به خدمت پيرمردي درآمده. توجه داشته باشيد که دايرهي لغات يک نويسنده امر بسيار مهمي است و ابوتراب از کلماتي استفاده ميکند که در کار کمتر کسي ديده ميشود. خودش يکبار بهم گفت که يک کلمهباز است. تمايل به باستانگرايي و کهن الگويي را تقريباً در تمام آثار خسروي ميتوان ديد.
در مقدمهي کتاب اشاره ميشود که اين داستانها بهنوعي بازآفريني مدرنِ قصههاي شيخ اشراق هستند. |
ده مرد در اينجا هم تکرار ميشود. آنجا که يکي از شخصيتهاي اصليِ داستان در خانقاه جراحي ميشود، بالهايش را ميبرند و از حيواني مبدل به انسان شده و چشم به جهان تازهاي ميگشايد.
در اين داستان هم راوي بهمانند ملکان عذاب و بسياري ديگر از داستانهاي خسروي گاه به گاه عوض ميشود. البته گاهي اين عوض شدن راوي پيرو منطق مشخصي نيست.
از زبان يکي از راويهاي داستان گفته ميشود که همهي ساکنان جهان از شهر قاف آمدهاند و دوباره به شهر قاف برميگردند. براي بازگشت ميبايست از يازده کوه که يکي از سرما به مانند زمهرير و ديگري از گرما عين دوزخ است عبور کنند. مسيري دايرهاي. مسافر از هر سمت حرکت کند دوباره به همانجايي ميرسد که در ابتدا بوده. سفر مسافر و پيمودن فرسخها با قدم نيست. اين آمدن از يکجا و بازگشتِ دوباره را ما به انواع مختلف در اکثر تفکرات و اديان جهان ميبينيم. البته امثال نيچه اعتقاد دارند که آدميان وقتي در حل معضلات جهان ميمانند در ذهن خود جهاني ديگر ميسازند. هيچکدام از ما هم نميفهميم که حرف کدام گروه درست است تا زمانيکه جان از جسم بدر رود و واقعيت جهان براي ما مشخص گردد. روزي در برنامهاي تلوزيوني از پزشکي شنيدم که همهچيز حتا شناور شدن در هوا و ديدن نور در انسانهاي پيش از موت به مغز بر ميگردد و روح وجود ندارد. اين نظريه واقعاً آدم را ميترساند.
روايتي متفاوت از داستان زال و سيمرغ و اسفنديار در پس لواي اين داستان روايت ميشود. از دوازده کارگاه سخن به ميان ميآيد که مؤسسش سيمرغ است و کارگران شب و روز در آن کار ميکنند و زرهي ميسازند که بر تن اسيرانش ناپيداست. گويي اين زره استعاره از جسم است که روح قدسي را در خود اسير ميکند. ابتدا روح زره را حس ميکند اما بعد به آن خو کرده و زره بر تنش ناهويدا ميشود تا زمان مرگ. (البته اينها برداشتهاي اينجانب از متن است. هر متن ميتواند به تعداد خوانندگانش برداشتهاي متفاوت ايجاد کند.)
نکتهاي که توجهام را جلب کرد اين است که استاد خسروي در کلاسهايش بر دوربين نزديک و جزئي نگريِ بيش از حد تأکيد دارد گويي هر ثانيه و هر حرکت و هر شيء در داستان حتماً بايد بهتصوير کشيده شود و ديگر انواع نگارش داستان را رد ميکند اما خود در بيشتر داستانهايش از دوربيني دورتر استفاده ميکند. جزئينگري ميکند اما نه بيش از حد اما همين را بيش از حد از شاگردانش ميخواهد. در اين مجموعه جز در اندک مواردي مثل داستان حقيقت عشق که دوربين خيلي نزديک ميشود بيشتر از دوربين دورتري استفاده گرديده. البته معمولاً بهتر است که هر داستان را فقط با توجه به متن اثر مورد نقد قرار داد اما اثر خسروي چنان با دغدغههاي شخصي و ديگر آثار او درهم تنيده که گاهي واقعاً اينچنين نميشود.
استاد هفتم زره را تکميل ميکند. عدد هفت عددي مقدس است. مثل هفت ايزد. هفت ديو. هفت طبقهي آسمان. هفت طبقهي زمين. نميدانم ميدانيد يا نه ولي تعداد ياران داريوش در موقع کشتن بردياي دروغين هم هفت بوده. بعدها اينها سران هفت خاندان کشور شدند. (يا شايد هم از همان ابتدا سران هفت خاندان بدين کار همت گماشتند.) در تمام عهد پيش از اسلام ما اين هفت خاندان که در حکومت با شاهنشاه شريک بودهاند را ميبينيم. معروفترين آنها خاندانهاي کارن و سورن بودهاند. سورنايي که کراسوس سردار رومي را شکست داد از سورنها بود. حالا اين عدد هفت مقدس در اين داستان هم تکرار ميشود. (راوبط قدرت بين اعضاي هفت طايفهي حاکم بر ايران در دوران پيش از اسلام دستمايهي اينجانب در دو رمان افسانهي هفت رئيس و افسانهي فرزندان شاهنشاه هرمزد بوده است.)
در داستانهاي اين مجموعه اکثراً به شخصيتها چندان توجهي نميشود. در واقع شخصيتها در خدمت به تصوير کشيدن وضعيتهاي عرفاني هستند. اصل در بهتصوير کشيدن قصهي مدنظر نويسنده که در ابتدا هم اشاره شد بهنوعي به شيخ اشراق برميگردد بهشکلي مدرن است و همهچيز در اين خدمت است.
داستان عقل سرخ هم به مانند داستان در حال کودکي عليرغم نکات مثبت فراوان از عدم پايانبنديِ مناسب رنج ميبرد. |
کتاب به مقداري البته کم به ويرايش هم احتياج دارد. مثلاً آنجا که در پايان داستان عقل سرخ زره، ززه نوشته ميشود و جاهاي بسيار ديگر. (مثلاً صفحهي 126 که روابط روبط و برنداشت برندشت نگاشته ميشود. يا دو که پشت سر هم که در آخر صفحه 133 و ابتداي صفحه 134 به اشتباه تکرار ميشود.) البته اين کتاب هنوز چاپ اول است و جا دارد که کسي به استاد خسروي اين موضوع را متذکر شود. مجموعهي ديوان سومنات که البته مجموعهي بسيار قدرتمندي هم هست پر از اشکالات ريز ويرايشي ست که متأسفانه بعد از بارها تجديد چاپ برطرف نگرديده و کسي اين موضوع را متذکر نشده است و منتقدان بهعلت نام بلند نويسنده تنها به نقاط قوت مجموعه اشاره کردهاند. (هميشه از خودم ميپرسم اين ويراستاران براي چه پول ميگيرند. پول ميگيرند که آبروي نويسنده را ببرند.)
داستان عقل سرخ هم به مانند داستان در حال کودکي عليرغم نکات مثبت فروان از عدم پايانبنديِ مناسب رنج ميبرد.
نميدانم چرا از هدايت تا خسروي بسياري از نويسندگان ايراني يکجورهايي شيفتهي هند هستند. البته هند واقعاً هم سرزمين اسرار است اما اين شيفتگي را مثلاً نسبت به چين يا مصر و بينالنهرين نميبينيم! زني از اعقاب يک مهاراجهي گجراتي در داستان حقيقت عشق.
ايوانها، درها و ساختمانهاي کهن در اکثر لوکيشن داستانهاي ابوتراب نقشي اساسي دارند. در اين داستان مأمور سجل احوالي از طرف دولت به قلعهاي ميرود. قلعهاي که اهاليش گاهي در آتش و گاهي در بخار آب شناورند.
قواعدي راجع به جزئيات در انجمنهاي ادبي ايران رايج گرديده. اين قواعد از گلشيري شروع شده و به شاگردانش که آقاي خسروي هم جزء آنها ميباشد رسيده و توسط آنها همهجا پخش گرديده. اين جزئيات نقشي اساسي در ساختن لوکيشن، چهرهي شخصيت و فضا مکان داستان دارند منتها مسأله اينجاست که بسياري از خوانندگان موقع خواندن از اين جزئيات ميگذرند. جزئيات آنها را خسته و از داستان زده ميکند. بعضيهاشان ميگويند که بجاي اينهمه جزئيات و توصيف و تصوير ميتوان فقط کلمهاي را نگاشت و خواننده در ذهن خود ديگر چيزها را ميسازد و اينطور روند روايت داستان کند و خستهکننده نميشود. بر اساس قواعد رايج در ايران جزئيات و توصيفهاي در حرکت داستانِ حقيقت عشق کاملاً بجا و درست است اما نميدانم قواعد جهان هم اين امر را توصيه ميکند يا نه. در داستانهاي به اصطلاح خارجيها ما اين امر را واقعاً بسيار کمتر ميبينيم.
يکي از شخصيتهاي داستان در جايي ميگويد: «ولي يادت باشد اينجا ممکن است سرت را خيلي ارزان براي انجام وظيفه انجام بدهي.» حکمتِ کلمات براي وظيفه انجام بدهي را من نفهميدم. آيا از دست بدهي بهتر نيست؟! از اين قسم موارد چندباري در اين کتاب از استاد کلمه باز بهچشم ميخورد که جاي تعجب دارد.
در تمام داستان حقيقت عشق دوربين روايت نزديک است و نويسنده کوچکترين جزئيات را شرح ميدهد اما در پايان بناگاه يک پرش زمانيِ عظيم داريم که بهنوعي هضم نميشود. بسياري از داستانهاي اين مجموعه تا بدينجا پايانبنديهاي مناسب را ندارند.
هرچه به پايان کتاب نزديکتر ميشويم داستانها بهتدريج کوتاهتر ميشوند. ذکر اين نکته ضروريست که ابوتراب خسروي در استفاده از حروف اضافه واقعاً استاد است و اين به نوشتن جملات بسيار بلند و زيبا کمک ميکند. نميدانم چه کساني کتاب موسيقي شعر اثر استاد شفيعي کدکني را خواندهاند. موسيقي جملات ابوتراب واقعاً خارقالعاده است. هرچند اين جاي بحث دارد که چقدر قواعد شعر به کار داستان ميآيد و آيا موسيقي کلمات و جملات بيشتر در شعر حسن محسوب ميشود يا داستان ولي من يکي هر بار جملات او را ميخوانم از توازن آوايي و آهنگ آن واقعاً کيف ميکنم.
تا داستان پنجم مجموعه يعني خفاشان تمام داستانها اول شخص هستند اما در داستان پنجم بناگاه ما راوي داناي کل را ميبينيم. راستش من يکي تعجب کردم که استاد خسروي چنين داستاني نگاشته چرا که در سنت گلشيريسم دخالت در متن حرام است، کاري که يک راوي داناي کل ناخودآگاه حتا در شکل کاملاً بيطرف و دوربينياش انجام ميدهد اما اين داستان بهواقع قصهايست بدور از جزئيات هميشگي از زبان شاگرد اعظم گلشيري. ديگر آن جزئينگريها و نگو بلکه نشان بدهها را در اين داستان نميبينيم و حتا راوي داناي کل بجاي نشان دادن خيلي واضح در جايي ميگويد: صحبتهاي آنها آنقدر سوزناک و واقعي بهنظر ميرسيد...
البته اينها هرگز از ارزش درونمايهي قدرتمند اين اثر کم نميکند. اي کاش روزي خود استاد خسروي بپذيرد که داستان يک دايرهي بسته نيست و مثل همين نمونه انواع بسيار متفاوتي دارد.
نکته اينجاست که راوي داناي کل اين اثر در ميان جملاتي با لحن خونسرد و عادي بناگاه جملاتي طنزگونه ميگويد و از عينک شماره بالا و چشمان فابريک خفاش سخن به ميان ميآورد!
اين داستان برخلاف داستانهاي قبلي پايانبندياي بسيار بجا و قدرتمند داشت آنگاه که خفاشان آفتابپرستي که بچههاشان را خورده براي مجازات به آفتاب ميسپارند!
روندِ از خفاشان شروع شده، در داستان هدهد و بوف کور هم ادامه مييابد. راوي داناي کل در متن توضيح ميدهد، از قيد و صفت استفاده ميکند، دوربينش دور است. |
تعجب نگارندهي اين متن صدچندان شد وقتي که داستان جن شاه هم مثل داستان خفاشان از آب درآمد. گويي استاد خسروي بناگاه چرخشي صد و هشتاد درجه در تمام عقايد خود داده باشد. چه آنها که از زبان او شنيدهايم و چه داستانهاي بسيار که قبلاً از ايشان خواندهايم. البته در اين داستان گرهاندازيها و ظرفيت داستاني داستان خفاشان را نميبينيم، بهنوعي داستان شروع نشده تمام ميشود. جا داشت که اين داستان بيش از اين ادامه مييافت چرا که موقعيت داستانيِ واقعاً نابي بود.
روندِ از خفاشان شروع شده، در داستان هدهد و بوف کور هم ادامه مييابد. راوي داناي کل در متن توضيح ميدهد، از قيد و صفت استفاده ميکند، دوربينش دور است. قدرت داستان به خمير مايهي اصلي و قصه برميگردد نه فرم آن. نقش دو موجود متفاوت که يکي متعلق به شب و ديگري متعلق به روز است در اين داستان هم مثل خفاشان تکرار ميشود. در خفاشان، خفاش و آفتابپرست و اينجا هدهد و بوف کور. يکي از آفتاب ميگريزد و ديگري بدان پناه ميبرد.
برگشت دوباره به اول شخص در داستان لغت موران. اينجا هم شخصيتها موجوداتي غير از انسان هستند. ضعف ويرايش را در اولين جملهي اين داستان هم ميبينيم. ما سهتا مورچه زرد بوديم که از پيچ و تاب راهها تاريک لانهمان در عمق زمين بيرون زديم که بهوضوح راههاي بهتر مينمايد. از اين قسم موارد در اين کتاب فراوان است و از استادي بواقع کلمه باز بعيد بهنظر ميرسد. اين داستان در حد ديگر داستانهاي مجموعه نيست. راوي که يک مورچه است با سه مورچهي ديگر براي پيدا کردن مايحتاج بيرون ميرود. توضيحات زيادي در مورد رفتار مورچهها از زبان راوي ميشنويم فقط براي فهميدن اينکه هر چيز به اصل خود برميگردد آنهم از زبان مورچهها!
متن نهم مجموعه بزرگ شدن يک طاووس را از زبان خودش به تصوير ميکشد. عليرغم قدرت قلم و نثر زيبا که از خصوصيات تمام کارهاي خسروي است اما نميدانم ميتوان اسم اينرا هم داستان گذاشت يا نه. شايد بيشتر يک روايت محض. يک متن. روندي که در متن بعدي هم از زبان يک لاکپشت تکرار ميشود. نکته اينجاست که لاکپشتِ راوي خود ميگويد پرستويي سفيد خاکستري را ديديم که پرواز ميکرد اما چند خط پايينتر گويي همين لاکپشتها اصلاً ماهيت موجودي را که ميبينند نميشناسند و راجع به ماهيت آن با هم به بحث مينشينند! اين اثر خصوصيت مشترکي با داستان لغت موران دارد. لاکپشت راهنما، مور راهنما و برگشت هر چيز به اصل خود. براي تفسير اين اثر و اثرهاي بعدي ميتوان به مقدمهي متن بازگشت. بازنويسيِ مدرن تمثيلات و روايتهاي قصهوار شيخ اشراق. در اثر خورشيد و ماه صحبت ادريس با ماه را ميبينيم که ماه سَر و سِر خود با خورشيد را براي پيامبر ميگويد.
سؤالي که ذهنم را مغشوش کرده اين است که در هر حال بنمايه و خمير اصليِ تمام اين آثار تمثيلات و روايتهاي قصهوار شيخ اشراق است. حال چرا در کارهاي اول با وجود اين بنمايه ما فرم روايي و داستان مدرن را ميبينيم اما در کارهاي آخر بناگاه با چرخشي صد و هشتاد درجه گويي همان تمثيلات و روايتهاي قصهوار است که تنها زبان و نثر آن از شيخ اشراق به ابوتراب خسروي تغيير کرده؟!
حکايت سليمان و بلبل اثر بعدي مجموعه است. جالب اينجاست که واژهي عمله اکره از زبان بلبل و جزء دايره لغات اين پرنده هم تکرار ميشود.
عشق يوسف و زليخا اثر سيزدهم مجموعه است. اولين چيزي که خداوند خلق کرد عقل بود و از عقل نيکي و مهرافروز و اندوه. بعد هرچارتاي آنها را بدل کرد به آدم. بعد از ماجراهايي يوسف و نيکي يکي ميشوند و مهرافروز و اندوه در قالب زني بنام زليخا به نزدش ميروند. يوسف آنها را نميپذيرد و مهرافروز و اندوه از هم جدا ميشوند. اندوه به کنعان نزد يعقوب ميرود و در قالب او جاي ميگيرد. مهرافروز راهي مصر ميشود و در خانهي عزيز مصر با زليخا ديدار ميکند. زليخايي که معلوم نيست همان زليخاي اوليست که جمع مهرافروز و اندوه بود يا زليخاي ثاني. در هر حال مهرافروز در تن زليخا ساکن ميشود. بعد يوسف به مصر ميآيد. زليخا و يعقوب و پسران و اندوه به ديدارش ميروند و در برابرش به خاک ميافتند. بعد يوسف به پدر ميگويد اين بود تعبير خوابي که ديدي.
اين حکايت عليرغم زيباييِ وصفناپذير از نظر ساختاري مشکلاتي دارد گويي جايي چيزي از عناصر چيدمان روايت جا افتاده باشد و جاهايي با هم مَچ نباشند. توصيفي دو صفحهاي از خصوصيات جام جهاننماي کيخسرو آخرين اثر مجموعه است.
بعد از برنده شدن داستان رود راوي در معتبرترين جايزه ادبي کشور آنقدر عدهاي مجيزگو از زبان داستان استاد تعريف کردهاند که او را به تکرار اين زبان در مورد تمام راويهايش واداشتهاند. |
ميدانيد، ابوتراب خسروي حق استاديِ بسيار بر گردن من و بسياري ديگر از شيرازيها دارد و اين چيزي نيست که از يادم برود اما اگر مطلبي که هماکنون ميخواهم بگويم را نياورم خيانتيست در حق او و در حق ادبيات. خيانتي که عدهاي مجيزگو در حق بزرگان ادبيات بجا ميآورند و با تعريفهاي بيش از حد و بتسازي نويسندگان بزرگ را به تکرار وا ميدارند.
تمام آثار اين مجموعه داراي بنمايههايي عرفاني و فوقالعاده عميق بودند. منظورم اين است که مادهي خام اصلي فوقالعاده قدرتمند بود. اما در يک داستان خواننده بيشتر از آنکه با نويسنده روبرو باشد با راوي روبروست. هر شخصيت داستاني هم بهنظر من مثل انسانهاي واقعي بايد زبان، لحن، دايرهي لغات و چيدمان کلمات خاص خود را داشته باشد. (خصوصاً در اول شخص) بهطور مثال نحوهي نوشتن من با پدر و پدر بزرگم تفاوت دارد. مثلاً در داستان ملکان عذاب ما با چند راوي روبرو هستيم. اما تمام اين راويها به يک شکل مينويسند! يک دايره لغات دارند! زبانشان يکيست و اين همان زباني است که در کارهاي آواز پر جبرئيل و ديگر داستانهاي جديد استاد هم تکرار ميشود. (مثلاً داستان رويا و کابوس در کتاب ويران که در آنجا هم با دو راوي متفاوت روبرو هستيم که آندو هم يک زبان دارند.) حتا زمانيکه راوي داناي کل هست يا اول شخصهايي غير انسان مثل مورچه و طاووس و لاکپشت باز ما با تکرار دايره لغات و زبان مواجهيم.
اين زبان، زبان قدرتمنديست. دايره لغات قوياي دارد اما سؤال اينجاست که آيا اين زبان روي تمام شخصيتهاي مختلف و راويهاي مختلف تمام داستانهاي استاد مينشيند؟؟؟ آيا زبان، زبان نويسندهي اديبي بنام ابوتراب خسرويست، يا زبان راويها و شخصيتهاي مختلف داستانهايش که ممکن است آدمهاي چندان اديبي هم نباشند؟؟؟
من خودم معتقدم که بهترين داستانهاي استاد خسروي داستانهاي هاويهاند. داستاني مثل دستها و دهانها. بعد از برنده شدن داستان رود راوي در معتبرترين جايزه ادبي کشور آنقدر عدهاي مجيزگو از زبان داستان استاد تعريف کردهاند که او را به تکرار اين زبان در مورد تمام راويهايش واداشتهاند.■