هنگامی که قطار میایستد، آقای روستین در کوپه تنها میشود. آه سردی میکشد.
جای کنار او هنوز گرم است. به چمدانش روی رف بالای کوپه و به حلقهی گل بزرگی که روی آن است مینگرد. همه چیز سرجایش است. تکانی به خود میدهد و دقت میکند که تای شلوارش بههم نخورد. لباسش سیاه است. خودش هم شبیه زاغ است. چشمهای بسیار گردش به راهرو خیره میشود.
دستهای بلندش روی زانوهای نوک تیزش منقبض میشود. لبها را به درون دهان میبرد و بینی درازش گویی میخواهد به آنها بپیوندد. حتی اگر لباس سفید بپوشد باز هم شبیه زاغ است. حالا هم تقصیر او نیست که سرتاپا سیاه پوشیده است.
زنیکه چمدانی حمایل شکم دارد از راهرو میگذرد. آقای روستین او را میبیند که وارد کوپهی بغلی میشود.
قسمت بالای سر بچهای پشت شیشهی کوپه نمایان میشود. آقای روستین زهرخندی به او میزند. بچه به عقب میپرد و تنش به سلفدان راهرو میخورد. دستی پیش میآید. او را میقاپد و بچه ناپدید میشود.
مردی به درون میآید. موهای خوابیدهاش سیاه و براق است. سرتاسر چهرهاش مصنوعی مینماید. از آقای روستین میپرسد:
- اینجا جای کسی نیست؟
آقای روستین جای خالی کنار خود را نشان میدهد و میگوید:
- اینجا مال کسی است.
آقای روستین ایندو جای کنارهم و دور از پنجره را از قبل « رزرو» کرده بوده است.
دستش روی نمیکت جابهجا میشود، اما گرمای جای خالی را دیگر حس نمیکند. مرد تازهوارد میگوید: «فرصت نکردم که جا برای خودم «رزرو» کنم. میدانم که ته قطار همیشه جای خالی پیدا میشود. آخر من خیلی سفر میکنم.»
مینشیند، زانوها را کمی از هم باز میکند، لم میدهد. ناگهان اخم میکند و دستش را بهطرف دهان میبرد. دندانهایش آرام سر جای خود برمیگردند. آقای روستین خیره نگاه میکند. مرد توضیح میدهد:
- امان از دست این دندانهای عاریه! باور کنید هیچ ارزش پنج ششتا دندان واقعی را ندارد، حتی اگر کرم خورده و پوسیده باشند. انگار لای آروارهایم همیشه آبنبات هست. آیا خبر دارید که قیمت یکدست دندان عاریه چند است، قیمت یک اتومبیل کوچک.
قیافهی مهربانی دارد که به هیچ دردی نمیخورد. مواظب سرو وضعش است و مواظب روابطش. میخواهد با همهی مردم روابط خوب داشته باشد.
- این شغل مقتضیاتی دارد.
آقای روستین هیچ نمیگوید. با دو دست زانوهایش را مالش میدهد تا آنها را نوک تیزتر کند. |
آقای روستین هیچ نمیگوید. با دو دست زانوهایش را مالش میدهد تا آنها را نوک تیزتر کند.
- من صبر نکردم تا دندانهایم بپوسند و بریزند. آخر آدم گاهی با زنها سرو کار پیدا میکند. ولی فقط به این دلیل نبود که من این راهحل را انتخاب کردم. راستش من ترجیح میدادم که دندانهای خودم را داشته باشم. آخر در چهل و سه سالگی که آدم نمیتواند بلندپروازی بکند. نظر شما غیر از این است؟
شاید دیگر نمیتواند بلندپروازی کند، ولی تمام وقتش صرف همین کار میشود. شغلش چیست؟
فروشگاههایی در شهرستانها دایر میکند و هربار هم فکرهای بکری بهنظرش میرسد. در اوایل، مسافرت را دوست میداشت. حالا از آن بدش میآید. و این دندانهای عاریه نمیگذارند که به فکر چیزی غیر از دندان عاریه باشد. این وضع بهنظرش حقارتبار و یأسآور و محدودکننده میآید.
آقای روستین ساکت است. به منظرهی بیرون مینگرد. در آن سوی خاکریز، آسمان رنگ میبازد. در بالای خط آهن چند خانه پدیدار و سپس در سمت چپ ناپدید میشود. قطار از شهر بیرون میرود.
مسافر جوانی در راهرو ایستاده است. آخرین نگاه را بهسوی شهر میافکند و سپس پنجره را میبندد. مدت دو ساعت همین منظرهی یکنواخت خواهد بود و سپس شب خواهد شد. مرد جوان به درون کوپهی آنها میآید، محجوبانه سری تکان میدهد و مینشیند. مرد دندان عاریهای که دراز کشیده است پاها را جمع میکند. زیرلب چیزی میگوید و راست مینشیند. سپس کفشهایش را از پا درمیآورد.
مرد جوان به پشتی نیمکت تکیه میدهد و سرش را واپس میبرد. چشمش به حلقهی گل روی چمدان میافتد. با دست سفیدش لایهی نازک بخار را که بر چهرهاش نشسته است پاک میکند. نمیداند که از این سفر کی برمیگردد. آیا آنجا لااقل میتواند کمی کتاب بخواند؟ چه کند اگر نتواند کتاب بخواند؟ مگر چیزی در زندگی هست، لذتهای دیگری هست؟ او که هرچه گشته چیزی نیافته است.
مردی از در وارد میشود. کلاه بزرگی برسر دارد که دور لبهی آن نوار سبزی پیچیده است. موهای بلندی دارد که در یک سانتیمتری یخهی سفیدش ناگهان متوقف میشود. یخه از سمت جلو زیر دو طبقه گوشت فرو رفته است و گره کراوات سرمهای آن دیده نمیشود. مرد بهطرف راست مینگرد و اخم
میکند. دو جای خالی دو طرف آقای روستین پوشیده از ریزههای خاکستر است. زانوهای آقای روستین نیز غرق در خاکستر است. اگر فعالیت آقای روستین همینطور ادامه پیدا کند بهزودی در تودهی خاکستر مدفون خواهد شد.
مرد دوغبغبه دنبال جای دیگری میگردد و ساکت در کنار مرد جوان که همچنان مشغول خواندن است مینشیند. آه بلندی میکشد، کلاهش را از سر برمیدارد و بیآنکه از جا برخیزد آنرا روی رف کوپه پرتاب میکند. پیداست که میخواهد فوراً بخوابد و خواب امر بسیار واجبی است که باید در این کوپه انجام بدهد.
چنددقیقه بعد خانمی و سپس آقایی وارد میشوند. زیر لب کلماتی به رسم تعارف میگویند و مینشینند. خانم دور و برش را کمی صاف و صوف میکند. مرد غبغبه از هماکنون، طبق دلخواه خود، بهخواب رفته است.
یکی کتاب میخواند، یکی چرت میزند، یکی بیخیال به دور و بر خود نگاه میکند، یکی دود سیگار را فرو میبرد و بعد بیرون میدهد. آقای روستین همچنان سیگار میکشد. نگاهش روی زمین به یک جفت کفش زنانه خیره میشود و در راستای ساقهای پرمو بالا و به جلد مجلهی مخصوص بانوان میرسد. مدت مدیدی عکس روی آنرا که لابد مانکن است تماشا میکند. از چشمهای عکس برقی میجهد. دهانش نالهای میکند، آهی میکشد. انگار میگوید: «من روبهروی توام، اما جای دیگرم. گریه نکن، پدر، عوضش هیچوقت پیری مرا نخواهی دید.»
چهرهی تصویر گویی تکان میخورد. آقای روستین ته سیگار را که آتش آن به انگشتهایش رسیده است دور میاندازد. از دیدن تصویر بهیاد دخترش افتاده است. دخترش زیبا بود. چه اهمیت داشت که خودش زشت است؟ کنار دخترش مینشست و همین او را بس بود. میگفت: «حاصل زندگی من این است.» چهکس دیگری میتواند اینرا بگوید؟
ممکن بود که خودش و زنش پسرهایی هم داشته باشند، مثل همین جوانک فزرتی که نزدیک پنجره متصل سرفه میکند و عذر میخواهد، یا بچهای بزرگ کنند مثل این مرد خیکی که روبهرویش نشسته است.
به فکر فرو میرود: «بهراستی چهرهی زیبا چیست؟»
زن مجله را کنار خود روی نیمکت میگذارد. آقای روستین نگاه خریداری به او میافکند. در زیر پرههای از هم گشودهی بینی، لبها خوشترکیب است. گوشها که از زیر موها بیرون آمده است وقار خاصی دارد. چشمها تقریباً بسته است. همهچیز در این قیافه یادآوری گذشته است.
زن مجله را کنار خود روی نیمکت میگذارد. آقای روستین نگاه خریداری به او میافکند. در زیر پرههای از هم گشودهی بینی، لبها خوشترکیب است. |
«چهرهی زیبا بهراستی چیست؟ یک نیمه صورت با اجزاء منظم که قرینهوار مضاعف شده است و یک کشیدهی بینی در میان آن. اما، خداوندا، همین هم خودش خیلی مهم است. من زشتم. دیگر هیچکس باور نخواهد کرد که دخترم آیت زیبایی بوده است.»
به بیرون مینگرد. بر فراز افق فقط پرتو باریکی میبیند که تودههایی تاریک آنرا محاصره کردهاند. قطار به درون تونل درازی فرو میرود. وقتیکه از آن بیرون میآید هوا دیگر تاریک شده است. شهری با چراغهای زرد از کنار قطار میگذرد.
خواب گویی سرها را بریده است. سرها روی تنههای خواب رفته لقلق میخورند.
آقای روستین خواب نیست. از توی کیفدستی، یک گلوله پشم و دو میله بیرون میآورد. یکتکه بافتنی به آنها آویزان است. در سایه روشن کوپه، حلقهها را میشمارد: دیده بود که زنش این کار را میکند. نزدیک پنجره کسی تکان میخورد، میچرخد تا تنش را در وضع راحتتری قرار دهد.
خندهی خفهای شنیده میشود. خنده برقزنان روی زمین میافتد. مرد شتابان خم میشود، دندان عاریهاش را برمیدارد و در دهان میگذارد، چندبار آروارههایش را بههم میزند و دوباره بیدرنگ به خواب میرود.
مرد بافتنی به دست یکه میخورد:
- هرگز باور نمیکردم که آنها اینقدر زود بمیرند.
بافتنی را روی نیمکت میگذارد و تصمیم میگیرد که تا صبح بالای سر آن مردهها شب زندهداری کند. خواب بهسرعت بر او هجوم میآورد. با دهان باز به خواب میرود. زنش را میبیند که گربهها را رها کرده است. دیگر نمیتواند تکان بخورد، زیرا به محض اینکه تکان بخورد گربهها میپرند و گازش میگیرند.
اگر یکمشت آدم را توی سوراخی پر از حشره بیندازند و آنها را از خوردن و آشامیدن محروم کنند و حتی گاهگاه روی سرشان قیر و سنگریزه بریزند باز هم وضع آنها بدتر از آن نیست که شبی را در کوپهی قطار بهسر آورند. خواب چشمهایشان را کلاپیسه کرده است. کابوس با دستهای زبرش پوست آنها را مشت و مال داده است. گویی هریک روی صورت دیگری نشسته و شب را به صبح رسانده است. همه قسم میخورند که هرگز شبی را به این بدی نگذرانده بودهاند. مرد دوغبغبه بیدار است بهیاد زمانی است که در ننو میخوابید. به قوزکهای بادهکردهاش مینگرد. یادش نمیآید که پیادهروی کرده باشد. خانم بادقت بزک میکند. مرد جوان به راهرو رفته است. یخهی کتش را بالا برده و رو به منظرهی بیرون ایستاده است. فقط مرد دندان عاریهای هنوز خواب است. کلاه گیسش لغزیده و تا روی چشمهایش پایین آمده است. برای او، روز هنوز طلوع نکرده است.
سینهها را صاف میکنند، به نور خیره کننده مینگرند و مژه میزنند، یکیک به دستشویی میروند و مرطوب و نوچ با موهای چسبیده بر جمجمه، بر میگردند. بیحرکت، و در روز با هیئتی هراسناکتر از شب، مرد بافتنی بهدست میان آنها نشسته است و همچنان سیگار برلب دارد. نگاه متحرکش از چهرهی یکی به چهرهی دیگری خیره میشود. به چیزهایی مینگرد که دیگران ظاهراً نمیتوانند ببینند. همچنان شبیه زاغ است.
خانم نیز از دستشویی برگشته است. قوطی پودرش را از کیف در میآورد و رنگ چهرهاش را در آن جستجو میکند. ابری که از آن برمیخیزد مرد دو غبغبه را رو به مرد خفته میاندازد. مرد بیدار میشود، دستش را بالا میآورد و پشت آن سنگر میگیرد. گفتگو با موجی از عذرخواهی شروع میشود. مرد دو غبغبه میگوید:
- خواهش میکنم مرا ببخشید. اینهم کارت ویزیت من.
دیگری سر تکان میدهد، کلاه گیسش را بر فرق سر استوار میکند و کارت را میخواند: «بارون ریکاردو دل ریوا، تجارت پیشه.»
مرد تجار پیشه میگوید:
- حضرت آفا، من در طول عمرم هرگز این طور غافلگیر نشده بودم. ابر را که بهطرفم میآمد دیدم و تقریباً همان لحظه، به عطسه افتادم.
خانم سرانجام میگوید:
- تقصیر من بود.
دل ریوا کرنشی میکند و میگوید:
- چاکر سرکارم، دختر خانم.
خانم میگوید:
- من خانم بیوهی لریش کلاپوئه هستم.
نام او در لحظهی اول چیزی بهیاد دل ریوا نمیآورد، ولی در لحظهی بعد میگوید:
- یک نفر موسیقیدان هم همین اسم را داشت.
- صحیح است. شوهر من بود.
- خانم، مراتب ارادت مرا بپذیرید. مفتخرم که با شما همسفر شدهام. من به موسیقی عشق میورزم و به کسانیکه آنرا اجرا میکنند احترام میگذارم. خانم میلرزد غمزه میآید، چشمها را خمار میکند.
من به موسیقی عشق میورزم و به کسانیکه آنرا اجرا میکنند احترام میگذارم. خانم میلرزد غمزه میآید، چشمها را خمار میکند. |
- پس اجازه بدهید که عذرخواهی بکنم. همهی اینها تقصیر من بود.
دل ریوا مینالد:
- نخیر، خانم، همهی اینها تقصیر قضا و قدر بود.
مدت یک لحظه، فقط صدای او شنیده میشود. مرد جوان رنگپریده بر میگردد و مینشیند کتابش را بهدست میگیرد.
آقای دل ریوا لبهای کلفتی دارد که همیشه هنگام حرف زدن، مرطوب است. صدای پرطنینی از گلویش بیرون میآید و غبغب دو طبقهاش کار دم آهنگری را انجام میدهد.
- مادرم میگفت که قضا و قدر دست از سر خانوادهی ما برنمیدارد و حتی اگر بخت بخواهد یک لحظه به ما روی خوش نشان دهد سد راهش میشود... مثلاً در مورد خود من، قضا و قدر بهصورت عجیبی عمل میکند: هربار که یک پاکت بادامزمینی بوداده میخرم آخرین بادامی که از آن درمیآورم و میخورم همیشه فاسد است. حالا چرا؟ خدا میداند. این اتفاق مرتب تکرار میشود.
بانو لریش کلاپوئه چشمها را گرد میکند و همهی تعجبی را که از عهدهاش برمیآید در آنها جامیدهد و میگوید:
- خیلی عجیب است.
- یکروز سعی کردم که کلک بزنم. یک دانه بادامزمینی را برداشتم و عمداً کنار گذاشتم و بقیهی بادامهای توی پاکت را خوردم. آخر من بادامزمینی بو داده را خیلی دوست دارم. بعد رفتم سراغ بادامی که کنار گذاشته بودم و آنرا خوردم.
- لابد خراب بود.
- خیلی هم خوب بود، حتی عالی بود.
- قضا و قدر را شکست داده بودید.
- ابدا! خودم هم این طور تصور میکردم، ولی وقتیکه بیخیال توی جیبم را میگشتم یک دانه بادام پیدا کردم. حالا آنجا چه میکرد؟ خدا میداند بههر حال، آن فاسد بود. قضا و قدر.
باز هم حرف میزند، قضا و قدر را با انگشت نشان میدهد، سرش را میجنباند، همهی هیکلش را بالا میبرد و پایین میآورد، پاها را مرتب روی هم میاندازد و از هم بر میدارد، پیدرپی عرق میریزد و در همان حال، دیگران ساکت به چهرهی قضا و قدرخود مینگرند تا بلکه دربارهی آن حرفی بزنند.
ریکاردو دل ریوا با این که پردهها را پس میزند و پی میبرد که مرد دندان عاریهای آقای سارو نامیده میشود.
دل ریوا میگوید:
- من معمولاً هواپیما سوار میشوم. ولی بعد از فاجعهی میلان-آتن... لابد ماجرا را شنیدهاید؟ اسم من هم جزو مسافرها بود.
آقای سارو با صدای نالانی میگوید:
- بله ماجرا کاملاً یادم است.
- من با آن هواپیما نرفتم. کار قضا و قدر بود. هواپیما سقوط کرد. همه مردند.
آقای سارو اظهار عقیده میکند:
- همهی هواپیماها یکروز سقوط میکنند.
دل ریوا با صدای آهستهتر میگوید:
- این یک مطلب دیگر است.
مردیکه، در سمت آقای روستین، نزدیک پنجره نشسته و تا آن لحظه حرف نزده است و مشغول مطالعه نمودارهای فنی است سر برمیدارد و با صدای خشکی از توی بینی میگوید:
- اینطورها هم نیست.
دل ریوا با لحن طعنهآمیزی میگوید:
- لابد جنابعالی توی کار هواپیما هستید؟
- نخیر، ابداً. من مهندس راه و ساختمان هستم.
- ولی با قطار سفر میکنید. خیلی زرنگید!
مهندس جواب نمیدهد. با ریش طوقی و شانههای خمیدهاش شباهت دوری به عیسای کت و شلوار پوشیده دارد.
بیوهی لریش برای اینکه ذهنها را اندکی آرام کند میگوید:
- آقا طرفدار پیشرفت صنعتی هستند.
دل ریوا شرشر عرق میریزد و یخهی پیراهنش رفتهرفته خیس میشود.
طرفدار پیشرفت صنعتی، به تعبیر بیوهی لریش کلاپوئه، دوباره توی نقشههایش فرو کرده است.
دل ریوا به دو ساعت مچیاش نگاه میکند و سخنش را ادامه میدهد:
- در این دنیا خیلی چیزها هست که باعث تعجبمان میشود، چون توضیحناپذیر است.
آقای سارو ذوق میکند:
- من میمیرم برای توضیح ناپذیر.
و بیدرنگ جملهاش را به جملههای دیگر متصل میکند تا بلکه مقصودش را به دیگران بفهماند، تا بلکه خودش هم آن را بفهمد.
بانو لریش کلاپوئه میگوید:
- مثلاً علاقهی پیانوزنهای مبتدی به شستیهای سیاه پیانو یکی از چیزهایی توضیحناپذیر است.
خانم بیوه همهی علم و اطلاعاتش را خالصانه در میان میگذارد تا به گفتگو جان ببخشد. کارش، از چند سال پیش، تدریس پیانوست. اعتراف میکند که گاهی هم آهنگهایی میسازد.
- شوهرم میگفت: «زن من هنرمند است، نمیدانید چه قدر به گل علاقه دارد.» با مهربانی مسخرهام میکرد. اغلب با هم پیانو میزدیم. وقتیکه یک دستش در جنگ قطع شد، من آهنگهایی ساختم که با سه دست اجرا میشد. این زن ساعتها ممکن است دربارهی شغلش و آثارش حرف بزند.
ریکاردو دل ریوا که به هیجان آمده است میگوید:
- حیف که نمیتوانید از آهنگهایتان برای ما بنوازید.
- راستش شاگردهایم بیشتر از خودم استعداد دارند. بدبختانه شاگردهای خوب پیشم نمیمانند. بهترین شاگردم رفت به پایتخت. قبل از رفتن به او گفتم: «چرا میخواهید دنبال شهرت نامعلوم بروید و حال آنکه اگر اینجا بمانید میتوانید آیندهی آبرومندانه و شرافتمندانهای داشته باشید؟» آخر در شهر ما گاهگاه کنسرت هم میدهند. اگر من بهجای او بودم خیلی هم افتخار میکردم و همین برایم کافی بود. پسر آقای سارو ویولن تمرین میکند. خانم پیانوزن میگوید:
- ویولون هم خوب است.
- هفتهی پیش در حضور جمع ویولن زد. روزنامه هم اینرا نوشت، جز اینکه اسمش را غلط چاپ کرده بود.
- آنوقت چهکار کردید؟
- آنوقت اشتراکم را فسخ کردم.
خانم بچه ندارد، ولی میگوید:
- چه خوب است که همه، هربار که چیزی مطابق میلشان نیست، همین کار را بکنند.
آقای سارو میگوید:
- _ همه میدانند که سارو را چهطور باید نوشت. این اسم فرانسوی هست یا نیست؟
خانم پیانوزن پیش خود میاندیشد: «البته، کی ممکن است ثارو را اشتباه بنویسد؟»
ریکاردو دل ریوا در دل میگوید:
- سارو را سارو مینویسند و جور دیگر هم نمینویسند. اسم ما مثل آزادی ماست. باید به آن احترام بگذارند.
خانم پیانوزن تأیید میکند:
- بله، اسم لریش کلاپوئه برای من خیلی مهم است.
سپس به سرفه میافتد. آقای سارو نگاهی به سوی روستین میافکند و مؤدبانه از خانم پیانوزن میپرسد:
- شاید دود سیگار ناراحتتان میکند؟
خانم باز هم سرفه میکند. دل ریوا چاپلوسانه میگوید:
- بله ما همه بیاجازهی سرکار سیگار میکشیم.
خانم پیانوزن لبها را غنچه میکند، قاب سیگار طلاییش را بیرون میآورد، دوباره به سرفه میافتد، سیگاری برمیدارد و برای روشن کردن آن سرش را به طرف نزدیکترین شعله میبرد. دود را با نفس عمیقی به درون سینه میفرستد، با طنازی آنرا بیرون میدهد و سرفه میکند. ولی با حرکت دست نشان میدهد که مهم نیست.
- تنها عیب شوهرم این بود که با دهان باز میخوابید. این بهنظر من خیلی زشت است. من موجودی را دوست داشتم که اسباب ریشخند مردم بود چون اینطور میخوابید، حتی سر میز غذا. آنوقت من بیدارش میکردم. هاج و واج نگاهم میکرد. آخرش هم مرد و نفهمید که چرا خوابش را قطع میکنم.
دل ریوا میگوید:
- بله، در زندگی چیزهای تحملناپذیری هست.
انگشترهایش را میچرخاند، نفس میزند، سینه صاف میکند:
- میدانید من از چه بدم میآید؟ از آدمهای خسته. من از دیدن خستگی مردم اقم مینشیند. حتی صورتم کهیر میزند. آدم خسته زشت است. از این جهت من از هر جماعت خستهای دوری میکنم. اگر مرا ساعت چهار صبح میدیدید!
بانو لریش کلاپوئه که به هیجان آمده است لحظهای چشمها را میبندد. دل ریوا ساکت میشود، دهانش باز میماند و غبغب دو طبقهاش میلرزد.
- امان از دست آدمهای خسته!...
گفتگو ادامه مییابد، گل میاندازد، اوج میگیرد، فروکش میکند، خاموش میشود، موضوع خوبی و بدی هوا روح تازهای در آن میدمد؛ خلاصه از همهچیز مایه میگیرد.
مرد جوان که مشغول مطالعه است کتابش را میبندد و این حرکت به دیگران اجازه میدهد که او را هم وارد گفتگو کنند:
- هیجانانگیز است، هان؟
مرد جوان سینه صاف میکند و چهره درهم میکشد:
- شما هم خواندهاید؟
- نه ولی آنطور که شما غرق مطالعه بودید نشان میداد که سخت شیفتهی موضوع شدهاید.
مرد جوان مردد میشود. آیا میداند که چگونه باید بخواند؟ آیا کتابهایش را خوب انتخاب میکند؟
ریکاردو دل ریوا با این که پرده ها را پس میزند و پی میبرد که مرد دندان عاریهای آقای سارو نامیده میشود. |
- وصف مناظر امریکای جنوبی است.
کسی ذوقکنان میگوید:
- امریکای جنوبی، چه سرزمین زیبایی، بزرگ و بیانتها.
بیبرو برگرد، آیندهی جهان است.
مرد جوان احساس ناراحتی شدید میکند.
خانم پیانوزن باتعجب میگوید:
- چهطور ممکن است که شما از وصف مناظر آنجا خوشتان آمده باشد؟ حتی یک دانه عکس هم ندارد. کتاب را دست به دست میگردانند و ورق میزنند.
- وسیلهای است برای فرار از واقعیت.
مرد جوان که موردانتقاد قرار گرفته است گوش میدهد و هیچ نمیگوید. سرش را میجنباند و به همه حق میدهد.
آرزوی مسافرت دیگری داشته است، ولی هرگز نخواهد توانست با مردمی خوشمشرب و خوشرو همسفر شود. میترسد که بمیرد و چنین روزی را نبیند. حتی شاید از روی خستگی عاشق موجود مبتذلی شود. مسلماً سخنهای تحقیر آمیز دل ریوا را دربارهی موجودات مبتلا به خستگی شنیده است. میداند که خودش دربارهی خودش چگونه قضاوت میکند و چگونه خودش را تحقیر میکند. اکنون نوبت دل ریواست که کتاب را اوراق کند. صفحهها را بو میکند، آب دهان را از روی لبها واپس میبرد؛ نگاهش خیره میماند:
- آفتابهای درخشان...
سر را پایین میبرد و در نتیجه قلنبههای پشت گردنش صاف میشود و قلنبههای دیگر زیر گلویش پدید میآید که فقط چندتا از آنها از فضای حیاتی مناسب برخوردارند. با صدای تأثرانگیز تکرار میکند:
- آفتابهای درخشان!
بازیگری بزرگ در نقشی بزرگ. اهل کوپه میلرزند.
- پس خبر ندارید که چه نکبتی در آنجا حکم فرماست! فقر و فحشا! آفتاب در میان کثافتها غروب میکند. ولی دربارهی این چیزها لابد حرفی نزدهاند.
صدایش باز تغییر لحن میدهد، اتگشتهایش میلرزد، سرش را بلند میکند:
- قحطی، مذلت، ماریجوانا، بله، مواد مخدر. فقط همین! به اضافهی قمار و تنبلی!
چه سرزمینهایی! آدم چندشش میشود!
همه ساکتاند. مرد جوان لبخند اندوهناکی میزند. دلش میخواهد فریاد برآورد که معتاد به موادمخدر نیست. ولی با صدای آهسته و خطاب به تنها زن کوپه میگوید:
- اینها فقط وصف منظره است. آدم یاد میگیرد که به دور و بر خودش نگاه کند. این کتاب را که میخواندم بهیاد ولایتمان میافتادم. همین باعث جلب علاقهی من شد. بله. گمانم همین بود.
کتابش را پس میگیرد، کتاب دیگری باز میکند. دردم، استقلالش را باز مییابد. نفس آقای روستین بهزحمت بالا میآید. نگاهش به سیگاری که خانم پیانوزن میکشد خیره مانده است. خاکستر سیگار نزدیک است بیفتد. دلش میخواهد این سقوط قریبالوقوع را به او اطلاع دهد. دستش چندینبار خاکستر سیگاری خیالی را میتکاند. چشمها را میبندد، خاکستر روی زانوی آقای دل ریوا میافتد. دل ریوا همچنان که حرف میزند خاکستر را میبیند، به سیگارش مینگرد، زانویش را تمیز میکند و سخنش را ادامه میدهد:
- باید از کتابها اهتراز کرد.
آقای سارو میگوید:
- من هیچوقت کتاب نمیخوانم.
خانم پیانوزن سخاوتمندانه میگوید:
- من کتابهای شرح احوال را میخوانم. به شما توصیه میکنم که سرگذشت بزرگان را بخوانید.
دل ریوا میگوید:
ماجرای داستان غالباً از دامهای بچگانه تشکیل میشود و شخصیتها به نحو رقتباری در این دامها میافتند. مثلاً داستانهایی هست که خواننده گمان میکند خودش را در آنها میبیند. ولی یکباره رفتار شخصیتها عجیب و غریب و نامفهوم میشود. زندگیشان یکهو بههم میریزد و اخلاق آنها پاک تغییر میکند.
خانم پیانوزن بااطمینان میگوید:
- نه در سرگذشتنامهها. عجب؟!
- مطمئن باشید. ماجرای آنها عین واقعیت است.
ریکاردو دل ریوا سخنش را ادامه میدهد:
- مثلاً من یک داستان در مجلهای میخواندم. شرح زندگی مردی بود که مشروب میخورد. خوب، ما همه میخوریم، ولی او هر زمان که به دستش میرسید سر میکشید و باز هم راستراست راه میرفت. زنش خیلی رنج میبرد و بچههایش بدبخت بودند. آنها گدایی میکردند و او مشروب میخورد. دور و برش همه نگران شده بودند و با خودشان میگفتند که آیا او چهطور خواهد مرد. این سؤال برای همهی آنها مطرح بود و برای منهم همینطور.
خانم پیانوزن میگوید:
- دقیقاً مزیت سرگذشتنامهها در همین است. اینجا لااقل تقلب نمیکنند. قهرمان در تاریخ معین بهدنیا میآید و در تاریخ معین میمیرد. ولی در داستان هر اتفاقی ممکن است بیفتد، حتی ممکن است دست خواننده را بگیرند و او را به دنیاهای عجیب و غریب ببرند.
- نمیدانید چقدر درست میگویید. باری من با خودم میگفتم که آیا او چهجور خواهد مرد. البته صدجور مردن که نداریم. آدم الکی از زیادهروی در خوردن مشروب میمیرد. ولی نخیر! و همینجاست که بهنظر من نویسنده شورش را درآورد. مرد بدمست از بیماری فلجاطفال میمیرد.
آقای سارو بهتزده میگوید:
- چی؟
- بله. چون شرابی میخورد که از راه تقلب در آن آب کرده بودند. و نویسنده گناه را به گردن شرابفروشها میاندازد که نه تنها آب در شراب میکنند بلکه با آب آلوده این کار را میکنند.
خانم پیانوزن که متوحش شده است میگوید:
- حالا علت خشم شما را میفهمم.
- مجله را به آن سر اتاق پرت کردم. همانجا نشسته بودم و خون خونم را میخورد. اینها راستی راستی مردم را دست انداختهاند! اصلاً نوشتن اینجور داستانها خلاف اخلاق است!
- میفهمم چه میگویید. از من به شما نصیحت: شرح حال بزرگان را بخوانید. بهخصوص شبها باعث آرامش اعصاب میشود.
مرد دو غبغبه سرتکان میدهد و زیرلب لندلند میکند:
- از فلجاطفال!
و قطار میایستد.
هنگامیکه قطار دوباره بهراه میافتد، در کوپه جز مهندس عیسی شمایل و مرد جوان و آقای روستین کسی نمانده است.
مهندس پنجره را باز میکند. باد خنکی بهدرون میآید و تارهای ریش او را میجنباند. مهندس نگاهی به دو همسفر خود میکند. مرد جوان از خواندن دست کشیده است و چرت میزند. آقای روستین سرش را بهسمت راهرو برگردانده است.
مهندس زبانش را به سقف دهان میکوبد. ناگهان از جا بر میخیزد. مرد جوان در لحظهای که مهندس از روی پاهایش شلنگ برمیدارد از خواب میپرد.
- میروم یک فنجان قهوه بخورم. اجازه میدهید که شما را هم دعوت کنم؟
مرد جوان متوجه میشود که بیشتر همسفرهایش رفتهاند.
- با کمال میل.
هر دو از کوپه بیرون میروند و به لبهی پنجرهی راهرو تکیه میدهند. مرد جوان میگوید:
- نمیدانم آیا کار درستی بود که او را تنها گذاشتیم؟
- شما هم اینطور تصور میکنید؟ آدم عجیبی است، نه؟
مرد جوان جواب نمیدهد.
- لااقل اینش خوب است که حرف نمیزند.
مرد جوان میگوید:
- گمانم فقط میتواند جیغ بزند.
لرزه بر اندامش میافتد. میخواهد برگردد و بنشیند. مهندس میگوید:
- هیچچیز بدتر از مسافرت نیست.
چمدان کوچکش را در دست گرفته است. آنرا روی زمین میگذارد. هر دو کنار پنجره ایستادهاند و به منظرهی بیرون مینگرند. مهندس میگوید:
- نمیآیید برویم؟
- نه، گمانم بهتر است بمانم.
نیمنگاهی بهسوی آقای روستین میکند.
- بسیار خوب. در این صورت، خداحافظ. من بیست دقیقهی دیگر پیاده میشوم.
مرد جوان دست مرطوبش را بهسوی او پیش برد.
مهندس میگوید:
- امیدوارم سفر به شما خوش بگذرد. سخت نگیرید. همهچیز درست میشود. آدم باید تحمل کند.
به آقای روستین سری تکان میدهد و راه میافتد. چند قدم میرود و سر برمیگرداند:
- آیا سرگذشت آن آدمخور را شنیدهاید که یک دستش را در عمل جراحی قطع کردند؟... ولی بعد دست بریده را دیگر پیدا نکردند.
مهندس ناپدید میشود. مرد جوان با دو دست به میلهی آهنی پنجره تکیه میدهد. صدای دوری به گوشش میرسد. پشت شیشهی کوپه، آقای روستین میلولد. لبهایش تکان میخورد. دندانهایش پیدا میشود. ناگهان از حرکت باز میماند، متوجه نگاه مرد جوان میشود. به او اشاره میکند. مرد جوان رو برمیگرداند و اندکی از کوپه دور میشود. با خود میگوید:
- این مرد دیوانه است.
میاندیشد که چگونه خود را نجات دهد، اما راهی نمییابد. بیاختیار به پشت سرش مینگرد. |
میاندیشد که چگونه خود را نجات دهد، اما راهی نمییابد. بیاختیار به پشت سرش مینگرد. آنوقت، در انتهای راهرو قطار، زن بهنظر مضطرب میآید، چندبار به پشت سر خود مینگرد. سپس در قطار را باز میکند. باد لباسهایش را تکان میدهد. زن نگاه دیگری به انتهای راهرو میافکند، سپس ناپدید میشود. پشت سرش، در محکم بههم میخورد. مرد جوان خشکش میزند. مأمور قطار از دور پیدا میشود، بیهدف میگذرد، راهش را ادامه میدهد. مرد جوان به کوپه برمیگردد، فریاد میزند:
- آقا، آقا، اتفاق بدی افتاده است.
دیگر نمیتواند تکان بخورد، از پیشانیاش عرق میریزد. آقای روستین جواب میدهد:
- اتفاق بد؟ انتظارش را داشتم.
همچنان نشسته است. پشتش کمی خمیده میشود. مرد جوان سرجای خود مینشیند. بالای سرش ترمز خطر را میبیند. افکاری به سرش هجوم میآورند. ناگهان، در راهرو قطار، زنی را که از دسترفته میپنداشت پشت شیشه، درست بالای سرخود، میبیند، او را از روی دامن آبیاش میشناسد. موهایش آشفته است.
زن وارد کوپه میشود، از برابر آنها میگذرد و کنار پنجره مینشیند. نفس عمیقی میکشد.
مدتی به سکوت میگذرد. هیچکس حرفی نمیزند.
سرانجام زن دهان باز میکند:
- مأمور قطار رفت؟
مرد جوان جواب میدهد:
- بله ولی بلیتها را ندید.
- خیال کردم که شما جلوم را میگیرید و نمیگذارید بروم بیرون. با این کلک میشود بیبلیت مسافرت کرد. فقط باید روی رکاب قطار چمباتمه بزنید که دیده نشوید. شبها این کار آسانتر است. عوضش هوا سردتر است.
صدای گرفته و دورگهای دارد. ناگهان میگوید:
- دلم میخواست قیافهتان را میدیدم.
مرد جوان زیرلب میگوید:
- من خیلی ترسیدم.
قطار به خم جاده میرسد و میپیچد. حلقهی گل عزا میلغزد و نزدیک آقای روستین روی نیمکت میافتد. آقای روستین میگوید:
- عذر میخواهم. من و زنم به تشییع جنازهی دخترمان میرویم. آخر نمیتوانیم دستخالی آنجا برویم.
برمیخیزد و حلقه گل را سرجایش میگذارد. دوباره مینشیند و میلولد و دستهای دراز سفیدش در هوا تکان میخورد:
- حتماً کشیش هم وعظ خواهد کرد. دوست دارد مردم را به گریه بیندازد. حتی با معاونش شرط میبندد: «میخواهی کاری بکنم که مردم دستمالهایشان را دربیاورند؟» البته این کار احتیاج بهزحمت هم ندارد. آهسته از منبر بالا میرود، به مردم نگاه میکند. بعد جملهای به زبان لاتین میگوید که به کسی برنمیخورد. انگار دعا میخواند. بعد ترجمه و تفسیر میکند. فریاد میکشد: «مرگ میآید و از جدایی چارهای نیست.» قبلاً هم، وقت عروسیش، عروسی دخترم، سعی کرده بود ما را به گریه بیندازد. ولی عروسی که جای گریه نیست. دخترمان داشت میرفت با شوهرش دور از ما زندگی بکند. فقط کافی بود که سوار قطار بشویم و برویم ببینیمش. او هم میتوانست سوار قطار بشود و بیاید ما را ببیند. فقط چهار صد کیلومتر! با اینهمه، من درعروسیش گریه کردم، بله، مثل زنها گریه کردم. ولی عروسی ربطی به عزا ندارد.
قطار دوباره سوت میکشد. آقای روستین گوش میدهد و گمان میکند که اتفاقی افتاده است. ولی هیچ خبری نشده است. حتی میتوان گفت که همهچیز بهطرز نومیدکنندهای همان است که هست.
- میترسم کشیش شورش را دربیاورد. یکبار رفته بودم دخترم را ببینم، پای منبر نشستم و گوش دادم. بچهای زیر ماشین رفته بود و میخواستند خاکش کنند. من معمولاً بدبختی دیگران را خوب تحمل میکنم. ولی آنجا حس کردم که لبهایم میلرزد و چندبار بغض توی گلویم پیچید.
آقای روستین بهسوی زن برمیگردد و خیرهخیره به او نگاه میکند:
- متأسفم که اینرا میگویم: شما شاید بزرگتر از دختر من باشید، ولی نمیتوانید ادعا کنید که به او شباهت دارید. دختر من خوشگل بود. شما با این چشمهای خسته و سنگین هنوز زندهاید. این عادلانه نیست.
باید خجالت بکشید. زن بهسوی مرد جوان مینگرد و اخم میکند. میگوید:
- گفتید بلیتها را ندید؟
مرد جوان جواب میدهد:
- نخیر، لااقل مال کوپهی ما را ندید.
قطار به خم جاده میرسد و میپیچد. حلقهی گل عزا میلغزد و نزدیک آقای روستین روی نیمکت میافتد. |
این نکته، به اندازهی حضور آقای روستین، زن را ناراحت میکند. کفشهایش را میپوشد، برمیخیزد و از میان آنها میگذرد. میگوید:
- آدم یک دقیقه نمیتواند یک گوشه راحت بنشیند.
در را محکم به هم میکوبد و میرود. آقای روستین، در این مدت، کاغذهایی از جیبش در آورده و با دقت تا میکند.
- مصیبت بیخبر از راه میرسد زنم داشت رخت میشست. زنگ زدند. تلگراف رسید. دو سه کلمه؛ دخترتان مرده است تازه انعام هم باید داد.
تکه کاغذ خاکستری رنگی از دستش میلغزد و میافتد.
مرد جوان خم میشود، آنرا بر میدارد و به او میدهد. آقای روستین خشمگین میشود:
- برای چه آمد اینجا؟
- کی؟
- آن زن؟
چهرهاش میلرزد. چشمها را میبندد. سپس با صدای آرام:
- سهروز پیش بود. دخترم جمعه مرد... قرار بود دوشنبه خاکش کنند... اما این حرفها بهدرد شما نمیخورد...
نمیدانم. دارم گوش میدهم. ولی آقای روستین چیز دیگری نمیگوید.
قطار از میان دو صخرهی بلند کوهستانی میگذرد. مرد جوان همسفرش را درست نمیبیند. فقط دستهای او که سرش را در میان گرفته است دیده میشود. مرد جوان میپرسد:
- چهطور شد که مرد؟
- چهطور شد؟
سرش را از میان دستها در میآورد، کمرش را راست میکند:
- سر زا رفت. شکم اولش بود. زنم نمیخواست باور کند. ولی خودش هم، سر زاییدن دخترمان نزدیک بود بمیرد. تمام شب دکترها را لعنت میکرد. صبح دیدم بهکلی عوض شده است. راه میرفت. من ترسیدم.
سپس با لحن کاملاً متفاوتی میگوید:
- دیگر پیداش میشود.
- او هم با شما بود؟ بله ببینید، بلیتش هم پیش من است.
دو بلیت بهطرف او پیش میبرد. مرد جوان نگاه میکند:
- ولی شما خیلی وقت پیش بایست پیاده شده باشید.
- زنم میخواست برود هوا بخورد، ولی قطار در حال حرکت بود. هرچه کردم به خرجش نرفت. به در قطار ور میرفت. ولی، خوب، آخر او که بچه کوچولو نیست. حالا پیداش میشود. بههر حال بلیتش پیش من است. بدون من راه دور نمیرود. منتظر ما هستند. و تازه بافتنیش هم پیش من است. یک جفت جوراب برای بچه. بافتنی را گذاشت پیش من، حتماً برمیگردد.
مأمور در راهرو پدیدار میشود. مرد جوان او را میبیند که نزدیک در کوپهی مجاور ایستاده است. بعد که به کوپهی آنها نزدیک میشود. مرد جوان بلیتش را به او نشان میدهد. مأمور از آقای روستین سؤالهایی میکند که مرد جوان به آنها جواب میدهد و دست آخر میگوید:
- لااقل این چیزهایی است که من از حرفهاش فهمیدم.
بحث میان مأمور و آقای روستین در میگیرد.
- بله، آقای مأمور قطار، این حلقهی گل مال من است. به آن احتیاج دارم.
آقای روستین دنبال مأمور قطار میرود و به او میگوید که دچار خیالات نشده است.
صدای آنها در راهرو محو میشود. مرد جوان به ساعتش مینگرد. زیرلب میگوید:
- یک ساعت دیگر. از این گذشته، باید کمکم عادت کنم.
دیگر منظرهی بیرون دیده نمیشود. یکتکه بافتنی با یک گلوله پشم آبی و ظریف روی نیمکت کوپه مانده است.
بیست و یک داستان از نویسندگان فرانسه
انتخاب و ترجمه: ابوالحسن نجفی
***
بررسی داستان
راوی: دانای کل
ورود به ذهن شخصیتها بهجز یک نفر، مهندس عیسی شمایل.
مثالها:
شخصیت اول، آقای روستین
* بافتنی را روی نیمکت میگذارد و تصمیم میگیرد که تا صبح بالای سر آن مردهها شبزندهداری کند. خواب بهسرعت بر او هجوم میآورد. با دهان باز به خواب میرود. زنش را میبیند که گربهها را رها کرده است. دیگر نمیتواند تکان بخورد، زیرا به محض اینکه تکان بخورد گربهها میپرند و گازش میگیرند.
* نفس آقای روستین بهزحمت بالا میآید. نگاهش به سیگاری که خانم پیانوزن میکشد خیره مانده است. خاکستر سیگار نزدیک است بیفتد. دلش میخواهد این سقوط قریبالوقوع را به او اطلاع دهد. دستش چندینبار خاکستر سیگاری خیالی را میتکاند.
شخصیت دوم، آقای سارور (دندان عاریهایی)
* قیافهی مهربانی دارد که به هیچ دردی نمیخورد. مواظب سرو وضعش است و مواظب روابطش. میخواهد با همهی مردم روابط خوب داشته باشد.
* شاید دیگر نمیتواند بلندپروازی کند، ولی تمام وقتش صرف همین کار میشود. شغلش چیست؟
فروشگاههایی در شهرستانها دایر میکند و هربار هم فکرهای بکری بهنظرش میرسد. در اوایل، مسافرت را دوست میداشت. حالا از آن بدش میآید. و این دندانهای عاریه نمیگذارند که به فکر چیزی غیر از دندان عاریه باشد. این وضع بهنظرش حقارتبار و یأسآور و محدودکننده میآید.
شخصیت سوم، مرد جوان.
مرد جوان که مورد انتقاد قرار گرفته است گوش میدهد و هیچ نمیگوید. سرش را میجنباند و به همه حق میدهد.
آرزوی مسافرت دیگری داشته است، ولی هرگز نخواهد توانست با مردمی خوشمشرب و خوشرو همسفر شود. میترسد که بمیرد و چنین روزی را نبیند. حتی شاید از روی خستگی عاشق موجود مبتذلی شود. مسلماً سخنهای تحقیرآمیز دل ریوا را دربارهی موجودات مبتلا به خستگی شنیده است. میداند که خودش دربارهی خودش چگونه قضاوت میکند و چگونه خودش را تحقیر میکند.
شخصیت چهارم، بارون ریکاردو دل ریوا (مرد دوغبغبه)
مرد دوغبغبه بیدار است بهیاد زمانی است که در ننو میخوابید. به قوزکهای بادهکردهاش مینگرد. یادش نمیآید که پیادهروی کرده باشد.
شخصیت پنجم، خانم پیانوزن (بیوهی لریش کلاپوئه)
خانم پیانوزن پیش خود میاندیشد: «البته، کی ممکن است ثارو را اشتباه بنویسد؟»
ژانر: واقعگرای اجتماعی.
چندنفر با قطار مسافرت میکنند، یک زن در میان آنهاست در زمینههای مختلفی گفتگو میکنند که یک زن در میان آنهاست، در هر صفحه از داستان زیرلایهی جدیدی ساخته میشود.
شیوهی روایت کلاسیک.
مثال:
هنگامیکه قطار میایستد، آقای روستین در کوپه تنها میشود. آه سردی میکشد. جای کنار او هنوز گرم است. به چمدانش روی رف بالای کوپه و به حلقهی گل بزرگی که روی آن است مینگرد. همهچیز سرجایش است. تکانی به خود میدهد و دقت میکند که تای شلوارش بههم نخورد. لباسش سیاه است. خودش هم شبیه زاغ است. چشمهای بسیار گردش به راهرو خیره میشود
داستان بیشتر توصیفی است تا کُنشی.
ششصفحه از داستان اختصاص دارد بر توصیف بنابراین کُنش در آن کمتر دیده میشود.
مثال:
* مینشیند، زانوها را کمی از هم باز میکند، لم میدهد. ناگهان اخم میکند و دستش را بهطرف دهان میبرد: دندانهایش آرام سر جای خود برمیگردند. آقای روستین خیره نگاه میکند.
* آقای روستین ساکت است. به منظرهی بیرون مینگرد. در آنسوی خاکریز، آسمان رنگ میبازد. در بالای خطآهن چند خانه پدیدار و سپس در سمت چپ ناپدید میشود. قطار از شهر بیرون میرود.
مسافر جوانی در راهرو ایستاده است. آخرین نگاه را بهسوی شهر میافکند و سپس پنجره را میبندد. مدت دوساعت همین منظرهی یکنواخت خواهد بود و سپس شب خواهد شد. مرد جوان به درون کوپهی آنها میآید، محجوبانه سری تکان میدهد و مینشیند. مرد دندان عاریهای که دراز کشیده است پاها را جمع میکند. زیرلب چیزی میگوید و راست مینشیند. سپس کفشهایش را از پا درمیآورد.
* دو جای خالی دوطرف آقای روستین پوشیده از ریزههای خاکستر است. زانوهای آقای روستین نیز غرق در خاکستر است. اگر فعالیت آقای روستین همینطور ادامه پیدا کند بهزودی در تودهی خاکستر مدفون خواهد شد.
* خواب گویی سرها را بریده است. سرها روی تنههای خواب رفته لقلق میخورند.
آقای روستین خواب نیست. از توی کیفدستی، یک گلوله پشم و دو میله بیرون میآورد. یک تکه بافتنی به آنها آویزان است. در سایه روشن کوپه، حلقهها را میشمارد: دیده بود که زنش این کار را میکند. نزدیک پنجره کسی تکان میخورد، میچرخد تا تنش را در وضع راحتتری قرار دهد.
خندهی خفهای شنیده میشود. خنده برقزنان روی زمین میافتد. مرد شتابان خم میشود، دندان عاریهاش را برمیدارد و در دهان میگذارد، چندبار آروارههایش را بههم میزند و دوباره بیدرنگ به خواب میرود.
هنگامیکه قطار میایستد، آقای روستین در کوپه تنها میشود. آه سردی میکشد. جای کنار او هنوز گرم است. |
* خواب چشمهایشان را کلاپیسه کرده است. کابوس با دستهای زبرش پوست آنها را مشت و مال داده است. گویی هریک روی صورت دیگری نشسته و شب را به صبح رسانده است.
مسئلهی داستان چیست؟ (مرگ و زندگی)
مثال:
* حلقهی گل عزا میلغزد و نزدیک آقای روستین روی نیمکت میافتد. آقای روستین میگوید:
- عذر میخواهم. من و زنم به تشییع جنازهی دخترمان میرویم. آخر نمیتوانیم دستخالی آنجا برویم. حتماً کشیش هم وعظ خواهد کرد. دوست دارد مردم را به گریه بیندازد.
برمیخیزد و حلقه گل را سرجایش میگذارد. دوباره مینشیند و میلولد و دستهای دراز سفیدش در هوا تکان میخورد.
* آقای روستین بهسوی زن برمیگردد و خیرهخیره به او نگاه میکند:
- متأسفم که اینرا میگویم: شما شاید بزرگتر از دختر من باشید، ولی نمیتوانید ادعا کنید که به او شباهت دارید. دختر من خوشگل بود. شما با این چشمهای خسته و سنگین هنوز زندهاید. این عادلانه نیست. باید خجالت بکشید. زن بهسوی مرد جوان مینگرد و اخم میکند.
محور معنایی داستان چیست؟
نویسنده پرسش میکند، انسان کیست؟ تنهایی چیست؟ مرگ چیست؟ حقیقت چیست؟ و تا پایان نه قضاوتی دارد و نه پاسخی میدهد، در واقع میگوید، هیچ پاسخی برای آنها نیست.
تقابلها (اصلی/فرعی)
تقابلهای اصلی (مرگ/زندگی. زشتی/زیبایی)
مرگ/زندگی
حلقهی گل عزا میلغزد و نزدیک آقای روستین روی نیمکت میافتد. آقای روستین میگوید:
- عذر میخواهم. من و زنم به تشییع جنازهی دخترمان میرویم. آخر نمیتوانیم دست خالی آنجا برویم.
برمیخیزد و حلقه گل را سرجایش میگذارد. دوباره مینشیند و میلولد و دستهای دراز سفیدش در هوا تکان میخورد.
- حتماً کشیش هم وعظ خواهد کرد. دوست دارد مردم را به گریه بیندازد. حتی با معاونش شرط میبندد: «میخواهی کاری بکنم که مردم دستمالهایشان را دربیاورند؟» البته این کار احتیاج به زحمت هم ندارد. آهسته از منبر بالا میرود، به مردم نگاه میکند. بعد جملهای به زبان لاتین میگوید که به کسی برنمیخورد. انگار دعا میخواند. بعد ترجمه و تفسیر میکند. فریاد میکشد: «مرگ میآید و از جدایی چارهای نیست.» قبلاً هم ، وقت عروسیش، عروسی دخترم، سعی کرده بود ما را به گریه بیندازد. ولی عروسی که جای گریه نیست. دخترمان داشت میرفت با شوهرش دور از ما زندگی بکند. فقط کافی بود که سوار قطار بشویم و برویم ببینیمش. او هم میتوانست سوار قطار بشود و بیاید ما را ببیند. فقط چهار صد کیلومتر! با اینهمه، من در عروسیش گریه کردم، بله، مثل زنها گریه کردم. ولی عروسی ربطی به عزا ندارد.
قطار دوباره سوت میکشد. آقای روستین گوش میدهد و گمان میکند که اتفاقی افتاده است. ولی هیچ خبری نشده است. حتی میتوان گفت که همهچیز بهطرز نومیدکنندهای همان است که هست.
- میترسم کشیش شورش را دربیاورد. یکبار رفته بودم دخترم را ببینم، پای منبر نشستم و گوش دادم. بچهای زیر ماشین رفته بود و میخواستند خاکش کنند. من معمولاً بدبختی دیگران را خوب تحمل میکنم. ولی آنجا حس کردم که لبهایم میلرزد و چندبار بغض توی گلویم پیچید.
آقای روستین بهسوی زن برمیگردد و خیرهخیره به او نگاه میکند:
- متأسفم که اینرا میگویم: شما شاید بزرگتر از دختر من باشید، ولی نمیتوانید ادعا کنید که به او شباهت دارید. دختر من خوشگل بود. شما با این چشمهای خسته و سنگین هنوز زندهاید. این عادلانه نیست.
زشتی/زیبایی
به فکر فرو میرود: «بهراستی چهرهی زیبا چیست؟»
برمیخیزد و حلقه گل را سرجایش میگذارد. دوباره مینشیند و میلولد و دستهای دراز سفیدش در هوا تکان میخورد. |
زن مجله را کنار خود روی نیمکت میگذارد. آفای روستین نگاه خریداری به او میافکند. در زیر پرههای از هم گشودهی بینی، لبها خوش ترکیب است. گوشها که از زیر موها بیرون آمده است وقار خاصی دارد. چشمها تقریباً بسته است. همهچیز در این قیافه یادآوری گذشته است.
«چهرهی زیبا بهراستی چیست؟ یک نیمه صورت با اجزاء منظم که قرینهوار مضاعف شده است و یک کشیدهی بینی در میان آن. اما، خداوندا، همین هم خودش خیلی مهم است. من زشتم. دیگر هیچکس باور نخواهد کرد که دخترم آیت زیبایی بوده است.»
تقابلهای فرعی
(پیچیدگی انسانها/ دوری انسانها از یکدیگر. عدم هویت/اختلاف دو نسل. سیاست/فرهنگ. قضا و قدر/باور ذهنی)
پیچیدگی انسانها/ دوری آنها از یکدیگر.
دل ریوا به دوساعت مچیاش نگاه میکند و سخنش را ادامه میدهد:
- در این دنیا خیلی چیزها هست که باعث تعجبان میشود، چون توضیحناپذیر است.
* شوهرم میگفت: «زن من هنرمند است، نمیدانید چهقدر به گل علاقه دارد.» با مهربانی مسخرهام میکرد. اغلب با هم پیانو میزدیم. وقتیکه یک دستش در جنگ قطع شد، من آهنگهایی ساختم که با سه دست اجرا میشد.
* راستش شاگردهایم بیشتر از خودم استعداد دارند. بدبختانه شاگردهای خوب پیشم نمیمانند. بهترین شاگردم رفت به پایتخت. قبل از رفتن به او گفتم: «چرا میخواهید دنبال شهرت نامعلوم بروید و حال آنکه اگر اینجا بمانید میتوانید آیندهی آبرومندانه و شرافتمندانهای داشته باشید؟» آخر در شهر ما گاهگاه کنسرت هم میدهند. اگر من بهجای او بودم خیلی هم افتخار میکردم و همین برایم کافی بود.
* تنها عیب شوهرم این بود که با دهان باز میخوابید. این بهنظر من خیلی زشت است. من موجودی را دوست داشتم که اسباب ریشخند مردم بود چون اینطور میخوابید، حتی سرمیز غذا. آنوقت من بیدارش میکردم. هاج و واج نگاهم میکرد. آخرش هم مرد و نفهمید که چرا خوابش را قطع میکنم.
دل ریوا میگوید:
- بله، در زندگی چیزهای تحملناپذیری هست.
* میدانید من از چه بدم میآید؟ از آدمهای خسته. من از دیدن خستگی مردم عقم مینشیند. حتی صورتم کهیر میزند. آدم خسته زشت است. از این جهت من از هر جماعت خستهای دوری میکنم.
توضیح:
همانطور که خانم لریش کلاپوئه میگوید، شوهرش در ظاهر او را بهعنوان هنرمند و موسیقیدان تحسین میکرده و حتی پیانو هم مینواخته ولی عملاً مسخرهاش میکرده، و یا شاگردی که خوب پیانو مینوازد اگر نزد زن پیانوزن میماند آینده درخشانی داشت ولی او در حالیکه علت رفتنش معین نیست میرود. پس نمیتوان انسانها را از روی گفتار و کردارشان تعریف کرد. چیزیکه برای آن توضیح واضح و مشخصی نیست.
عدم هویت/اختلاف دو نسل.
مردجوان در کتابها بهدنبال هویت میگردد. مردجوان که مورد انتقاد قرار گرفته است گوش میدهد و هیچ نمیگوید. سرش را میجنباند و به همه حق میدهد.
آرزوی مسافرت دیگری داشته است، ولی هرگز نخواهد توانست با مردمی خوشمشرب و خوشرو همسفر شود. میترسد که بمیرد و چنین روزی را نبیند. حتی شاید از روی خستگی عاشق موجود مبتذلی شود. مسلماً سخنهای تحقیرآمیز دل ریوا را دربارهی موجودات مبتلا به خستگی شنیده است. میداند که خودش دربارهی خودش چگونه قضاوت میکند و چگونه خودش را تحقیر میکند.
اختلاف دو نسل.
توضیح:
افراد کوپه بهجز مرد جوان همنسل یکدیگرند و حرف هم را میفهمند ولی آن جوانیکه کتاب میخواند با آنها همعقیده نیست. آنها ترجیح میدهند سرگذشت نامهها را بخوانند که واقعیت صرف است و هیچ دخل و تصرفی در آن وجود ندارد اما جوان میل به خواندن داستانی دارد که نویسنده واقعیت و تخیل را درهم ادغام کرده است.
مثال:
آقای سارو میگوید:
- من هیچوقت کتاب نمیخوانم.
خانم پیانوزن سخاوتمندانه میگوید:
- من کتابهای شرح احوال را میخوانم. به شما توصیه میکنم که سرگذشت بزرگان را بخوانید.
دل ریوا میگوید:
ماجرای داستان غالباً از دامهای بچگانه تشکیل میشود و شخصیتها بهنحو رقتباری در این دامها میافتند. مثلاً داستانهایی هست که خواننده گمان میکند خودش را در آنها میبیند. ولی یکباره رفتار شخصیتها عجیب و غریب و نامفهوم میشود. زندگیشان یکهو بههم میریزد و اخلاق آنها پاک تغییر میکند.
خانم پیانوزن بااطمینان میگوید:
- نه در سرگذشت نامهها.
عجب؟!
- مطمئن باشید. ماجرای آنها عین واقعیت است.
فرهنگ/سیاست
فرهنگ
ریکاردو دل ریوا سخنش را ادامه میدهد:
آرزوی مسافرت دیگری داشته است، ولی هرگز نخواهد توانست با مردمی خوشمشرب و خوشرو همسفر شود. |
- مثلاً من یک داستان در مجلهای میخواندم. شرح زندگی مردی بود که مشروب میخورد. خوب، ما همه میخوریم، ولی او هر زمان که بهدستش میرسید سرمیکشید و بازهم راستراست راه میرفت. زنش خیلی رنج میبرد و بچههایش بدبخت بودند. آنها گدایی میکردند و او مشروب میخورد. دورو برش همه نگران شده بودند و با خودشان میگفتند که آیا او چهطور خواهد مرد. این سؤال برای همهی آنها مطرح بود و برای منهم همینطور.
خانم پیانوزن میگوید:
- دقیقاً مزیت سرگذشت نامهها در همین است. اینجا لااقل تقلب نمیکنند. قهرمان در تاریخ معین بهدنیا میآید و در تاریخ معین میمیرد. ولی در داستان هر اتفاقی ممکن است بیفتد، حتی ممکن است دست خواننده را بگیرند و او را به دنیاهای عجیب و غریب ببرند.
سیاست
توضیح:
با دومثال نویسنده نشان میدهد، در کتابها واقعیتی وجود ندارد تنها با خواندن آنها از واقعیت فاصله میگیریم تا به آرامش نسبی برسیم. در واقع قدرتهای حاکم به نویسندگان میآموزند که چگونه درمورد شخصیت داستانها بنویسند تا هرچه بیشتر مردم را سرگرم کنند و از واقعیت دور نگه دارند.
مثال اول:
- نمیدانید چقدر درست میگویید. باری من با خودم میگفتم که آیا او چهجور خواهد مرد. البته صدجور مردن که نداریم. آدم الکی از زیادهروی در خوردن مشروب میمیرد. ولی نخیر! و همینجاست که بهنظر من نویسنده شورش را درآورد. مرد بدمست از بیماری فلجاطفال میمیرد.
آقای سارو بهتزده میگوید:
- چی؟
- بله. چون شرابی میخورد که از راه تقلب در آن آب کرده بودند. و نویسنده گناه را به گردن شراب فروشها میاندازد که نه تنها آب در شراب میکنند بلکه با آب آلوده این کار را میکنند.
خانم پیانوزن که متوحش شده است میگوید:
- حالا علت خشم شما را میفهمم.
- مجله را به آن سر اتاق پرت کردم. همانجا نشسته بودم و خون خونم را میخورد. اینها راستیراستی مردم را دست انداختهاند! اصلاً نوشتن اینجور داستانها خلاف اخلاق است!
- میفهمم چه میگویید. از من به شما نصیحت: شرح حال بزرگان را بخوانید. بهخصوص شبها باعث آرامش اعصاب میشود.
مثال دوم:
اکنون نوبت دل ریواست که کتاب را اوراق کند. صفحهها را بو میکند، آب دهان را از روی لبها واپس میبرد؛ نگاهش خیره میماند:
- آفتابهای درخشان...
سر را پایین میبرد و در نتیجه قلنبههای پشت گردنش صاف میشود و قلنبههای دیگر زیر گلویش پدید میآید که فقط چندتا از آنها از فضای حیاتی مناسب برخوردارند. با صدای تأثرانگیز تکرار میکند:
- آفتابهای درخشان!
بازیگری بزرگ در نقشی بزرگ. اهل کوپه میلرزند.
- پس خبر ندارید که چه نکبتی در آنجا حکمفرماست! فقر و فحشا! آفتاب در میان کثافتها غروب میکند. ولی دربارهی این چیزها لابد حرفی نزدهاند.
صدایش باز تغییر لحن میدهد، اتگشتهایش میلرزد، سرش را بلند میکند:
- قحطی، مذلت، ماریجوانا، بله، مواد مخدر. فقط همین! به اضافهی قمار و تنبلی!
چه سرزمینهایی! آدم چندشش میشود!
همه ساکتاند. مرد جوان لبخند اندوهناکی میزند. دلش میخواهد فریاد برآورد که معتاد به مواد مخدر نیست. ولی با صدای آهسته و خطاب به تنها زن کوپه میگوید:
- اینها فقط وصف منظره است. آدم یاد میگیرد که به دور و بر خودش نگاه کند. این کتاب را که میخواندم به یاد ولایتمان میافتادم. همین باعث جلب علاقهی من شد. بله. گمانم همین بود.
سر را پایین میبرد و در نتیجه قلنبههای پشت گردنش صاف میشود و قلنبههای دیگر زیر گلویش پدید میآید که فقط چندتا از آنها از فضای حیاتی مناسب برخوردارند. |
کتابش را پس میگیرد، کتاب دیگری باز میکند. در دم، استقلالش را باز مییابد. نفس آقای روستین بهزحمت بالا میآید. نگاهش به سیگاری که خانم پیانوزن میکشد خیره مانده است. خاکستر سیگار نزدیک است بیفتد. دلش میخواهد این سقوط قریبالوقوع را به او اطلاع دهد. دستش چندینبار خاکستر سیگاری خیالی را میتکاند. چشمها را میبندد، خاکستر روی زانوی آقای دل ریوا میافتد. دل ریوا همچنان که حرف میزند خاکستر را میبیند، به سیگارش مینگرد، زانویش را تمیز میکند و سخنش را ادامه میدهد:
- باید از کتابها احتراز کرد.
قضا و قدر/ باور ذهنی
مثالها:
- مادرم میگفت که قضا و قدر دست از سر خانوادهی ما برنمیدارد و حتی اگر بخت بخواهد یک لحظه به ما روی خوش نشان دهد سدراهش میشود... مثلاً در مورد خود من، قضا و قدر بهصورت عجیبی عمل میکند: هربار که یک پاکت بادامزمینی بوداده میخرم آخرین بادامی که از آن درمیآورم و میخورم همیشه فاسد است. حالا چرا؟ خدا میداند. این اتفاق مرتب تکرار میشود.
بانو لریش کلاپوئه چشمها را گرد میکند و همهی تعجبی را که از عهدهاش برمیآید در آنها جا میدهد و میگوید:
- خیلی عجیب است.
- یکروز سعی کردم که کلک بزنم. یک دانه بادامزمینی را برداشتم و عمداً کنار گذاشتم و بقیهی بادامهای توی پاکت را خوردم. آخر من بادامزمینی بو داده را خیلی دوست دارم.
بعد رفتم سراغ بادامی که کنار گذاشته بودم و آنرا خوردم.
- لابد خراب بود.
- خیلی هم خوب بود، حتی عالی بود.
- قضا و قدر را شکست داده بودید.
- ابدا! خودم هم اینطور تصور میکردم، ولی وقتیکه بیخیال توی جیبم را میگشتم یک دانه بادام پیدا کردم. حالا آنجا چه میکرد؟ خدا میداند بههر حال، آن فاسد بود. قضا و قدر.
* دل ریوا میگوید:
- من معمولاً هواپیما سوار میشوم. ولی بعد از فاجعهی میلان- آتن... لابد ماجرا را شنیدهاید؟ اسم منهم جزو مسافرها بود.
آقای سارو با صدای نالانی میگوید:
- بله ماجرا کاملاً یادم است.
- من با آن هواپیما نرفتم. کار قضا و قدر بود. هواپیما سقوط کرد. همه مردند.
آقای سارو اظهار عقیده میکند:
- همهی هواپیماها یکروز سقوط میکنند.
پایانبندی داستان:
در آخر نویسنده بی آنکه پاسخی برای تنهایی انسان بدهد داستان را به اتمام میرساند.
مثال:
بحث میان مأمور و آقای روستین در میگیرد.
- بله، آقای مأمور قطار، این حلقهی گل مال من است. به آن احتیاج دارم.
آقای روستین دنبال مأمور قطار میرود و به او میگوید که دچار خیالات نشده است.
صدای آنها در راهرو محو میشود. مرد جوان به ساعتش مینگرد. زیرلب میگوید:
- یکساعت دیگر. از این گذشته، باید کمکم عادت کنم.
دیگر منظرهی بیرون دیده نمیشود.
یکتکه بافتنی با یک گلوله پشم آبی و ظریف روی نیمکت کوپه مانده است.■