در باب داستان «نخجیر» گفتگو با «نسیم مرعشی» نفر نخست جایزه بیهقی، «شهناز عرش اکمل»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

«نخجیر» داستان کوتاهی است از نسیم مرعشی که عنوان نخست جایزه بیهقی را از آن خود کرده است. نخجیر روایت کوتاهی است از جنگ؛ البته روایتی متفاوت با داستان‌های معمول این حوزه.در این قصه نه از رزمنده ایرانی خبری هست، نه از سنگر و نه از عملیات خاصی. درواقع از کلیشه‌های معمول قصه‌های جنگ هیچ اثری در نخجیر نمی‌بینیم. در این نوشته خلاصه‌ای از داستان داده می شود و سپس گفتگویی کوتاه با نویسنده در پی می‌آید.

داستان در یک اردوگاه عراقی در خرمشهر شکل می‌گیرد و شخصیت اصلی آن یک تک‌تیرانداز تازه‌کار عراقی به‌نام ماهر است که به‌خاطر مهارتش در نشانه‌زنی او را به محمره فرستاده‌اند. درونمایه اصلی قصه درگیری ماهر است با کودکی ایرانی که در مدرسه‌ای مخروبه پنهان شده است.

ماهر با افسری به‌نام ایاد برای تجسس وارد یک مدرسه ویران می‌شوند. مدرسه‌ای که هنوز آثار چرک و خون بر دیوارها و نیمکت‌های شکسته‌اش باقی است. می‌توان گفت مدرسه نمادی است از خود شهر. شهری ویران شده، غصب شده و... افسر ماهر را تنها می‌گذارد و بیرون می‌رود. در همین حین او متوجه جنب و جوشی در کلاس می‌شود و وقتی خوب جستجو می‌کند طفلی را می‌بیند که پشت میز معلم زیر پارچه‌ای زنانه و رنگی پنهان شده است.

پسر کثیف 5-6 ساله ای را دید... مثل گوسفندی که آخرین لخته‌های خون دارد از گلویش بیرون می‌زند، می‌لرزید و نفس می‌زد.

کودک دچار هراس وحشتناکی می‌شود و می‌پندارد که ماهر قصد آزار او را دارد.

ماهر خواست ببیند کودک زخمی ‌شده یا نه. جلو رفت... بدن کودک با رعشه‌ای ناگهانی لرزید و بعد مثل آب از آغوش ماهر لغزید و پایه میز را چسبید.

با آمدن ایاد به داخل کلاس، ماهر کودک را پنهان می‌کند و مقداری خرمای خشک که همراه دارد برایش می‌گذارد و از فکر تحویل دادن او به فرماندهی صرف‌نظر می‌کند.

ماهر به‌همراه ایاد به اردوگاه بازمی‌گردد اما همواره به‌یاد کودک است. به این می‌اندیشد که در چندروزه‌ای که شهر اشغال شده، این بچه چطور دوام آورده است. فکر اینکه کودک به‌دست افسرهای عراقی بیفتد آزارش می‌دهد. ماهر به کودک دل می‌بندد و پنهانی بارها به او سر می‌زند و برایش آب و غذای مختصری می‌برد. مدرسه مخروبه میعادگاه ماهر می‌شود. جایی‌که کودک بی‌پناهی که جز یک پارچه زنانه رنگی چیزی برای چنگ زدن ندارد، منتظر دیدن اوست؛ کودکی که حالا با او دوست شده و از دستش غذا می‌گیرد.

ماهر با افسری به‌نام ایاد برای تجسس وارد یک مدرسه ویران می‌شوند. مدرسه‌ای که هنوز آثار چرک و خون بر دیوارها و نیمکت‌های شکسته‌اش باقی است.

داستان با درگیری ذهنی ماهر درباره کودک ادامه می‌یابد. گویی صدای تپش‌های قلب ماهر از میان سطور بر گوش خواننده می‌نشیند و او با اضطراب‌هایش همراه می‌کند.

«ظهر ماهر نخوابيد. همان‌طور كه دل‌دل مي‌كرد نكند اياد دنبالش بفرستد براي گشت، در فكر عدي بود. يكي از سربازها كه صبح كه داشت در شهر می‌چرخيد ماهر را موقع بيرون آمدن از مدرسه ديده بود. باهم سيگاري كشيده بودند و رفته بودند اما ترس بوبردن سرباز در دل ماهر مانده بود. ماهر تکه‌اي نان از سهم صبحانه و تخم‌مرغ پخته‌اي از ناهارش را لاي دستمال در جيبش گذاشته بود و قمقمه پرش را آماده نگهداشته بود، منتظر فرصتي‌كه بتواند به مدرسه برود.»

ماهر در نهایت تصمیم می‌گیرد به بهانه گشت‌زنی کودک را از مدرسه خارج کند و به کناره رود(؟) برساند. شاید بتواند از آنجا ردش کند. تنها هدف او دور کردن کودک از حوالی اردوگاه است. ماهر با گونی به‌سراغ بچه می‌رود و با بر زبان آوردن واژه فارسی «مادر» به او می‌فهماند که می‌خواهد نجاتش دهد. اما ایاد از راه می‌رسد و او دست نگه می‌دارد. گویا ایاد به رفت و آمدهای گاه و‌بیگاه او به مدرسه شک کرده است. فکر و ذکر ماهر از این پس نخجیر کوچکی می‌شود که پشت دیوارهای مدرسه نفس‌نفس می‌زند از ترس شکار شدن. او آن‌قدر غرق کودک است که حتی از سگ/ گرگی که شبانه در آن حوالی می‌بیند نمی‌گذرد و از ترس اینکه مبادا حیوان کودک را بدرد، با گلوله او را از پای درمی‌آورد.

قصه پایان غم‌انگیزی دارد. ماهر روی دکل دیدبانی با دوربینش اطراف را تفحص می‌کند که ناگهان تصویر ایاد با کودک در بغل، در دوربین می‌نشیند؛ ایاد که با «دندان‌های زرد و سبیل سیاه» به او نگاه می‌کند و خنده‌ای شیطانی بر لب دارد. کودک در آغوش او پیچ و تاب می‌خورد و جیغ می‌کشد. اینجا نقطه اوج داستان است. ماهر که تیراندازی ماهر است تفنگ را رو به آنها نشانه می‌رود اما برخلاف انتظار خواننده تیر در بر سینه کودک می‌نشیند نه ایاد. او کودک را می‌زند تا به دست افسران و سربازان عراقی نیفتد؛ کسانی چون ایاد که به‌دنبال نخجیرند، حتی اگر شکارشان کودکی معصوم باشد.

به‌دور از سخنان شعارزده این خاصیت جنگ و هجوم است. جنگ علاوه بر قربانیانی که توسط گلوله و بمب می‌گیرد، گروهی را نیز نخجیروار طعمه دشمن می‌کند. البته نویسنده قضاوت راجع به ماجرا را به‌عهده مخاطب می‌گذارد و با نگاهی دوربینی شرح ماوقع می‌کند اما نمی‌توان از کنار توصیفات اثرگذار او برای خلق لحظات نفسگیر گذشت.

آفتاب درآمده بود كه پست ر اتحويل داد و قناسه و تن كوفته‌اش را از پله‌ها پايين كشيد. نزديكي‌هاي صبح صدايي به جانش افتاده بود كه مي‌گفت نكند بچه را سگ ديگري پاره كرده و بوي خونش سگ‌هاي ديگر را كشانده به كلاس. تصوير لاشه مردي‌كه روز قبل در نخلستان ديده بود رهايش نمي‌كرد. سگ‌ها از تنش فقط حفره شكم را باقي گذاشته بودند و يكي از دست‌ها را. راهش را به عمد دور كرد و جلوي در مدرسه، بالاي لاشه سگ قهوه‌اي رنگي كه چيزي از سرش نمانده بود، پا سست كرد. دلش كه به‌هم خورد و دهانش تلخ شد، نگاهش را برگرداند. از گوشه چشم دكل را نگاه كرد و نگهبان را كه بالاي آن نديد، خزيد تو.كلاس خالي كه صداي نفس كودك نمی‌آمد در آن، قلب ماهر را لرزاند. باعجله زير و پشت تمام نيمكت‌ها را گشت اما غير از قمقمه خالي، هيچ نشاني از كودك نبود.مستاصل دور خودش چرخيد و ناگهان از پنجره گوشه پيراهن رنگي را ديد كه داشت از ديوار پشتي حياط كه نيمي از آن هنوز سرپا بود، سر مي‌خورد. ماهر باقي خرده‌شيشه‌هاي پنجره را با لوله قناسه پايين ريخت و از آن بيرون پريد.

مرعشی این قصه را به‌صورتی پرداخته که متفاوت با اغلب قصه‌های موجود در ژانر جنگی است. انتخاب شخصیت اول از میان نیروی دشمن و پرداخت به درونیات او از نقاط مثبت قصه است.

همان‌طور که قبلاً ذکر شد، مرعشی این قصه را به‌صورتی پرداخته که متفاوت با اغلب قصه‌های موجود در ژانر جنگی است. انتخاب شخصیت اول از میان نیروی دشمن و پرداخت به درونیات او از نقاط مثبت قصه است. لطافت درونی و حس بشردوستی که در وجود ماهر موج می‌زند، هرگونه مرز و دشمنی را به‌سویی می‌نهد و خواننده را با او همراه می‌کند تا تصمیم بگیرند چه سرنوشتی برای کودک رقم بزنند. اینکه آیا ماهر قهرمان است و با عملی که انجام می‌دهد می‌توان او را یک ناجی نامید نکته‌ای است که خواننده راجع به آن تصمیم می‌گیرد. حال اینکه بدبینی ماهر به آدم‌های اطرافش در باب کودک از کجا ناشی می‌شود و چرا فکر می‌کند هرکس که او را بیاید به‌اش تعدی می‌کند از مواردی است که می‌توان راجع به آن غور و تفکر کرد. در ادامه گپ کوتاهی با نسیم مرعشی زده‌ایم که شاید در آشناتر شدن با قصه راهگشا باشد.

از کی وارد حوزه ادبیات داستانی شدید باتوجه به حرفه ژورنالیستی‌تان؟

در دانشگاه علم و صنعت مهندسی مکانیک خواندم. سال آخر دانشگاه، سال 86 روزنامه‌نگاری را با نوشتن معرفی کتاب برای همشهری جوان شروع کردم. بعد از آن مدتی در روزنامه اعتماد بودم و سپس در مجلات و روزنامه‌های دیگر.

داستان­نویسی را از همان ابتدای روزنامه­نگاری به‌طور غیرمستقیم شروع کردم. یعنی به‌طور غیر ارادی نوشته‌هایم شکل داستان به‌خود می‌گرفت. اما اولین داستان رسمی‌ام را در سال 88 نوشتم. داستان کوتاهی بود به‌نام «نقاشی» که در همشهری داستان چاپ شد.

راجع به داستان نخجیر که برنده اول جایزه بیهقی شده و همین‌طور از فضای قصه بگویید. از نوع روایتتان و اینکه چطور موضوع را شکار کردید. آیا موضوع قصه مابه ازای عینی داشت؟

برای جشنواره‌ای درباره خرمشهر سفارش یک فیلمنامه کوتاه داشتم. روی موضوعات مختلفی فکر کردم تا در ‌نهایت رسیدم به کودکی که بعد از اشغال شهر، در مدرسه‌ای جامانده و سربازی عراقی او را پیدا می‌کند. این‌را برای آنها چه اتفاقی می‌افتد کم‌کم پیدا کردم. در ابتدا داستان پایانی دیگر داشت. پایان فعلی را بعدها برایش نوشتم. فیلمنامه به‌خاطر موضوع خاص آن در آن زمان ساخته نشد و تصمیم گرفتم داستان کوتاهش را بنویسم. نه، داستان ما به ازای عینی نداشت و کاملاً زاده خیال است.

به‌نظر خیلی خوب از عهده فضاسازی برآمده‌اید، آیا زندگی در جنوب و آشنایی با فضای جنگ‌زده در پیشبرد روند قصه‌تان تاثیرگذار بوده یا اینکه هیچ تجربه‌ای از این فضا نداشتید و صرفاً فضا ساخته و پرداخته ذهنتان است؟ به‌نظرم یکی از وجوه برجسته قصه نوع روایت شماست. اینکه در قصه‌های با درونمایی جنگ، روایت از زبان و از سوی یک نیروی خودی است؛ اما شما منویات و درونیات یک سرباز عراقی را به‌تصویر کشیده و مخاطب را به عمق روح او برده‌اید. گویی اضطراب ماهر درباره حفظ جان و تن کودک بی‌گناه ایرانی ذره‌ذره در روح خواننده رسوخ می‌کند.

مادر من خرمشهری است. من خرمشهر را از نزدیک دیده‌ام و درباره‌اش زیاد شنیده‌ام. تصویر شهر به‌طور کلی در ذهن من وجود داشت. اما اینکه دقیقاً آن فضا را دیده باشم خیر. فضای اصلی قصه ذهنی است.

من فکر می‌کنم فردیت در جنگ با کلیت آن به‌طور کلی متفاوت است. سرباز جوان عراقی داستان من آدمی‌ است مثل تمام آدم‌ها، با احساسات و شرایط خاص خود. ممکن است گاهی مهربان هم باشد. به‌هر حال او را آدمی‌ عادی تصور کردم و اشغال و تجاوز را به سران و تصمیم‌گیرنده‌های آن واگذار کردم. سرباز عراقی آدمی ‌است عادی و شاید برای همین است که می‌توانم خودم را جای او بگذارم.

آنچه نظر من را در قصه نخجیر جلب کرد، این است که گویا قصه تو تاریخ‌مصرف ندارد. قضیه جنگ و جنگ‌زدگی و پناه‌جویی یک کودک در مدرسه‌ای مخروبه و ترس از تعرض به کودک به‌هر نحوی، متعلق به بازه زمانی چندساله جنگ تحمیلی نیست انگار. درحال حاضر باتوجه جریان‌های جنگ و سرکوب در دنیای اطراف ما مثل جریان سوریه، هجوم داعش، فجایع کوبانی و... قصه شما به‌نظرم قابل‌انطباق با همه این حوادث است. شما در قصه اشاره خاصی به ایران نمی‌کنید جز واژه فارسی «مادر» که ماهر برای نزدیک شدن به کودک به‌کار می‌برد. آیا به‌عمد قصد داشتید برهه زمانی را در قصه بشکنید تا خواننده آن‌را به جریان‌های مختلف تعمیم دهد، باتوجه به اینکه در فجایع موجود در دنیا همیشه پای عرب‌ها در میان بوده؟

در هر جنگی‌ مردم آسیب می‌بینند. جنگ یک فرآیند دو سر باخت است. در تمام جنگ‌ها بچه‌ها می‌میرند و سربازها آدم می‌کشند. برای من قصه در خرمشهر گذشته، چون خودم با خرمشهر و تبعات اشغال آن آشنا هستم. اما اگر خواننده بتواند آن‌را به جنگ‌های دیگر تعمیم بدهد باعث خوشحالی من است.

من فکر می‌کنم فردیت در جنگ با کلیت آن به‌طور کلی متفاوت است. سرباز جوان عراقی داستان من آدمی‌ است مثل تمام آدم‌ها، با احساسات و شرایط خاص خود.

پایان قصه ضربه خوبی وارد می‌کند. خواننده انتظار دارد ماهر گلوله را در قلب هم‌رزمش بنشاند که قصد تعرض به کودک را دارد اما برخلاف تصور او گلوله در قلب کودک جای می‌گیرد. چطور به این تصمیم رسیدید که کودک بمیرد نه مرد عراقی؟

خودم را جای سرباز گذاشتم. تمام حالت‌های دیگر را تصور کردم و دیدم هیچ امکان دیگری جز چیزی که در پایان نوشتم وجود ندارد. راه‌های دیگر یا غیرواقعی بود، یا زیادی قهرمانانه. فکر می‌کنم سرباز منطقی‌ترین تصمیم را گرفته. او نه قهرمان است نه مصلح اجتماعی. یک سرباز است با تمام ویژگی‌های یک آدم معمولی.

پس برخلاف تصور من سرباز قهرمان نیست! شاید هم باشد. بستگی به تعریف ما از قهرمان دارد. به‌هرحال قهرمان داستان است، هرچند از یک سرزمین دیگر، سرزمینی متخاصم. اما واقعیت اینجاست که مرز بین دو کشور صرفاً یک رود است و رود فاصله زیادی بین دو قلب نمی اندازد.

چرا، به‌هرصورت قهرمان اصلی این قصه افسر عراقی است. اوست که تصمیم نهایی را می‌گیرد. علاوه‌بر اینکه در این موقعیت خاص چون بچه سن کمی دارد نمی‌تواند ذهنیت زیادی داشته باشد.

با سپاس از وقتی که در اختیار ما گذاشتید. منتظر داستان‌ها و فیلم‌نامه‌های جدیدتان هستیم.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692