نگاه انسان‌شناختی به داستان کوتاه مسافر (1338) از احمد محمود

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

امیر صادقی

خلاصه‌ داستان

«به جوان روشنفکری که هیچ کس را داخل آدم حساب نمی‌کند،‌ وعده‌ی کار داده‌اند و او باید تا قبل از ظهر خود را به شهر مورد نظر برساند. برف زیادی باریده و گردنه بسته شده است. جوانْ آن روز و شب را در قهوه‌خانه‌، و اطراف آن سپری می‌کند. او که به قرارش نرسیده است می‌خواهد برگردد ولی قطارِ برگشت نیز تأخیر دارد.»

 

داستان «مسافر» وصف حال جوانی است که خود را روشنفکر می‌داند. در داستان ما اطلاعی از این‌که چرا جوان خود را روشنفکر می‌داند نداریم اما خصلت‌ها و خصوصیات رفتاری این روشنفکرِ جوان به خوبی نشان داده شده است. در این‌جا هدف ما شناخت این جوان و احساسات او در قبال جامعه‌ی سنتی که اطراف‌اش را فراگرفته و جامعه‌ی مدرنی که تنها ذهنیتی از آن دارد،‌ است. شاید روحیه‌ی جوانِ داستان «مسافر» روحیه‌ی همه‌ی روشنفکران آن زمان نباشد اما قسمت عمده‌ای از آن‌ها را شامل خواهد شد.

فضایی که داستان در آن می‌گذرد سرد است و پوشیده از برف. آدم‌های آن اغلب کارگر راه‌آهن هستند یا باربر. قهوه‌خانه‌ای در آن وجود دارد که در اطراف‌اش دکان‌های حلیم‌پزی، بقالی، قصابی، نانوایی، شیرفروشی و یک حمام است. از زرق و برق و تفریح و شلوغی خبری نیست. مردم یا به دنبال کار خود هستند یا اگر بی‌کارند به قهوه‌خانه می‌روند تا هم خود را گرم کرده باشند و هم نقلِ نقال بشنوند.

اما جوان داستان کیست؟‌ او خود را یک سر و گردن از مردم عامی بالاتر می‌داند و در جای‌جای داستانْ تکبر او را به وضوح می‌بینیم.

به قهوه‌چی سلام کرد و زود هم پشیمان شد. چین به پیشانیش افتاد و اندیشید «من نباید به او سلام می‌کردم، چقدر احمقم،‌ همیشه شخصیت خودم را فراموش می‌کنم ... او باید به من سلام می‌کرد، هر چه هست او یک آدم بیسواد قهوه‌چی است و من تحصیل‌کرده و روشنفکر!...» (ص 12)

 

جوان روشنفکر بعد از این‌که با باربری حرف می‌زند باز شبیه همین احساس را در باره‌ی خود و دیگران دارد:

جوان کمی فکر کرد، گفته‌های باربر به نظرش ابلهانه آمد. توی دلش به ریش او خندید «من چقدر احمقم که با این نفهمها حرف می‌زنم ... چقدر خوش‌باوره.» (ص 13)

 

او که برای باز شدن گردنه لحظه‌شماری می‌نماید تا قبل از ظهر به شهر مورد نظر برسد در قهوه‌خانه وقت‌کشی می‌کند. احساس او نسبت به کسانی که در قهوه‌خانه نشسته‌اند باز همان احساس تحقیر و کوچک‌بینی است:

از سر و صدای زیاد ناراحت شد «لعنتیها، هیچ شعور ندارن،‌ مثل میمونها جیغ و داد راه انداختن، ‌بی‌تربیتها!» (ص 13)

 

اما این‌ها ظاهر قضیه است. روشنفکر داستان ما در واقع خود از میان همین مردم برخاسته است،‌ با بدبختی‌ها و فلاکت‌های آن‌ها.

حالا دیگر برایش بی‌تفاوت بود که بماند یا برود. او می‌بایست ساعت یازده صبح آنجا باشد و حالا نتوانسته بود سر موقع برسد به جهنم. اینهم بر سر همه، ‌بر سر همه‌ی بدبختیها. او اجباراً تا به این سن که رسیده بود هر چیز را تحمل کرده بود، هر گونه فلاکت را، هر گونه مشقت را.

همینطور که داشت به تابلو نگاه می‌کرد یادش آمد که با چه فلاکتی دو سال بیکار گشته است، که چه جوری نتوانسته است در سراسر زندگیش ـ بخصوص در این دو سال بیکاری ـ حتی به کوچکترین احساسش پاسخ بدهد. (ص 15)

 

هدف او این بوده که از این بدبختی‌ها و فلاکت‌ها بگریزد. او تحصیل‌ کرده و روشنفکر شده است! او نمی‌خواهد مفلوک باقی بماند؛ دنیایی که از آن آمده را منکر می‌شود و جهت خود را رو به دنیایی می‌کند که متفاوت با دیگری است. او ارزش‌ها، ‌ایده‌ها و هنجارهای این دنیای جدید را پذیرفته است و عملی می‌کند. هر امری که در چارچوب این دنیای جدید تعریف نشده باشد برای او مزخرف و مردود است. (1) ولی هم‌چنان که در داستان می‌بینیم حسابش درست نیست. این غلط بودن حسابِ جوان را در سطر سوم در همان اوایل داستان می‌بینیم؛ و در آخر داستان باز تکرار می‌شود که «بدبختانه حسابش درست نبود.» (ص 21)

او حساب‌هایش درست از آب در‌نمی‌آید؛‌ چرا؟ پاسخ ما این است که او برای بیرون‌رفت از وضع موجود راه اشتباهی را پیش گرفته است. او گوشه‌هایی از دنیای جدید را دیده یا شنیده و می‌خواهد مانند آنان باشد. پس دنباله‌رو ارزش‌ها و افکار آن‌ می‌شود. منتها در عمل می‌بیند که کارها برطبق انتظار جلو نمی‌رود و اشکال کار او که حسابش درست در نمی‌آید نیز همین است.

هم‌چنان که مارشال برمن نیز اذعان دارد انسان‌هاي عصر جديد بايد پيوند منطقي خود را با گذشته حفظ نمايند. براي همين است كه مي‌كوشد با تحليل‌هايي كه از عصر فاوست گوته، مفاهيم شعري بودلر، مضامين غني مانيفست كمونيسم ماركس و... به دست مي‌دهد، «چگونه حركت كردن» را جايگزين «هر گونه حركت كردن» نمايد. تئوري برمن این است: «عقب رفتن خود مي‌تواند راهي براي جلو رفتن باشد!»

جوان روشنفکر هر چند جزئی از همین مردم است ولی اداها و تقلید‌هایش او را از اطرافیان‌اش جدا ساخته‌است.

شلیک خنده‌ی چند نفر که دور هم نشسته بودند رشته‌ی افکارش را گسست. برگشت به آنها نگاه کرد. دید که یکی از آنها بربر نگاهش می‌کند. توی دلش گفت «حتماً به من میخندن. بی‌شرفها! الآن با مشت داندانهاشون را خرد می‌کنم» بلند شد، با غضب نگاهشان کرد. لحظه‌ای به همان حال باقی ماند و بعد رفت توی آیینه‌ای که اینجا و آنجا جیوه‌اش ریخته شده بود و به دیوار قهوه‌خانه چسبیده بود قیافه‌ی خود را تماشا کرد [...] فکر کرد «اینکه عیبی نداره ولی کراواتم؟ ... شاید به گره‌ی بزرگش میخندن؟ ... اما نه! آنها که چیزی سرشان نمیشه یک مشت لات بی‌سواد!» شانه را بیرون آورد و موهای نامرتب خود را شانه کرد. دو مرتبه صدای خنده توی گوشش پیچید «آره، حتماً ایندفعه به من میخندن، باید یادشان بدم که مسخره کردن آدمی مثل من یعنی چی ... بدبختها!» ولی خیلی زود جا خورد «مگر من کی هستم؟ یک آدم بدبخت. از آنها بدبخت‌تر. اگر آنها قدرت دارن که حمالی کنن من این عرضه را هم ندارم. من توی این زندگی، توی این اجتماع ارزشم از یک سوسک هم کمتره، از یک سوسک بی‌مصرف که همه‌ی عمرش بدون هدف از این سواخ به آن سوراخ میره، ‌اصلاً من به درد چی می‌خورم؟ ... چکاری ازم برمیاد؟ آدم که نباید خودش را گول بزنه ...» (ص 16)

 

جوان نمی‌تواند بیش از این به خود دروغ بگوید. درون‌نگری او مبنی بر این که «کیست؟» خود نقطه‌ی امیدی بر حرکت درست است؛ اما او جواب خود را فوری می‌دهد: «یک آدم بدبخت». و از این‌جا استیصال روشنفکر ما در تغییرِ وضع موجود به شیوه‌ای قابل قبول اما بومی از دست می‌رود. او که ارزش خود را کمتر از یک سوسک می‌داند خود را خلع سلاح می‌کند. دیگر از دست این‌چنین روشنفکرانی کاری ساخته نیست. ژرف‌بینی او و طرح این سؤال که من کیستم؟ نتیجه‌ی مطلوب را نداد و جوان در حالت تعلیق و پا در هوایی می‌ماند.

جوان روشنفکر به گذشته نگاه نمی‌کند. او راه‌ها را تنها در آینده جستجو می‌نماید و راضی به عقب نگاه کردن و دنبال راه‌های باریک گشتن و کوشش در بزرگ‌ کردن آن‌ها ندارد.

ـ احساس خستگی کرد. همیشه یادآوری گذشته برایش دردانگیز بود، روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد «تف، اصلاً من زیادی هستم، این شاگرد قهوه‌چی از من بهتره، ‌هیچ توقعی نداره، اما من؟ ...» (ص 16)

ـ «آخ، راستی احمقم،‌ به چیزهایی فکر می‌کنم که از دستم رفته» (ص 17)

ـ «حالا که کار از کار گذشته فکر کردن درباره‌اش نتیجه‌ای نخواهد داشت.» (ص 20)

 

در فضایی که او باید یک روز و شب را سر کند قهوه‌خانه‌ای وجود دارد که محور اصلی داستان است. قهوه‌خانه در این‌جا نماد جامعه‌ی سنتی است. در این مکان است که آدم‌های جامعه‌ی مورد نظر گرد هم جمع می‌شوند،‌ چای می‌خورند و قلیان می‌کشند. فضای قهوه‌خانه گرم است و مردم آن صمیمی.

درست کردن مدینه‌ی فاضله از «قهوه‌خانه» اشتباه است. درست است که حامل بسیاری از سنت‌های پایه‌ای جامعه‌است اما موارد کهنه و بدرد نخور نیز کم ندارد.

 «لنگه‌های در قهوه‌خانه‌‌ای، ‌مثل دهان مرده‌ای که تمام زندگیش با ناامیدی گذشته باشد، نیمه‌باز بود و از لایشان یک نوار پهن روشنائی کم‌رنگ، روی برف کوچه افتاده بود.» (ص 12)

 

اما صحبت سر این است که باید از قهوه‌خانه شروع کرد یا باید آن را ویران ساخت و چیز نویی ساخت؟

جوان در قهوه‌خانه حوصله‌اش سر می‌رود و مرتب آمد و شد می‌کند. آدم‌های این‌جا یا باربر‌ هستند یا کارگر راه‌آهن یا از همین مردم کوچه و بازار‌اَند. او حوصله‌ی هیچ‌کدام از این‌ها را ندارد. در واقع دمخورهای او این‌ها نیستند.

روز سپری شده و شبِ طولانی زمستان به سرعت رسیده است. به زودی نقال می‌آید و مردم قهوه‌خانه خود را برای شنیدن ادامه‌ی داستان شب قبل آماده می‌کنند. مرشد شروع با خواندن می‌کند:

«از عین علی دیده‌ی ما بینا شد

وز لام علی لسان ما گویا شد

در یای علی نور خدا می‌بینم

زان نور محمد و علی پیدا شد» (ص 18ـ 17)

 

صدای صلوات زیر سقف طنین می‌اندازد. ارزش‌های جامعه‌ای که جوانْ آن‌ها را در درون خود سرکوب کرده است به حرکت در ‌می‌آید: «جوان چند لحظه تحت تأثیر قرار گرفت» (ص 18) اما این به حرکت در‌آمدن احساسات چندان طولی نمی‌کشد و باز جوان دست رد به سینه‌ی همه‌ی آن‌ها می‌زند.

ولی طولی نکشید که این فکر از مغزش گذشت «آه، ‌همیشه از این مسخره‌بازیها داریم، همیشه از این وقت‌کشیهای بیهوده ... همیشه ... همیشه ...» (ص 18)

 

کار به این‌جا ختم نمی‌شود. او می‌خواهد اعتراض خود را به نحوی نمایش بدهد. پا می‌شود و می‌رود.

مرشد ادامه داد «سخن دیشب ما بدانجا رسید که تهمتن ...» جوان عجولانه و بدون هدف بلند شد و بی احتیاط صندلی زمخت و سنگینی را که سر راهش بود با صدائی چندش‌آور روی زمین کشید و از جلو خود رد کرد. (ص 18)

 

عکس‌العمل روشنفکر،‌ واکنش مردم را به همراه دارد:

مرشد با خونسردی دنباله‌ی داستانسرایی را قطع کرد و گفت: «بر شکاک لعنت!» و مشتریهای قهوه‌خانه بی‌اراده و یکصدا جواب دادند: «بیش  باد» و دوباره چشمها را به قیافه‌ی مرشد دوختند. (ص 18)

 

اما بیرون چه چیز وجود داشت؟!

«بیرون قهوه‌خانه سرما کولاک کرده بود. این سرما فقط چند ثانیه‌ای برای جوان مطبوع بود ولی چیزی نگذشت که آزاردهنده شد.» (ص 18)

 

در جامعه‌ای که ساختار عمومی آن سنتی است، امنیت نیز در همان سنت وجود دارد. درونِ سنت گرم، و بیرونِ آن سرد است.

«شیشه‌های کدر درهای قهوه‌خانه را دید که از پشتشان روشنائی زرد و مرده‌ای پیدا بود. مثل اینکه حرارت مطبوع قهوه‌خانه را حس کرد.» (ص 18)

 

وقتی جوان روشنفکرْ سردی هوای بیرونِ قهوه‌خانه روی صورت‌اش می‌نشیند،‌ دل‌اش هوای گرمای قهوه‌خانه را می‌کند.

«برگشت و خیلی سریع خود را به قهوه‌خانه رساند «چه جوری برم تو، الآن مسخره‌ام میکنن، اصلاً چرا بیرون اومدم؟ کجا برم؟ ... چه بدبختی بزرگی؟ ...» (ص 19)

 

او که کار را خود خراب کرده و راه برگشت را بسته، ‌رویْ به جای دیگری می‌آورد؛ جایی متفاوت با دنیای قهوه‌خانه. او به جای جدیدتری در فرهنگ این مرز و بوم می‌رود. راه خود را می‌گیرد و به یک عرق فروشی پا می‌گذارد.

در همین موقع زنک لنگ‌درازی که از لاغری داشت می‌مرد و یک پالتو زرد نظامی وصله‌داری پوشیده بود و لچک پشمی زردرنگی هم دور سر پیچیده بود و جوان تا این لحظه او را ندیده بود یک پنچ‌سیری عرق و یک ظرف لوبیای لهیده که بخار از رویش برمی‌خاست روی میز جوان گذاشت و گفت «دیگه چیزی نمیخوای؟» (ص 19)

 

اما باز نباید گمان برد که این مکان جدید،‌ کافه‌ای است با بار آن‌چنانی و آدم‌های آن‌چنانی.

ـ «کمی پائین‌تر از دکان حلیم‌پزی،‌ لنگه‌ی در شکسته و بست‌خورده‌ای نیمه‌باز بود و نور لرزانی ازش بیرون می‌زد. خیلی زود خود را به آنجا رساند و دزدکی سر کشید.» (ص 19)

ـ «چهار یا پنج نفر که از لباسشان معلوم بود کارگر راه‌آهن هستند پشت در نیمه‌باز توی دکان، دور یک میز زواردررفته نشسته بودند و داشتند عرق می‌خوردند.» (ص 19)

ـ «با چشمهای گیج سقف دودزده را تماشا کرد. تیرها را موریانه خورده بود و چند جای سقف هم نم پس داده بود.» (ص 20)

 

در این‌جا هیچ چیزْ سفید و سیاه نیست. بین امر سنتی و مدرن خط قاطع وجود ندارد. آن‌چه را نیز که فکر می‌کنیم مدرن است،‌ رنگ و بوی سنت دارد. نه ترکیب است نه تفکیک. ملغمه‌ای‌ست از هر دو.

نتیجه آن‌که جوان روشنفکر که سرمای بیرون پس‌اش زده و عرق‌فروشی ارضایش نکرده، دست به دامن قهوه‌خانه می‌شود.

مرشد نقلش تمام شده بود و داشت شاهنامه‌اش را می‌بست. بیش از یک دقیقه پشت در قهوه‌خانه مردد ماند و فکر کرد «.. آره، بهتره، امشب اینجا می‌خوابم فردا صبح شاید راه باز شه ... ولی بشه یا نشه دیگه فایده‌ای نداره، ‌وقتش گذشته ... ولی در هر صورت بهتره امشب اینجا بخوابم. حتماً قهوه خانه رختخواب داره.» (ص 21)

 

و در همین وقت است که «رویارویی» رُخ می‌دهد:

«لنگه‌ی در قهوه‌خانه را روی پاشنه چرخانید. می‌خواست برود تو ولی با مرشد سینه به سینه شد.» (ص 21)

 

جوان روشنفکر که از رفتن به قهوه‌خانه منصرف شده راه ایستگاه قطار را می‌گیرد و نومید منتظر قطاری می‌شود که ممکن است هیچ‌گاه نیاید.

جوان نبض خود را گرفت و چشمهای بی‌حال را به آسمان دوخت. چند لحظه به همین حال باقی ماند آنگاه با صدای خفه‌ای گفت: «مثل اینکه تب دارم»‌ ... بعد، در حالی که غرق در ناامیدی تلخی شده بود به طرف قهوه‌خانه به راه افتاد. (پاراگراف آخر داستان)

 

داستان کوتاه «مسافر»،‌ داستانِ تعلیق و دربه‌دری انسانِ ایرانی مانده سر دو راهی است. او درمانده با مشکلات عدیده، نمی‌داند دست خود را به کدامین سوی دراز کند. دنیای قدیمی از حل مشکلات‌اش عاجز بوده و دنیای جدید ـ را که نمی‌شناسد ـ نیز او را پس ‌می‌زند و از درک مشکلات‌اش ناتوان است.

انسانِ روشنفکر این جامعه آخر سر به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسد. او هم‌چنان «آویزان» است. ایمان خود را به قدرتِ زندگی از دست می‌دهد و پذیرفتن و دم نزدن را تکرار می‌کند.

اینهم نتیجه‌ی زندگی. پس از یک مشت فلاکت و سختی آدم دست و پایش را دراز کند و سقط شود ... راستی یعنی چه؟» [...] «خالق مگر وقت زیادی داره که صرف ساختن اینجور آدمها میکنه؟ منظورش چیه؟... چیز عجیبیه،‌ جداً مسخره است» (ص 20)

 

(1) انسان مدرن در تنهايي خود درمي‌يابد كه شيوه‌هاي زندگي سنتي، براي او خسته‌كننده است. از منظر تاريخي هم ارزش‌ها و تلاش‌هاي عوالم پيشين ديگر نفعي به حال وي ندارند. بنا بر اين، او تبديل به فردي «غيرتاريخي» در عميق‌ترين مفهوم خود شده است و خودش را از توده‌ی انسان‌ها كه تماماً در هاله‌اي از سنت‌ها مي‌زيند، دور مي‌كند. در حقيقت، او تنها موقعي سراسر مدرن است كه كاملاً در كنار دنيا قرار گيرد و همه‌ی آن چيزهايي كه متروك شده‌اند، در پشت سر وي قرار گيرند و اعتراف مي‌كند كه در مقابل‌اش هم يك وضعيت تهي و خنثي قرار دارد؛ وضعيتي كه در آن امكان رشد چيزي وجود ندارد. جملات وي ممكن است انديشيده ادا شوند، ولي بي‌محتوا هستند و تا ابتذال صرف تنزل مي‌يابند. (یونگ؛ 1385)  لينك

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692