بررسی داستان رستم و سهراب از دیدگاه روانکاوی

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

محمد وطن خواه

رضوان وطن خواه

(این مقاله در سامانه انسان شناسی و فرهنگ چاپ شده است ¬http://anthropology.ir/node/20914)

                                                                                             اگر مـرگ داد اسـت بیـداد چـیست

                                                                                            زداد این همه بانگ و فریاد چیست

                                                                                             از ایـــن راز، جــان تو آگـاه نیـست

                                                                                            بـدین پـرده اندر، تـو را راه نـیسـت

یــکی داستـانـسـت پـر آب چـشم

دل نازک آید ز رسـتـم بـه خـشــم

بی شک داستان رستم و سهراب یکی از زیباترین و در عین حال غم انگیز­ترین داستان­های شاهنامه است. تاجایی که از آن به غم نامه رستم و سهراب یاد کرده­اند. این داستان، سرگذشت تراژیک (غم انگیز) پدر و پسری است که بدون آگاهی از رابطه خویش به رویارویی و نبرد با یکدیگر می­پردازند و در نهایت با پایان تأسف­انگیز کشته شدن پسر (سهراب) به دست پدر (رستم) این داستان به پایان می­رسد. اما کسی به این پرسش پاسخی نمی­دهد که این پایان غم انگیز همراه با عدالت است یا نه و به قول فردوسی آیا داد است یا بیداد؟

اگر مرگ داد است بیداد چیست                 ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟

(شاهنامه، 1382:ج2/ 169)

و آیا جایز است که به حال این پهلوان جوان بگرییم و بر آن کهنه پهلوانِ پیر خشم بگیریم و یا نه؟

یکی داستان است پر آبِ چشم                   دل نازک آید ز رستم به خشم

(شاهنامه، 1382:ج2/ 169)

تنها جوابی که فردوسی به این پرسش می­دهد این است که:

چنان دان که دادست و بیداد نیست                   چو داد آمدش جای فریاد نیست

                     دل از نــور ایـمان گــر آگـنـده ای                   تـو را خـامشی به که تو بنده ای

بـر ایـن کـار یزدانِ تو را راز نیسـت                  اگـر جانـت بـا دیـو انباز نیـست

(شاهنامه، 1382:ج2/ 170)

همچنان که از ابیات بالا بر­می­آید، فردوسی ما را به سکوت و پرسش نکردن از داد و بیداد بودنِ این فرجام فرا می­خواند و همچنین تنها دانندۀ این راز را خداوند جهان می­داند.

ولی ذهن جستجوگر و پژوهنده را به راستی این گونه پاسخ­ها قانع نمی­کند و یافتن پاسخی درخور برای انسان امروزی که در جستجوی چارچوبی برای هر مسئله ای است، وا می­دارد که به بررسی بیشتر این داستان بپردازد.

یکی از دیدگاه­هایی که می­توان از دریچۀ آن به این داستان نگاه کرد دیدگاه روانکاوی زیگموند فروید است. از این رو در این جستار سعی بر تبیین مضامین موجود در این داستان از دیدگاه روانکاوی است.

در داستان رستم و سهراب مضامینی هست که ذهن آشنا به نظریه روانکاوی را بر آن می­دارد تا از این داستان تفسیری روانکاوانه ارائه دهد، اما پیش از ورود به بحث اصلی بهتر است خوانندۀ نا­آشنا با نظریه روانکاوی، متوجه رئوس این نظریه هرچند مجمل بشود.

نظریه روانکاوی

روانکاوی، جنبشی روانشناختی است که در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20 توسط زیگموند فروید، پزشک و عصب شناس اتریشی بسط و گسترش یافت. فروید با بررسی بیماران روان نژند به این نتیجه رسید که علائم این بیماران با فن تداعی آزاد و دستیابی بیمار به چیزی که وی نام آن را بینش گذاشت، برطرف می­شود. وی از این رهگذر استدلال کرد، عامل اصلی بیماری های روانی موادِ تلمبار شده در ناهشیار است که اگر فرد بدان­ها بینش روانشناختی پیداکند، آن علائم ناپدید می­شود و بیمار درمان می­گردد. البته درمان روانکاوی و دستیابی بینش از لحاظ روانشناختی، برای بیمار کاری دردناک است. در مقام تشبیه شاید بتوان این علائم را به دملی چرکین تشبیه کرد که چرک زیر این دمل همانا مواد ناهشیار و عمل بیرون کشیدن این چرک از زیر پوستۀ دمل نیز همان فنِ درمانِ روانکاوی است.

چگونگی شکل­گیری این مواد ناهشیار و این چرک زیر دمل از زمان کودکی ما آغاز می­گردد؛ آری آن زمان که ما طفلی خردسالیم آرزومندی­ها و تمناهایی داریم که نهال تازه پا گرفتۀ شخصیت ما را همچون باد وحشی به لرزه می­اندازد، چراکه این آرزومندی­ها در قامت نازک شخصیت کودک جا نمی­گیرد. در این دوران کودک -بنابر اصطلاحات روانکاوی- ایگوی(خود) نیرومندی ندارد که بتواند این آرزوها را پاسخگو باشد، بنابراین او از راه­های ناگزیرِ فرعی برای رفع آنها استفاده می­کند. در روانکاوی به این کوره راه­های فرعی، مکانیزم­های دفاعیِ ناپخته گفته می­شود. از جمله این آرزومندی ها، آرزوی پسربچه به تصاحب مادر و در نتیجه نفرت از پدر است و از جمله این مکانیزم ها واپس­زنی و همانندسازی است.

کودکِ نازک اندامِ ما که می­بیند عشق مادر با نبردی سخت همراه است و هم­آوردِ این نبرد کسی جز پدر نیست، از این فکرت سودایی می­گذرد و آن را در سیاهچال تاریک ناهشیار می­فرستد- به اصطلاح واپس زنی می­کند-. ولی این آرزو هیچ­گاه از میان نمی­رود، بلکه به ناهشیار می­رود؛ یعنی به طور ناهشیار بر رفتار ما اثر می­گذارد - هرچندکه این اثرگذاری در حیطۀ هشیاری ما نباشد- از این پس کودک شروع به همانند­سازی با پدر می­کند تا شاید روزی مانند پدر شود و بتواند جایگاه او را تصاحب کند. فروید این آرزوی رانده شده به ناهشیاری را عقدۀ ادیپ می­نامد. ادیپ از افسانه­ای به این نام که سوفکل در یونان باستان سروده، گرفته شده­است. در این افسانه تقدیر برای ادیپ این گونه ورق خورده بود که پدرِ خویش را می­کشد و با مادرش ازدواج می­کند. فروید با استناد به این افسانه استدلال می­کند: راز ماندگاری و اثرگذاری تراژیک آن، این است که این افسانه خبر از نیاز و آرزومندی در درون ما می­دهد که همواره آن را عقب رانده­ایم. همان آرزویی که در دوران کودکی ما پا می­گیرد، ولی حل نشده باقی می­ماند و مثل آبی پشت سد، پروانه­های رفتار ما را به گردش می­اندازد. تقدیر ادیپ می­تواند تقدیر بسیاری از ما باشد؛ شاید اولین تکانه جنسیتی ما معطوف به مادر می­شود و اولین نفرتمان و اولین امیال جنایتکارانه مان علیه پدر شکل می­گیرد(فروید،1900).

حال­که اجزای مهم نظریه روانکاوی فروید را از دیده گذراندیم، نوبت آن است که به دقت و به طور مفصل به بررسی روانکاوانه غم نامه رستم و سهراب بپردازیم.

آنچنان که گفته شد در داستان رستم و سهراب علائم و مضامینی وجود دارد که خوانندۀ آشنا به نظام روانکاوی را بر آن می­دارد تا از این داستان تعابیر روانکاوانه به دست دهد. این مضامین و اشارات را می­توان به پنج دسته تقسیم کرد:

الف- اول اینکه این داستان به طور آشکار رویارویی پدر و پسر را نشان می­دهد. پسر و پدر بی­آنکه بدانند و یا بخواهند بدانند، رودرروی یکدیگر قرار می­گیرند، رویارویی که به مرگ یک از طرفین می­انجامد. این مضمون آشکارا با عقدۀ ادیپ هماهنگ است؛ یعنی همان آرزوی پسربچه مبنی بر نابودی پدر و از سرِ راه برداشتن او. این مضمون به تعبیری در افسانۀ ادیپ نیز تکرار شده است.

ب- دومین نشانه اینکه سهراب، پسربچه­ای بیش نیست که بر و بازو می­گیرد و تنومند می­شود:

چو یک ماه شد هـمـچو یکسال بـود              بــرش چـون بـرِ رسـتـم زال بود

چو سه ساله شد، زخم چوگان گرفت               به پـنجم دل تـیر و پیـکان گرفت

چو ده ساله شد زان زمین کس نبود               کـه یـارسـت بــا او نــبـرد آزمـود

(شاهنامه، 1382: ج 2/ 178-177)

فردوسی حکیم آگاهانه یا ناآگاهانه ما را به یاد آرزویی می­اندازد که در کودکیِ هرکسی وجود دارد و کمتر کسی می­تواند ادعا کند، چنین خواسته­ای را در خیال­پردازی­های کودکی و بازی­های آن دوران نپرورانده است. آری آرزویِ بزرگ شدن و در حلقۀ بزرگترها واردشدن، آرزوی از یادرفتۀ کودکیِ هر بزرگسالی است، ولی آنچه این آرزو را در ما می­پروراند، همان عقدۀ ادیپ است. کودک برای تصاحب مادر لازم است که شایستگی آن را کسب کند؛ یعنی همان شایستگی­هایی را که پدر داراست(فیست و فیست، 2007)؛ بنابراین شروع به همانندسازی با پدر می­کند و در تخیلاتش این همانندسازی را به شکل بزرگ­شدن نشان می­دهد. کودکی که پدرش تاجرست، خود را تاجری بزرگ تصور می­کند. کودکی که پدرش کشاورز است، خود را شاید ملاکی ثروتمند تصور کند و سرانجام کودکی که پدرش پهلوان است، خود را در قامتِ پهلوانی تصور می­کند که در زمین هماوردی ندارد:

یکی پهلوانی است به پیش اندرون                 که سالش ده و دو نباشد فزون

به بالا ز سروِ سـهی بـرتـر اسـت               چو خورشیدِ تابان به دوپیکرست

                         بــرش چـون بـر پیل و بالاش برز                ندیدم کسی را چنان دست و گرز

(شاهنامه، 1382: ج 2/ 191)

در اینجا فردوسی حکیم، زیرکانه یکی از آرزوهای بزرگ کودکی را جامۀ عمل می­پوشاند؛ وی کودکی را به تصویر می­کشد که به جای آنکه آرزوی خود را از طریق مکانیزم همانندسازی و طی سال­ها و با مشقت بسیار به دست آورد، ظرف مدت کوتاهی و به آسانی به چنگ می­آورد.

ج-سومین مضمون -که به نحوی این داستان را با روانکاوی مرتبط می­کند- اینکه سیر داستان به گونه­ای جریان می­یابد که رویارویی رستم و سهراب را اجتناب­ناپذیر می سازد. به عبارت دیگر هرچه ما در برابر تقدیر بایستیم، آن کارِ خود را به سرانجام می­رساند. رستم پس از خواندن نامۀ کاووس حیران می­ماند و از شدت تعجب به خنده می­افتد:

تهمتن چو بشنید و نامه بخواند                   بخندید و زان کار خیره بماند

که مـاننده سـام گـرد از مهان                   سـواری پدید آمـد اندر جهان

(شاهنامه، 1382: ج 2/ 196)

رستم خود به­خوبی می­داند از میان ترکان برخاستن چنین پهلوانی که ماننده سام گرد باشد، بعید است:

از آزادگان این نباشد شگفت                       ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت

(همان)

بنابراین به یاد فرزندی که از تهمینه، دختر شاه سمنگان دارد، می­افتد و در دل، خود را قانع می­کند که او پسری خرد بیش نیست و از دهانش همی بوی شیر آید:

من از دخت شاه سمنگان یکی                   پـسر دارم و باشد او کودکی

هنوز آن گرامی نداند که جنگ                   تـوان کرد باید گه نام و ننگ

همی مِی خورد با لب شیر بوی                   شود بی­گمان زود پرخاشجوی

(همان: 196-197)

اما چنین پاسخ­هایی نمی­تواند دل رستم را قوی دارد و او را برای جنگ آماده کند. رستم برای فرار از این تعارض رو به بدمستی و شراب­خواری می­گذارد تا شاید بتواند لابلای مستی­ها و خماری­های پشتِ سرهم این تعارض را حل کند:

به می­دست بردند و مستان شدند                 ز یادِ سپهبد به دستان شدند

دگر روز، شـبگیر هـم پـرخـمـار                 بـیامد تـهـمتن بـرآراست کار

ز مسـتـی هـم آن روز بازایستاد                 دوم روز رفـتن نـیامـدش یـاد

                           سـه دیـگر سـحرگـه بیاورد می                  نـیـامد ورا یــاد کـاووس کـی

(همان: 198)

رستم تمام راه­های ممکن را که شاید او را مطمئن کند، سهرابی که در برابرش می­جنگد، همان پسر خودش است، بر خود می­بندد. برادر تهمینه، ژنده­رزم را می­کشد، هموکه تهمینه او را همراه سهراب فرستاده بود تا پدرش را به وی نشان دهد؛ تنها او می­دانست رستم کیست:

   تهمتن یکی مـشت بر گـردنـش       بـزد تـیز و بـرشد روان از تنش

                                بدان جایگه خشک شد ژنده­رزم         نـشد زنده­رزم آنـگهی سوی بزم

(همان: 209)

سهراب هرچه از رستم می پرسد که "تو رستمی؟" پاسخی از وی نمی­یابد، آنجاکه در ابتدای نبرد حس درونی خود را نسبت به وی ابراز می­کند:

من ایدون گمانم که تو رستمی                  گـر از تــخمه نـامور نـیرمی

چـنین داد پاسخ که رستم نیـم                هـم از تخـمه سـام نـیرم نیم

(همان: 223)

رستم حتی دستِ دراز شده به نشانۀ دوستی سهراب را رد می­کند و به جای آن، او را به کشتی گرفتن دعوت می­کند:

به پیش جهاندار پیمان کـنیـم                   دل از جنگ جستن پشیمان کنیم

دل من همی با تو مـهر آورد                     هـمی آب شـرمم به چهر آورد

                       بـدو گفـت رستم که ای نامجوی               نبودیم هرگز بدیـن گـفت و گـوی

ز کشتی گرفتن سخن بـود دوش               نگیرم فریـب تـو زیـن در مـکوش

نـه من کـودکم گر تو هستی جوان               بـه کـشـتی کمر بسته ام بر میان

                       بــکوشیـم و فـرجـام کـار آن بـود                کـه فـرمـان و رای جـهـانـبان بود

(همان: 233)

در اینجا می­بینیم که تقدیر مقدّر در برابر تلاش­های بی­ثمر انسان­ها ایستادگی می­کند و آنچه را از قبل نوشته شده است، به انجام می­رساند با این حال همچنان­که فروید در افسانۀ ادیپ شاه بیان داشته، علت اثرگذاری این داستان نه به این جهت است که رویارویی ارادۀ خداوند و ارادۀ انسان را بخواهد نشان دهد و یا مضمونی بر تقدیرگرایی داشته باشد، بلکه شاید این اثرگذاری ازآنجا ناشی شود که این افسانه، تقدیر هر یک از ما را نشان می­دهد؛ تقدیری که طبیعت در نهاد ما گذاشته است، ولی آن­قدر بختیار بوده­ایم که بتوانیم آن را به اشکال و انحای دیگر درآوریم و این نفرت از پدر را به اشخاص و یا اعمال دیگر معطوف کنیم(فروید،1900).

د-چهارمین مضمون و شاید مهمترین مضمونی که این داستان را به گونه­ای گسترده با روانکاوی مرتبط می­کند، ماهیت دوگانه و متضادگونه­ای است که در طول داستان و به خصوص در پایان داستان شاهد آن هستیم؛ سهراب در جنگ با رستم در تردیدی تمام ناشدنی قرار دارد، به نحوی که گاهی به پدر مهر می ورزد:

           دل من همی با تو مهر آورد                  همی آب شرمم به چهر آورد

(شاهنامه، 1382: ج 2/ 233)

و گاه کین:

اگر هوش تو زیرِ دست من است                     به فرمان یزدان بساییم دست

(همان)

این عاطفۀ دو­گانه نسبت به رستم حتی در پایان جنگ، آن زمان که وی کمر رستم را بر زمین می­کوبد و آمادۀ کشتن او می­شود، نیز خود را نشان می­دهد؛ سهراب فریب رستم را می­خورد و به او زنهار می­دهد:

                         نشسـت از بـر سـینۀ پـیلتـن           پر از خاک چنگال و روی و دهـن

                         یـکی خنجری آبگون برکشـید          همی خواست از تن سرش را برید

                         به سهراب گفت ای یل شیرگیر         کـمنـدافـگن و گرد و شـمشیرگیر

                          دگرگـونه تـر بـاشـد آیـیـن ما           جـزیـن بـاشد آرایـش دیـن مـا...

                         دلیر جـوان سـر بـه گفتار پـیر          بـداد و بـبود ایـن سـخن دلپذیر

                         رها کرد زو دست و آمد به دشت       چو شیری که از پیش آهو گذشت

(همان: 235-234)

همچنین رستم نیز این عاطفـ دوگانه را نسبت به سهراب دارد، آنچنان که پیش از این گفته شد، رستم از رفتن به جنگ با سهراب مردّد است و دل­چرکین و از این رو تا سه روز فرمان شاه را به عقب می­اندازد. در پایان جنگ نیز وقتی وی کین را به نهایت خود رساند و پسرش را کشت، بی­درنگ از کردۀ خویش پشیمان شد و به جستجوی نوشدارو کمر بست تا شاید فرزندِ از دست­رفتۀ خود را بازگرداند؛ وی به این ترتیب به ابطالِ اعمالِ برخاسته از کینِ خود پرداخت. این هنگام می­توان ردّپای مهر را در رفتار رستم نظّاره کرد.

در روانکاوی این عاطفۀ دوگانه نسبت به یک شخص را دوسوگرایی یا مهراکین گویند. آدمی از همان آغاز تولد نسبت به افراد مهم زندگی اش این عاطفۀ دوگانه را داراست؛ چراکه پدر و مادر گاهی نیازهای کودک را بر طرف می­کنند و گاهی خود مانعی بر سر آرزومندی­های او می­شوند، بنابراین کودک عواطفی آمیخته از مهر و کین را نسبت به افراد مهم زندگی­اش شکل می­دهد. این رابطۀ دوگانه را در داستان رستم و سهراب می­توان مشاهده کرد.

ه-یکی دیگر از ظرایفِ دقیقی که در این داستان مشاهده می­شود و می­تواند به خوبی اثرگذاری تراژیک آن را تبیین کند، اینکه پایان داستان سراسر ناکامی نیست؛ فردوسی به زیبایی آرزومند­ی­های نهادِ کودکوارِ خواننده را برآورده می­کند؛ آن هنگام­که سهراب، کمرِ رستم را بر زمین می­کوبد و نشان می­دهد که می­تواند او را از پای درآورد- اما بنا به هر دلیلی این کار را نمی­کند-. این­زمان آرزوی کودکوارِ ما برآورده می­شود، ولی این کامیابی دیری نمی­پاید، چراکه عقوبتِ این گناهِ باستانی، خود را می­نمایاند. این عقوبت که در دستگاه روانی ما، خود را به شکل ترس­ها، باید­ها، نباید­ها و ... نهادینه کرده­است و فروید نام آن را ابرمن یا فراخود (super ego) نهاده است، خود را به شکل کاملا آشکاری نمایان می­کند. این عقوبت همانا مرگِ سهراب است، مرگِ سهراب، دیگر مرگِ یک پهلوان نیست، حتی مرگِ پهلوان ایرانی و همخون به دست پهلوانی ایرانی و همخون هم نیست، بلکه آن مرگِ آرزومندی­های ماست. مرگِ خواستن­های ما. این پایانِ دردناک تجسم نهیب وجدانِ سرکوبگرِ ماست. مرگِ چنین کودکِ دلبندی که با روح و جان ما عجین شده­است، بی­شک دردناک و غم انگیز خواهد بود. اینجاست که غم نامه بودن داستان رستم و سهراب معنا می­یابد. ما با سهراب پر و بال می گیریم، به اوج قدرت می رسیم و بر جایگاه پدر تکیه می زنیم و در نهایت تقدیر بدفرجامِ ما فرا می­رسد و ما را از سریر قدرت به زیر می­کشد و بادافره این گناه باستانی ما را مکافات می­کند.

اکنون می توانیم به آنچه در ابتدای سخن به آن اشاره شد، بازگردیم و به این پرسش که خود فردوسی آن را در ابتدای شاهنامه مطرح کرده است، پاسخی دهیم. پرسش آن بود که آیا کشته شدن سهراب به دست رستم و یا بهتر بگوییم کشته شدن پسر به دست پدر عدالت است یا نه؟ و آیا جایز است که ما به حال این پهلوان جوان که این گونه سینه اش به دست پدر دریده شده بگرییم یا نه؟

اگر بخواهیم از منظر روانکاوی به این پرسش پاسخ دهیم -که تاکنون نیز کوششمان برآن بوده است- باید بگوییم از آنجاکه نیاز رقابت با پدر و تصاحب جایگاه او یک نیاز طبیعی در کودک است و داستان زندگی، سراسر همین جنگ و جدال­های پدران و پسران (مادران و دختران) است، این عقوبت، عقوبتی درخور، برای خواهشی طبیعی نیست و اگر کشته شدن سهراب آنچنان­که نتیجه گرفته شد، مرگِ آرزومندی­های ماست، پس گریستن به حال او -که در حقیقت گریستن بر احوال خودمان است- نیز رواست و فی الجمله این بیت فردوسی صادق است که می­گوید:

اگر مرگ دادست بیداد چیست                           ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟

فردوسی در این بیت به شکل ضمنی بر بیداد بودن این عقوبت صحه می­گذارد، ولی از آنجاکه خود نیز دارای فرامن (سوپر ایگو) است، از موضع اولیۀ خود عدول می­کند و سر به فرمانِ وجدانِ سرکوبگرش می­سپارد و در ادامه این­گونه می­سراید:

     چنان دان که دادست و بیداد نیست            چو داد آمدش جای فریاد نیست

       دل از نــور ایـمـان گـر آگـنـده­ای           تـرا خـامـشی بـه که تو بنده­ای

                           بر ایـن کـار یـزدان تـرا راز نیست            اگـر جـانـت بـا دیـو انباز نیست

فردوسی در این ابیات با زبان فرامن خود سخن می­گوید و البته با همین زبان نیز عاقبت این داستان را رقم می­زند. عاقبتی که گرچه تلخ و دلگزا­ست ولیکن می­تواند پذیرفتنی و مقبول نیز باشد. فرامنی که فردوسی با آن قضاوت می­کند و فرامنی که رستم نماد آن است، همان بُعد اجتماعی شخصیت ماست؛ همان بایدها و نباید­هایی است که برای زندگی اجتماعی ضروری است و شکل گیری یک جامعۀ مدنی بر آن استوار است. از طرف دیگر نهاد، مجموعه غرایز و آرزومندی­های ماست که طبیعت به شکل بهرۀ ژنتیک به ما عطا کرده، در نتیجه نهاد بُعد فردی شخصیت است که بدون تأثیرپذیری از دیگران در ما شکل گرفته. حال با این مقدمه اگر بپذیریم که رفتار سهراب آنچنان­که گفته شد، نماد آرزومندی­های ماست، پس می­توان این گونه نتیجه گرفت که سهراب حکم نهاد آرزومند را در دستگاه شخصیت ما دارد و اگر بپذیریم رستم همانا عقوبت، بایدها و نبایدها و ترس­هایی است که همیشه در شخصیتمان جاری است، باید گفت رستم حکم فرامن را در ساختمان شخصیتمان دارد.

حال اگر این گونه به ماجرا بنگریم، رستمِ داستان ما نماد فرامن است و سهراب نماد نهاد و نبرد رستم و سهراب نبرد فرامن است و نهاد. با این دیدگاه اگر رستم در این نبرد پیروز می شود؛ یعنی فرامن پیروز می شود و اگر سهراب شکست می­خورد؛ یعنی نهاد شکست خورده است. و این همان چیزی است که برای تکوین یک تمدن لازم است. برای شکل گیری یک تمدن لازم است که افراد غرایز، خواسته ها و تمنیات خود را به سودِ منافع جامعه بازداری کنند. هرچند پیامد این بازداری­ها ممکن است حرمان­، درد و رنج­های روانی باشد؛ این ترجمان ادعای فروید است که می­گوید: روان­رنجوری بهای تمدن است. با این دید نسبت به داستان رستم و سهراب، کشتن پسر به دست پدر شاید نه تنها عادلانه، بلکه ضروری نیز باشد.

منابع

فروسی، ابوالقاسم، (1382)، شاهنامه، ج 2، به کوشش سعید حمیدیان، تهران: قطره.

فروید، زیگموند،(1900)، تفسیر خواب، ترجمه شیوا رویگران(1385)، تهران: مرکز؛ ص 130-140

فیست، گریگوری، فیست، جسی، (2007)، نظریه های شخصیت، ترجمه یحیی سید محمدی،(1387)، تهران: روان.

عکس ها برگرفته از سامانه www.pictur.ir است.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692