محمد وطن خواه
رضوان وطن خواه
(این مقاله در سامانه انسان شناسی و فرهنگ چاپ شده است ¬http://anthropology.ir/node/20914)
اگر مـرگ داد اسـت بیـداد چـیست
زداد این همه بانگ و فریاد چیست
از ایـــن راز، جــان تو آگـاه نیـست
بـدین پـرده اندر، تـو را راه نـیسـت
یــکی داستـانـسـت پـر آب چـشم
دل نازک آید ز رسـتـم بـه خـشــم
بی شک داستان رستم و سهراب یکی از زیباترین و در عین حال غم انگیزترین داستانهای شاهنامه است. تاجایی که از آن به غم نامه رستم و سهراب یاد کردهاند. این داستان، سرگذشت تراژیک (غم انگیز) پدر و پسری است که بدون آگاهی از رابطه خویش به رویارویی و نبرد با یکدیگر میپردازند و در نهایت با پایان تأسفانگیز کشته شدن پسر (سهراب) به دست پدر (رستم) این داستان به پایان میرسد. اما کسی به این پرسش پاسخی نمیدهد که این پایان غم انگیز همراه با عدالت است یا نه و به قول فردوسی آیا داد است یا بیداد؟
اگر مرگ داد است بیداد چیست ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟
(شاهنامه، 1382:ج2/ 169)
و آیا جایز است که به حال این پهلوان جوان بگرییم و بر آن کهنه پهلوانِ پیر خشم بگیریم و یا نه؟
یکی داستان است پر آبِ چشم دل نازک آید ز رستم به خشم
(شاهنامه، 1382:ج2/ 169)
تنها جوابی که فردوسی به این پرسش میدهد این است که:
چنان دان که دادست و بیداد نیست چو داد آمدش جای فریاد نیست
دل از نــور ایـمان گــر آگـنـده ای تـو را خـامشی به که تو بنده ای
بـر ایـن کـار یزدانِ تو را راز نیسـت اگـر جانـت بـا دیـو انباز نیـست
(شاهنامه، 1382:ج2/ 170)
همچنان که از ابیات بالا برمیآید، فردوسی ما را به سکوت و پرسش نکردن از داد و بیداد بودنِ این فرجام فرا میخواند و همچنین تنها دانندۀ این راز را خداوند جهان میداند.
ولی ذهن جستجوگر و پژوهنده را به راستی این گونه پاسخها قانع نمیکند و یافتن پاسخی درخور برای انسان امروزی که در جستجوی چارچوبی برای هر مسئله ای است، وا میدارد که به بررسی بیشتر این داستان بپردازد.
یکی از دیدگاههایی که میتوان از دریچۀ آن به این داستان نگاه کرد دیدگاه روانکاوی زیگموند فروید است. از این رو در این جستار سعی بر تبیین مضامین موجود در این داستان از دیدگاه روانکاوی است.
در داستان رستم و سهراب مضامینی هست که ذهن آشنا به نظریه روانکاوی را بر آن میدارد تا از این داستان تفسیری روانکاوانه ارائه دهد، اما پیش از ورود به بحث اصلی بهتر است خوانندۀ ناآشنا با نظریه روانکاوی، متوجه رئوس این نظریه هرچند مجمل بشود.
نظریه روانکاوی
روانکاوی، جنبشی روانشناختی است که در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20 توسط زیگموند فروید، پزشک و عصب شناس اتریشی بسط و گسترش یافت. فروید با بررسی بیماران روان نژند به این نتیجه رسید که علائم این بیماران با فن تداعی آزاد و دستیابی بیمار به چیزی که وی نام آن را بینش گذاشت، برطرف میشود. وی از این رهگذر استدلال کرد، عامل اصلی بیماری های روانی موادِ تلمبار شده در ناهشیار است که اگر فرد بدانها بینش روانشناختی پیداکند، آن علائم ناپدید میشود و بیمار درمان میگردد. البته درمان روانکاوی و دستیابی بینش از لحاظ روانشناختی، برای بیمار کاری دردناک است. در مقام تشبیه شاید بتوان این علائم را به دملی چرکین تشبیه کرد که چرک زیر این دمل همانا مواد ناهشیار و عمل بیرون کشیدن این چرک از زیر پوستۀ دمل نیز همان فنِ درمانِ روانکاوی است.
چگونگی شکلگیری این مواد ناهشیار و این چرک زیر دمل از زمان کودکی ما آغاز میگردد؛ آری آن زمان که ما طفلی خردسالیم آرزومندیها و تمناهایی داریم که نهال تازه پا گرفتۀ شخصیت ما را همچون باد وحشی به لرزه میاندازد، چراکه این آرزومندیها در قامت نازک شخصیت کودک جا نمیگیرد. در این دوران کودک -بنابر اصطلاحات روانکاوی- ایگوی(خود) نیرومندی ندارد که بتواند این آرزوها را پاسخگو باشد، بنابراین او از راههای ناگزیرِ فرعی برای رفع آنها استفاده میکند. در روانکاوی به این کوره راههای فرعی، مکانیزمهای دفاعیِ ناپخته گفته میشود. از جمله این آرزومندی ها، آرزوی پسربچه به تصاحب مادر و در نتیجه نفرت از پدر است و از جمله این مکانیزم ها واپسزنی و همانندسازی است.
کودکِ نازک اندامِ ما که میبیند عشق مادر با نبردی سخت همراه است و همآوردِ این نبرد کسی جز پدر نیست، از این فکرت سودایی میگذرد و آن را در سیاهچال تاریک ناهشیار میفرستد- به اصطلاح واپس زنی میکند-. ولی این آرزو هیچگاه از میان نمیرود، بلکه به ناهشیار میرود؛ یعنی به طور ناهشیار بر رفتار ما اثر میگذارد - هرچندکه این اثرگذاری در حیطۀ هشیاری ما نباشد- از این پس کودک شروع به همانندسازی با پدر میکند تا شاید روزی مانند پدر شود و بتواند جایگاه او را تصاحب کند. فروید این آرزوی رانده شده به ناهشیاری را عقدۀ ادیپ مینامد. ادیپ از افسانهای به این نام که سوفکل در یونان باستان سروده، گرفته شدهاست. در این افسانه تقدیر برای ادیپ این گونه ورق خورده بود که پدرِ خویش را میکشد و با مادرش ازدواج میکند. فروید با استناد به این افسانه استدلال میکند: راز ماندگاری و اثرگذاری تراژیک آن، این است که این افسانه خبر از نیاز و آرزومندی در درون ما میدهد که همواره آن را عقب راندهایم. همان آرزویی که در دوران کودکی ما پا میگیرد، ولی حل نشده باقی میماند و مثل آبی پشت سد، پروانههای رفتار ما را به گردش میاندازد. تقدیر ادیپ میتواند تقدیر بسیاری از ما باشد؛ شاید اولین تکانه جنسیتی ما معطوف به مادر میشود و اولین نفرتمان و اولین امیال جنایتکارانه مان علیه پدر شکل میگیرد(فروید،1900).
حالکه اجزای مهم نظریه روانکاوی فروید را از دیده گذراندیم، نوبت آن است که به دقت و به طور مفصل به بررسی روانکاوانه غم نامه رستم و سهراب بپردازیم.
آنچنان که گفته شد در داستان رستم و سهراب علائم و مضامینی وجود دارد که خوانندۀ آشنا به نظام روانکاوی را بر آن میدارد تا از این داستان تعابیر روانکاوانه به دست دهد. این مضامین و اشارات را میتوان به پنج دسته تقسیم کرد:
الف- اول اینکه این داستان به طور آشکار رویارویی پدر و پسر را نشان میدهد. پسر و پدر بیآنکه بدانند و یا بخواهند بدانند، رودرروی یکدیگر قرار میگیرند، رویارویی که به مرگ یک از طرفین میانجامد. این مضمون آشکارا با عقدۀ ادیپ هماهنگ است؛ یعنی همان آرزوی پسربچه مبنی بر نابودی پدر و از سرِ راه برداشتن او. این مضمون به تعبیری در افسانۀ ادیپ نیز تکرار شده است.
ب- دومین نشانه اینکه سهراب، پسربچهای بیش نیست که بر و بازو میگیرد و تنومند میشود:
چو یک ماه شد هـمـچو یکسال بـود بــرش چـون بـرِ رسـتـم زال بود
چو سه ساله شد، زخم چوگان گرفت به پـنجم دل تـیر و پیـکان گرفت
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود کـه یـارسـت بــا او نــبـرد آزمـود
(شاهنامه، 1382: ج 2/ 178-177)
فردوسی حکیم آگاهانه یا ناآگاهانه ما را به یاد آرزویی میاندازد که در کودکیِ هرکسی وجود دارد و کمتر کسی میتواند ادعا کند، چنین خواستهای را در خیالپردازیهای کودکی و بازیهای آن دوران نپرورانده است. آری آرزویِ بزرگ شدن و در حلقۀ بزرگترها واردشدن، آرزوی از یادرفتۀ کودکیِ هر بزرگسالی است، ولی آنچه این آرزو را در ما میپروراند، همان عقدۀ ادیپ است. کودک برای تصاحب مادر لازم است که شایستگی آن را کسب کند؛ یعنی همان شایستگیهایی را که پدر داراست(فیست و فیست، 2007)؛ بنابراین شروع به همانندسازی با پدر میکند و در تخیلاتش این همانندسازی را به شکل بزرگشدن نشان میدهد. کودکی که پدرش تاجرست، خود را تاجری بزرگ تصور میکند. کودکی که پدرش کشاورز است، خود را شاید ملاکی ثروتمند تصور کند و سرانجام کودکی که پدرش پهلوان است، خود را در قامتِ پهلوانی تصور میکند که در زمین هماوردی ندارد:
یکی پهلوانی است به پیش اندرون که سالش ده و دو نباشد فزون
به بالا ز سروِ سـهی بـرتـر اسـت چو خورشیدِ تابان به دوپیکرست
بــرش چـون بـر پیل و بالاش برز ندیدم کسی را چنان دست و گرز
(شاهنامه، 1382: ج 2/ 191)
در اینجا فردوسی حکیم، زیرکانه یکی از آرزوهای بزرگ کودکی را جامۀ عمل میپوشاند؛ وی کودکی را به تصویر میکشد که به جای آنکه آرزوی خود را از طریق مکانیزم همانندسازی و طی سالها و با مشقت بسیار به دست آورد، ظرف مدت کوتاهی و به آسانی به چنگ میآورد.
ج-سومین مضمون -که به نحوی این داستان را با روانکاوی مرتبط میکند- اینکه سیر داستان به گونهای جریان مییابد که رویارویی رستم و سهراب را اجتنابناپذیر می سازد. به عبارت دیگر هرچه ما در برابر تقدیر بایستیم، آن کارِ خود را به سرانجام میرساند. رستم پس از خواندن نامۀ کاووس حیران میماند و از شدت تعجب به خنده میافتد:
تهمتن چو بشنید و نامه بخواند بخندید و زان کار خیره بماند
که مـاننده سـام گـرد از مهان سـواری پدید آمـد اندر جهان
(شاهنامه، 1382: ج 2/ 196)
رستم خود بهخوبی میداند از میان ترکان برخاستن چنین پهلوانی که ماننده سام گرد باشد، بعید است:
از آزادگان این نباشد شگفت ز ترکان چنین یاد نتوان گرفت
(همان)
بنابراین به یاد فرزندی که از تهمینه، دختر شاه سمنگان دارد، میافتد و در دل، خود را قانع میکند که او پسری خرد بیش نیست و از دهانش همی بوی شیر آید:
من از دخت شاه سمنگان یکی پـسر دارم و باشد او کودکی
هنوز آن گرامی نداند که جنگ تـوان کرد باید گه نام و ننگ
همی مِی خورد با لب شیر بوی شود بیگمان زود پرخاشجوی
(همان: 196-197)
اما چنین پاسخهایی نمیتواند دل رستم را قوی دارد و او را برای جنگ آماده کند. رستم برای فرار از این تعارض رو به بدمستی و شرابخواری میگذارد تا شاید بتواند لابلای مستیها و خماریهای پشتِ سرهم این تعارض را حل کند:
به میدست بردند و مستان شدند ز یادِ سپهبد به دستان شدند
دگر روز، شـبگیر هـم پـرخـمـار بـیامد تـهـمتن بـرآراست کار
ز مسـتـی هـم آن روز بازایستاد دوم روز رفـتن نـیامـدش یـاد
سـه دیـگر سـحرگـه بیاورد می نـیـامد ورا یــاد کـاووس کـی
(همان: 198)
رستم تمام راههای ممکن را که شاید او را مطمئن کند، سهرابی که در برابرش میجنگد، همان پسر خودش است، بر خود میبندد. برادر تهمینه، ژندهرزم را میکشد، هموکه تهمینه او را همراه سهراب فرستاده بود تا پدرش را به وی نشان دهد؛ تنها او میدانست رستم کیست:
تهمتن یکی مـشت بر گـردنـش بـزد تـیز و بـرشد روان از تنش
بدان جایگه خشک شد ژندهرزم نـشد زندهرزم آنـگهی سوی بزم
(همان: 209)
سهراب هرچه از رستم می پرسد که "تو رستمی؟" پاسخی از وی نمییابد، آنجاکه در ابتدای نبرد حس درونی خود را نسبت به وی ابراز میکند:
من ایدون گمانم که تو رستمی گـر از تــخمه نـامور نـیرمی
چـنین داد پاسخ که رستم نیـم هـم از تخـمه سـام نـیرم نیم
(همان: 223)
رستم حتی دستِ دراز شده به نشانۀ دوستی سهراب را رد میکند و به جای آن، او را به کشتی گرفتن دعوت میکند:
به پیش جهاندار پیمان کـنیـم دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
دل من همی با تو مـهر آورد هـمی آب شـرمم به چهر آورد
بـدو گفـت رستم که ای نامجوی نبودیم هرگز بدیـن گـفت و گـوی
ز کشتی گرفتن سخن بـود دوش نگیرم فریـب تـو زیـن در مـکوش
نـه من کـودکم گر تو هستی جوان بـه کـشـتی کمر بسته ام بر میان
بــکوشیـم و فـرجـام کـار آن بـود کـه فـرمـان و رای جـهـانـبان بود
(همان: 233)
در اینجا میبینیم که تقدیر مقدّر در برابر تلاشهای بیثمر انسانها ایستادگی میکند و آنچه را از قبل نوشته شده است، به انجام میرساند با این حال همچنانکه فروید در افسانۀ ادیپ شاه بیان داشته، علت اثرگذاری این داستان نه به این جهت است که رویارویی ارادۀ خداوند و ارادۀ انسان را بخواهد نشان دهد و یا مضمونی بر تقدیرگرایی داشته باشد، بلکه شاید این اثرگذاری ازآنجا ناشی شود که این افسانه، تقدیر هر یک از ما را نشان میدهد؛ تقدیری که طبیعت در نهاد ما گذاشته است، ولی آنقدر بختیار بودهایم که بتوانیم آن را به اشکال و انحای دیگر درآوریم و این نفرت از پدر را به اشخاص و یا اعمال دیگر معطوف کنیم(فروید،1900).
د-چهارمین مضمون و شاید مهمترین مضمونی که این داستان را به گونهای گسترده با روانکاوی مرتبط میکند، ماهیت دوگانه و متضادگونهای است که در طول داستان و به خصوص در پایان داستان شاهد آن هستیم؛ سهراب در جنگ با رستم در تردیدی تمام ناشدنی قرار دارد، به نحوی که گاهی به پدر مهر می ورزد:
دل من همی با تو مهر آورد همی آب شرمم به چهر آورد
(شاهنامه، 1382: ج 2/ 233)
و گاه کین:
اگر هوش تو زیرِ دست من است به فرمان یزدان بساییم دست
(همان)
این عاطفۀ دوگانه نسبت به رستم حتی در پایان جنگ، آن زمان که وی کمر رستم را بر زمین میکوبد و آمادۀ کشتن او میشود، نیز خود را نشان میدهد؛ سهراب فریب رستم را میخورد و به او زنهار میدهد:
نشسـت از بـر سـینۀ پـیلتـن پر از خاک چنگال و روی و دهـن
یـکی خنجری آبگون برکشـید همی خواست از تن سرش را برید
به سهراب گفت ای یل شیرگیر کـمنـدافـگن و گرد و شـمشیرگیر
دگرگـونه تـر بـاشـد آیـیـن ما جـزیـن بـاشد آرایـش دیـن مـا...
دلیر جـوان سـر بـه گفتار پـیر بـداد و بـبود ایـن سـخن دلپذیر
رها کرد زو دست و آمد به دشت چو شیری که از پیش آهو گذشت
(همان: 235-234)
همچنین رستم نیز این عاطفـ دوگانه را نسبت به سهراب دارد، آنچنان که پیش از این گفته شد، رستم از رفتن به جنگ با سهراب مردّد است و دلچرکین و از این رو تا سه روز فرمان شاه را به عقب میاندازد. در پایان جنگ نیز وقتی وی کین را به نهایت خود رساند و پسرش را کشت، بیدرنگ از کردۀ خویش پشیمان شد و به جستجوی نوشدارو کمر بست تا شاید فرزندِ از دسترفتۀ خود را بازگرداند؛ وی به این ترتیب به ابطالِ اعمالِ برخاسته از کینِ خود پرداخت. این هنگام میتوان ردّپای مهر را در رفتار رستم نظّاره کرد.
در روانکاوی این عاطفۀ دوگانه نسبت به یک شخص را دوسوگرایی یا مهراکین گویند. آدمی از همان آغاز تولد نسبت به افراد مهم زندگی اش این عاطفۀ دوگانه را داراست؛ چراکه پدر و مادر گاهی نیازهای کودک را بر طرف میکنند و گاهی خود مانعی بر سر آرزومندیهای او میشوند، بنابراین کودک عواطفی آمیخته از مهر و کین را نسبت به افراد مهم زندگیاش شکل میدهد. این رابطۀ دوگانه را در داستان رستم و سهراب میتوان مشاهده کرد.
ه-یکی دیگر از ظرایفِ دقیقی که در این داستان مشاهده میشود و میتواند به خوبی اثرگذاری تراژیک آن را تبیین کند، اینکه پایان داستان سراسر ناکامی نیست؛ فردوسی به زیبایی آرزومندیهای نهادِ کودکوارِ خواننده را برآورده میکند؛ آن هنگامکه سهراب، کمرِ رستم را بر زمین میکوبد و نشان میدهد که میتواند او را از پای درآورد- اما بنا به هر دلیلی این کار را نمیکند-. اینزمان آرزوی کودکوارِ ما برآورده میشود، ولی این کامیابی دیری نمیپاید، چراکه عقوبتِ این گناهِ باستانی، خود را مینمایاند. این عقوبت که در دستگاه روانی ما، خود را به شکل ترسها، بایدها، نبایدها و ... نهادینه کردهاست و فروید نام آن را ابرمن یا فراخود (super ego) نهاده است، خود را به شکل کاملا آشکاری نمایان میکند. این عقوبت همانا مرگِ سهراب است، مرگِ سهراب، دیگر مرگِ یک پهلوان نیست، حتی مرگِ پهلوان ایرانی و همخون به دست پهلوانی ایرانی و همخون هم نیست، بلکه آن مرگِ آرزومندیهای ماست. مرگِ خواستنهای ما. این پایانِ دردناک تجسم نهیب وجدانِ سرکوبگرِ ماست. مرگِ چنین کودکِ دلبندی که با روح و جان ما عجین شدهاست، بیشک دردناک و غم انگیز خواهد بود. اینجاست که غم نامه بودن داستان رستم و سهراب معنا مییابد. ما با سهراب پر و بال می گیریم، به اوج قدرت می رسیم و بر جایگاه پدر تکیه می زنیم و در نهایت تقدیر بدفرجامِ ما فرا میرسد و ما را از سریر قدرت به زیر میکشد و بادافره این گناه باستانی ما را مکافات میکند.
اکنون می توانیم به آنچه در ابتدای سخن به آن اشاره شد، بازگردیم و به این پرسش که خود فردوسی آن را در ابتدای شاهنامه مطرح کرده است، پاسخی دهیم. پرسش آن بود که آیا کشته شدن سهراب به دست رستم و یا بهتر بگوییم کشته شدن پسر به دست پدر عدالت است یا نه؟ و آیا جایز است که ما به حال این پهلوان جوان که این گونه سینه اش به دست پدر دریده شده بگرییم یا نه؟
اگر بخواهیم از منظر روانکاوی به این پرسش پاسخ دهیم -که تاکنون نیز کوششمان برآن بوده است- باید بگوییم از آنجاکه نیاز رقابت با پدر و تصاحب جایگاه او یک نیاز طبیعی در کودک است و داستان زندگی، سراسر همین جنگ و جدالهای پدران و پسران (مادران و دختران) است، این عقوبت، عقوبتی درخور، برای خواهشی طبیعی نیست و اگر کشته شدن سهراب آنچنانکه نتیجه گرفته شد، مرگِ آرزومندیهای ماست، پس گریستن به حال او -که در حقیقت گریستن بر احوال خودمان است- نیز رواست و فی الجمله این بیت فردوسی صادق است که میگوید:
اگر مرگ دادست بیداد چیست ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟
فردوسی در این بیت به شکل ضمنی بر بیداد بودن این عقوبت صحه میگذارد، ولی از آنجاکه خود نیز دارای فرامن (سوپر ایگو) است، از موضع اولیۀ خود عدول میکند و سر به فرمانِ وجدانِ سرکوبگرش میسپارد و در ادامه اینگونه میسراید:
چنان دان که دادست و بیداد نیست چو داد آمدش جای فریاد نیست
دل از نــور ایـمـان گـر آگـنـدهای تـرا خـامـشی بـه که تو بندهای
بر ایـن کـار یـزدان تـرا راز نیست اگـر جـانـت بـا دیـو انباز نیست
فردوسی در این ابیات با زبان فرامن خود سخن میگوید و البته با همین زبان نیز عاقبت این داستان را رقم میزند. عاقبتی که گرچه تلخ و دلگزاست ولیکن میتواند پذیرفتنی و مقبول نیز باشد. فرامنی که فردوسی با آن قضاوت میکند و فرامنی که رستم نماد آن است، همان بُعد اجتماعی شخصیت ماست؛ همان بایدها و نبایدهایی است که برای زندگی اجتماعی ضروری است و شکل گیری یک جامعۀ مدنی بر آن استوار است. از طرف دیگر نهاد، مجموعه غرایز و آرزومندیهای ماست که طبیعت به شکل بهرۀ ژنتیک به ما عطا کرده، در نتیجه نهاد بُعد فردی شخصیت است که بدون تأثیرپذیری از دیگران در ما شکل گرفته. حال با این مقدمه اگر بپذیریم که رفتار سهراب آنچنانکه گفته شد، نماد آرزومندیهای ماست، پس میتوان این گونه نتیجه گرفت که سهراب حکم نهاد آرزومند را در دستگاه شخصیت ما دارد و اگر بپذیریم رستم همانا عقوبت، بایدها و نبایدها و ترسهایی است که همیشه در شخصیتمان جاری است، باید گفت رستم حکم فرامن را در ساختمان شخصیتمان دارد.
حال اگر این گونه به ماجرا بنگریم، رستمِ داستان ما نماد فرامن است و سهراب نماد نهاد و نبرد رستم و سهراب نبرد فرامن است و نهاد. با این دیدگاه اگر رستم در این نبرد پیروز می شود؛ یعنی فرامن پیروز می شود و اگر سهراب شکست میخورد؛ یعنی نهاد شکست خورده است. و این همان چیزی است که برای تکوین یک تمدن لازم است. برای شکل گیری یک تمدن لازم است که افراد غرایز، خواسته ها و تمنیات خود را به سودِ منافع جامعه بازداری کنند. هرچند پیامد این بازداریها ممکن است حرمان، درد و رنجهای روانی باشد؛ این ترجمان ادعای فروید است که میگوید: روانرنجوری بهای تمدن است. با این دید نسبت به داستان رستم و سهراب، کشتن پسر به دست پدر شاید نه تنها عادلانه، بلکه ضروری نیز باشد.
منابع
فروسی، ابوالقاسم، (1382)، شاهنامه، ج 2، به کوشش سعید حمیدیان، تهران: قطره.
فروید، زیگموند،(1900)، تفسیر خواب، ترجمه شیوا رویگران(1385)، تهران: مرکز؛ ص 130-140
فیست، گریگوری، فیست، جسی، (2007)، نظریه های شخصیت، ترجمه یحیی سید محمدی،(1387)، تهران: روان.
عکس ها برگرفته از سامانه www.pictur.ir است.