مجموعه داستان«معاش» به معاش یعنی کسب درآمد یا رزق مردمی دست به دهان در آبادان و یا جاهای دیگر، مانند گیلان در داستان«چشم به راه» مربوط است؛ که در آنها یا مردی در جستوجوی معاش در آینه با خود کلنجار میرود – داستان منتظر فردا – و یا زنی از غیبت مردِ نانآورش به ستوه آمده است، مانند داستان«مایه دشتی». در تعدادی از داستانهای مجموعه آدمهای داستانی در جستوجوی نان و از سر اجبار به قاچاق مواد مخدر رو میآورند تا آن جا که جانشان را بر سر این کار میگذارند؛ داستان"دریا گرفته بود"؛ این داستان خواننده را درگیر بدبختی و ناچاری آدم داستانیاش میکند بیآنکه کار را به احساساتیگری بکشاند.
داستان"چولانهای شرجی زده" باز هم درد معاش مردی نانآور را ترسیم میکند که دست به قاچاق زده است تا پول کافی برای"چهاب" باغ در بیاورد. این داستان بهانهای است تا نویسنده اسم جاهای ناآشنا و کلمات مهجور محلی را به کار بگیرد و داستان"همراه" به طور مستقیم با معاش سروکار ندارد اما پخش کاغذ(اعلامیهای) یکی از آدمهای داستانی را به کشتن میدهد و دیگری را دچار کابوس همیشگیِ"مرگ در عین زندگی" میکند و از او مونس قبرستان میسازد. مرز بین کلمات محلی و فارسی معیار در این داستان مخدوش شده است: «یادت به روزی آمد که مشتی کاغذ برات"دیار" داد.»ص36
داستان"دریا راز دارد" داستانی است در بارة زارهای دریایی و شیوة زیر کردن آنها تا جوانها، که برکت آبادی هستند بمانند و برای کار به جاهای دوردست نروند. نثر شاعرانه بعضی از جملات داستان گاهی نا به جا به نظر میآید: «و آفتاب در پشت دیوارها در دود خاکستری مصلوب ماند» ص45
راوی داستان"نویسنده" اهل معاش و کار روی اسکله نیست و و میخواهد نویسنده بشود؛ او کتاب میخواند و از برخی قبرها صدای آواز میشنود. در این داستان از قبرهای"هدیرهیی"(قبرهای امانتی که در آن مرده را امانت میگذارند تا بعد در عتبات خاک کنند) صدای زمزمهیی به گوش نویسنده میرسد و این که نویسنده با این زمزه چه باید بکند وشنیدن آن به چه کار داستان میآید و نقش ساختاری آن در داستان چیست پاسخی است که باید آقای اکبری شروه بدهند.
آقای شروه به داستانک و داستان ریزه علاقه وافر دارند و داستانکی که در زایشگاه میگذرد و داستانک آخر که بین یک دختر و پسر جوان و رقیب عشقی میگذرد قابلیت ارتباط با خواننده را دارند. گرچه اکبری شروه، به شهادت نثر و کلامی که به کار می گیرد، بیشتر شاعر است، یعنی شاعری است که داستان هم مینویسد که این خود میتواند به زعم عدهای حسن باشد و از منظر عدة دیگر عیب. به این جمله از داستانک"شکلی از مرگ" توجه کنید: «خورة زمین تمام وجودش را میجوید»ص58 و یا این: «پایش میرعشید». و در داستان"سرداب" چنین مینماید که کسی خودش را حلقآویز کرده است زیرا: «از پرتو فانوس سایههای معلق روی دیوار شکل" گرفته است. شاید بتوان گفت اکبری شروه نثر شاعرانهاش را بیش از حد متعارف در نثرش دخالت میدهد؛ در داستانک"نشانی" مینویسد: «پلاک سیزده کوچه چناری به نگاهش نشست»ص55 که نشستن پلاک در چشم برای شعر مناسبت دارد اما کمکی به داستانگویی نمیکند و برای گفتن اینکه از طلاق زنی سالها میگذرد به این همه کلمات شاعرانه نیازی نیست.
داستانها کلمات محلی مانند"تش" به معنای آتش و "لیکو" – کشتی که در هنگام حرکت به صدا درمیآید – کم ندارد و نویسنده از افعال مهجور نظیر چریدن برای توصیف خاص استفاده خاص میکند: «از چفیهاش عرق بیرون میچرید»ص12، اما در بعضی از داستانها نظیر«مایه دشتی» به هدف نمیزند و نمیدانیم بالاخره "سخنرانی آزادیم" ص16 برای چه بوده است!
متاسفانه کلمات مانند لور- بادی بسیار شدید و خطرناک – و کلماتی از این دست اِعرابگذاری نشدهاند و خوانندة غیرجنوبی در ادای درست کلمات درمیماند.
گویا نویسنده اهل نواختن ساز و فایزخوانی هم هست چرا که در داستان"چشمهای آبی دریا" یا داستان"مایه دشتی" به وضوح به شعر و موسیقی اشاره دارد که ای کاش به کارگیری این عناصر به شیوة بهتری در خدمت داستان قرار میگرفت.
در پایان باید گفت که داستانهای این مجموعه برای بررسی فقر و بیکاری در نواحی بوشهر و به خصوص "دشتی شبانکاره" مفید است تا بدانیم که معاش قانونی برای بسیاری از مردم در آن نواحی تقریباً غیرممکن است و حساسیت اکبری شروه در نمایاندن این موضوع جای تقدیر دارد.
فريبا حاج دايي