گوش سپردن به موسیقی زبان
منوچهر انور صبح پنجشنبه 10 اردیبهشت 1394 مهمان کتابفروشی آینده بود تا درباره ترجمه و زبان فارسی و دیگر عرصههای فعالیتش سخن بگوید.
در آغاز این دیدار که چون همیشه با همکاری بنیاد فرهنگی ملت و کتابفروشی آینده تدارک دیده شده بود، علی دهباشی از منوچهر انور از نحوه کار او در مؤسسه فرانکلین پرسید و منوچهر انور در پاسخ چنین روایت کرد:
- همایون صنعتی مدیری بود بیبدیل، که در تشخیص خواص بهدردخور آدمها استاد بود، و چنین خاصیتی اگر در کسی سراغ میکرد، دیگر ولکن نبود. اصلاً سراغ بعضی کارها را در صورتی میگرفت که صلاحیت پرداختن به آن را در کسی سراغ کرده باشد. خیلیها را به کارهایی میگذاشت که خودِ آنها هرگز به فکرشان هم نمیرسید، و چهبسا در خود صلاحیتی برای آن نمیدیدند. از آن زمره یکی من بودم که، در سال 1331، بعد از پایان تحصیلم در آکادمی هنرهای دراماتیک لندن، با او، در یکی از مهمانیهای دورهایش در تهران، آشنا شده بودم.
سال بعد که به لندن برگشتم و در بی بی سی استخدام شدم، روزی تلفن دفتری که در آن بودم زنگ زد و صنعتی پشت خط بود و مرا به ناهاری در یک هتل پنج شش ستاره دعوت کرد و بیش از صد لیلی به لالای من گذاشت.
سال بعد، دوباره همینطور! ضمناً کتابی انداخت جلوی من که «بله، ما در تهران داریم ازین کارها میکنیم.» کتاب، کتاب یکجلدی «هنر ایران» تألیف آرتور اپهام پوپ بود که مرزبان آن را به فارسی ترجمه کرده بود. من دیدم عجب کتاب قشنگی است، با آن جلد براق سفید و مینیاتور زیبایی که، برخلاف مرسوم همیشگی، روی آن چاپ شده بود. حقیقتاً حظ کردم. نگاهی به صفحات داخل کتاب انداختم و نثر مرزبان را متناسب با پشت جلد کتاب یافتم و به صنعتی تبریک گفتم.
یک سال بعد باز همایون صنعتی آمد و ما را برد به همان هتل کذائی و باز یک ناهار خیلی اعلایی به ما داد. و همایون صنعتی بیخودی به کسی ناهار مجانی نمیداد. این نکته البته بعدها دستگیرم شد.
آن روزها من حوصلهام دیگر از بی بی سی و انگلیس سر رفته بود و هوای بازگشت به وطن در سر داشتم. مطلب را وقتی با او در میان گذاشتم، گفت: «بیا پیش ما. میدهم یک میز بلند بسازند مخصوص تو! روی آن هم تا طاق کتاب میچینیم و تو بگیر بشین کتاب بخوان و به ما بگو چه کتابهایی چاپ کنیم. گزارش بنویس، تحلیل بکن. من به عنوان رئیس این مؤسسه امکان و توان این را ندارم که بنشینم و کتابها را تمام و کمال بخوانم؛ کسی را لازم دارم که بنشیند و روزانه این کار را بکند» به خودم گفتم: «چه چیزی ازین بهتر و چه راحت پیش آمد!» به استعفایم سرعت دادم و یک ماهی بعد به ایران برگشتم. هیچ به ذهنم نمیرسید که روزی من هم بنشینم کتاب ترجمه کنم.
- ·نجف دریابندری را نیز شما به مؤسسه فرانکلین بردید؟
- سه چهار هفته گذشت و من دیدم یکنفره از عهدة اینهمه کتاب برنمیآیم. به صنعتی گفتم: «درد این کار با منِ تنها علاج نمیشود.» جواب داد: «خب، برو خودت آدم بیار.» گفتم: «کسی به نظرم نمیرسد، سراغ کی بروم؟» گفت: «من نمیدانم، تو خودت مسئولی و خودت باید کار را چاره کنی.» داشت کار یادم میداد. رفتم سراغ کسی که در اصل مرا به صنعتی معرفی کرده بود: نادر نادرپور. ماجرا را گفتم و پرسیدم: «کسی را میشناسی که بشود به عنون ادیتور به سراغش رفت؟» نادرپور فتحالله مجتبایی را پیشنهاد کرد که در آن روزها شغل دبیری داشت و خود نادرپور ما را با هم آشنا کرده بود. حالا هم ترتیب ملاقات را داد و ما شدیم دو تا. نقطة ویرایشگری به این ترتیب تبدیل شد به خط.
چندی بعد، دیدیم که خط هم جواب حجم کار را نمیدهد و دو نفری هم نمیشود از عهدة آنهمه کتاب برآمد، باز به صنعتی گفتم: «ما آدم لازم داریم.» و او هم دوباره گفت: «خب، آدم بگیرید!» در این میان دکتر عبدالرحیم احمدی داشت در فرانکلین روی پروژة دانشگاه آزاد، که همایون صنعتی طرحش را ریخته بود، کار میکرد. یک روز آمد به من گفت: «شنیدهام دنبال ادیتور میگردی.» گفتم: «کسی را میشناسی؟» گفت: «یک آدم حسابی را که هفت هشت ماهی است که از زندان آزاد شده.» گفتم: «کی؟» گفت: «نجف دریابندری.» من اسم نجف دریابندری را برای اولین بار از دهان دکتر عبدالرحیم احمدی شنیدم. گفتم: «بگو بیاید و حتماً یک نمونه از کارش را هم بیاورد.» چون کار بعضیها را که امروز آدمهای نامآوری هستند، به حق یا ناحق، درست یا نادرست، ما رد کرده بودیم.
یک روز در دفتر نشسته بودیم، دیدیم یک کسی وارد شد که در این عکسهایی که امشب اینجا دیدیم پیدایش نبود، آن روزها خیلی جوانتر بود. گمان میکنم بیست و هشت سالی داشت، و شیشههای عینکش تهاستکانی بود، حال غریبی داشت، انگار سرگردان بود و در عین حال به خودش سخت اطمینان داشت، از این حالش معصومیتی میتراوید که نظیر آن را من هرگز ندیده بودم، همراهش ترجمهای بود از مارک تواین، با عنوان «بیگانهای در دهکده». دستنوشته را کنار گذاشتم که بعد آن را بخوانم. مسحور آن حالت معصومیت او شده بودم. ضمن حرفهایی که با هم میزدیم، من چیزی در او دیدم که، به نظر من، اصل و ریشة گفتههایی بود که امشب در اینجا در میان آمد ـ سرچشمة تمام فضایلی که اگر بخواهیم حق همة آنها را ادا کنیم، مثنوی هفتاد من کاغذ شود، اما میشود تمامی آنها را در یک کلمه خلاصه کرد: صداقت، صفتی که حاصل آن یکی بودن با خود است، و آزادی ـ از درون، نه از بیرون ـ چنان که دریابندری از آن برخوردار است. من در عمرم قلمی به صمیمیت قلم دریابندری ندیدهام، و تراوش هیچ قلمی را به زلالی آن نیافتهام، و هیچ شهامتی را افتادهتر و صادقتر. صداقت ـ که البته از مقولة اخلاق است ـ سرچشمة هنرها و مناقب نجف دریابندری است.
دریابندری که از دفتر رفت، من نشستم متن «بیگانهای در دهکده» را به دقت خواندم، که اگر آنقدر هم از آن لذت نمیبردم، باز هم میگفتم این آدمیست که ما دنبالش میگردیم. مطلب را به صنعتی انتقال دادم و پرسیدم: «بگویم بیاید؟» گفت: «نه، دست نگه دار!» گفتم: «چرا؟» گفت: «ساواک بایستی اجازه بدهد. خودم میروم از پاکروان میپرسم. ممکن است که یکی دو هفته طول بکشد.» بعد از یک هفته آمد و گفت: «پاکروان گفته اشکالی ندارد. بگو بیاید!» نجف آمد و صنعتی را دید. حالا این که تلقی صنعتی دقیقاً چه بود، نمیدانم. چون هیچوقت نمیشد از او حرف مستقیم شنید. حرفهایش همیشه غیرمستقیم و دُوردار بود. یک وقتی به او گفتم: «تا آنجا که به من مربوط است، وقتت را خیلی تلف کردهای. اگر تشخیص داده بودی که من به درد این کار ادیتوری میخورم، چرا اینقدر مطلب را کش دادی؟» گفت: «من همان روزی که آمدی خانهام برای مهمانی، مطلب را فهمیدم.» گفتم: «پس چرا سه سال هم خودت را معطل کردی هم مرا؟ چه لزومی داشت که آن ناهارهای پنج ستاره را در لندن به من بدهی؟» گفت: «روش من روش ایندایرکت آپروچ indirect approoch است.» یعنی برخورد یا به قول امروزیها رویکرد غیرمستقیم. گفتم: «آقا اینطور وقت هردومان را سه چار سال بیخود تلف کردی.» گفت: «من به خاطر تو یکی که نمیآیم قانون خودم را عوض کنم.»
در واقع من یک نقطه بودم که شروع شد، با مجتبایی شد یک خط و با نجف دریابندری شد یک مثلت. مجتبایی محقق ما بود. . صنعتی میآمد و خیلی از وقت ما نه به نویسندگی که به صحبت و تبادل افکار میگذشت. صنعتی به ما راه داده بود که هیچوقت کارت نزنیم. به ما این آزادی را داده بود که هر وقت بخواهیم بیاییم و هر وقت بخواهیم برویم. وقتهایی میشد که من تا 2 بعد از نصفهشب هم آنجا بودم. اشکالی نداشت.
صنعتی میآمد و به عنوان مدیر وقت میگذاشت که به حرفهای ما گوش بدهد. ماحصل آنکه، از توی این مثلث تعداد زیادی مربع و مخمس و دایره استخراج کرد.
- ·مترجمین جوان باید به چه عناصری توانا باشند؟ چه توصیه میکنید؟
- میتوانم بگویم از وقتی دیکسیونر سلیمان حییم در ایران چاپ شد هر کسی که اندک اطلاعی از زبان انگلیسی داشت به فکر ترجمه افتاد و تصور کرد همین کافی است. دیکسیونر را در اختیار داشت و معنای کلمات در برابر او بودند و به این ترتیب ترجمههای دیکسیونری باب شد و با خواندن این دست ترجمهها دیدیم که چه بر سر این آثار و زبان فارسی آمد و هنوز هم گرفتار چنین ترجمههایی هستیم. غیر از تسلط مترجم به زبان مبداء و مقصد آنچه بسیار اهمیت دارد یافتن موسیقی کلمات و زبان در هر اثر است. در حقیقت گذشته از اشراق بر هر دو زبان، مهم این است که مترجم موسیقی و لحن مطلب اصلی را درک کند و موسیقی و لحن مناسب آن را در زبان مقصد پیدا کند. من در این باره در همین ترجمه « عروسکخانه» ایبسن حرف زدهام. و در « زبان زنده» که از سوی نشر کارنامه زیر چاپ است بیشتر گفتهام.
- ·چه شد که برای ترجمه سراغ ایبسن رفتید؟
- پنجاه سالی میشود که من دلبستۀ آثار ایبسنم. و بعضی از بازیهای او را به دفعات دیدهام . به همین دلیل هم به سراغ ترجمۀ « عروسکخانه» رفتم . و ترجمهام را نیز بارها بازخوانی و ویرایش کردهام. ولی میدانم اگر متن حاضر به چاپ دوم برسد، باز هم با نگاه دوباره به آن عیبهای فراوان در آن خواهم یافت و دستبردهای فراوان به آن خواهم زد.
- ·استفاده از زبان محاوره را در ترجمه چطور ارزیابی میکنید؟
- در زبانهای اروپایی ، لفظ قلم با زبان محاوره دمساز است. هر دو همدیگر را قبول دارند، به رسمیت میشناسند. ساختارشان دوگانه نیست. الگوهاشان با هم در تعارض نیستند. راحت با هم قاطی میشوند. ما فارسیزبانان، امروز، عملاٌ دچار دو زبان هستیم، با دو ساختار جدا از هم : درختی با تنهیی دو شاخه، که در اصل ، هر دوی آنها، یعنی لفظ قلم و زبان محاوره ـ به شهادت آثاری چون سمک عیار و تاریخ بیهقی، و حتی اشعاری مثل شعرهای نظامی و مولانا و سعدی و حافظ ... روزگاری دست در دست هم داشتند ، به هم میرسیدند، درهم ادغام میشدند؛ اما ضمن رنگ باختن معنی و رواج لفاظی، از هم دور شدند ؛چنان که از عصر مغول به بعد، معنی به مرور از مُد افتاد. روزی رسید که سادهنویسی دیگر جرم شناخته میشد و کاتبان ننگ داشتند که لفظ طبیعی را در زبانِ کتابت به کار ببرند. اما زبانِ زندۀ گفتار، بیرون از صفحات کتاب، بدون این که شأن ادب پیدا کند، همچنان جابک و شاداب ، با موسیقی پیچ پیچ همیشه راه به کاغذ داشته است. ترجمه هم از این قانون مستثنی نیست . باید صدای کلمات و موسیقی آنها را به درستی تشخیص دهیم. باید این فاصله را برداریم و به زبان محاوره برگردیم. احترام به صدای زبان ، به معنایی که در دهان مردم است ، یعنی دستور موسیقیایی گفتار باید همیشه رعایت شود.
- ·درباره فیلم « باد صبا» که شما متنش را گفتید برایمان بگویید.
- ·« باد صبا» فیلمی بود کار آلبر لاموریس در وصف ایران که در 1348 ساخته شد. لاوریس قصد داشت گویندگی متن انگلیسی این فیلم را به اورسن ولز بسپارد اما مسئولین ایرانی به او گفتند که ما خودمان آدم مناسبش را داریم . لاموریس وقتی کار من را دید، از قصد قبلی خود منصرف شد و کار گویندگی آن را به من واگذار کرد. متن « باد صبا» هم یک متن دارماتیک است و نه متنی اسطورهای. بعد از گویندگی متن انگلیسی، متن فارسی آن نیز به من محول شد. از سرنوشت لاموریس هم که خبر دارید. مسئولین ایران در آن روزگار وقتی فیلم را دیدند از لاموریس خواستند که در فیلم خود پیشرفتهای ایران جدید را هم نشان دهد که با مخالفت شدید لاموریس رو به رو شد. اما سرانجام لاموریس تسلیم شد و عازم فیلمبرداری از سد کرج شد که هلیکوپترش به سیمها گیر کرد و سرنگون شد و لاموریس نیز جان باخت. این روزها نسخهای از این فیلم توسط مؤسسه سروش تهیه شده که اصلاٌ نسخه خوبی نیست و صدا بسیار تند شده که من این مسئله را نیز به آنها گفتهام و امیدوارم بشود نسخه بهتری تهیه کنند.
- ·شما مجموعۀ منطقالطیر را نیز گویندگی کردهاید. از منطقالطیر برایمان بگویید.
- در این مورد ترجیح میدهم دخترم، لیلی ، حرف بزند که منطقالطیر را به زبان فرانسه ترجمه کرده است.
- در این جا لیلی انور یادآور شد که « حرف زدن از کتابی که ترجمه آن پنج سال به طول انجامید نمیتوان به اختصار حرف زد. فقط این پدرم بود که به من گوشزد کرد که این متن حتماٌ باید به شعر ترجمه شود تا بتوان موسیقی و لحن متن را حفظ کرد و من نیز همین کار را کردم.» در ادامه لیلی انور از نحوه ترجمه و تأثیر و معنای منطقالطیر سخن گفت.