صفحه ویژه «محمداسماعیل کلانتری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mohamad esmaeil kalantari

'محمد اسماعیل کلانتری چهارم تیر ماه 1338 در محله ی میرمشهد،خیابان شریف العلمای ساری به دنیا آمد.

این نویسنده و شاعر از خیل تویه درواری هایی است که اجدادشان در اواخر قاجار به ساری مهاجرت کرده بودند. دوره ابتدایی را در دبستان سعادت و دوره متوسطه را در دبیرستان های پهلوی( طالقانی ) و ششم بهمن( شهید تراب نژاد ) به تحصیل اشتغال داشت و بعدها که وارد شهرداری ساری شد، مدارک کاردانی ادبیات فارسی و کارشناسی مدیریت دولتی را کسب کرد .

در سالهای قبل از انقلاب،چند مطلب ادبی از او در مجلات کیهان بچه ها و کاریکاتور به چاپ رسید. سال های 56 و 57 برای روزنامه اثر ساری که ستون ورزشی آنرا زنده یاد اسفندیار بالویی به عهده داشت، خبرهای میدانی ورزشی را تهیه میکرد. سلسله مقالات ادبی و طنزش در صدای شمال و داستان های کوتاهش در نشریه الکترونیکی چوک منتشر گردید.

گاه نامه ای ادبی را در سال 1368 در شهر و روستای مازندران( استان گلستان هنوز مستقل نشده بود) منتشر نمود که از سوی مدیر آن تشویق شد. نظم و نثرهایی از او در کتابهای (تمشک های سوخته)،( آوای افتر )،(واژگان گویش های نصاب سمنان )،( یوسف)، مجله بارفروش و روزنامه پیام سمنان به چاپ رسید.

کتابهای منظومه تویه دروار تنگه پر ستاره و مجموعه داستان تیر و سنگ را کارنامه خود دارد. داستان های کوتاه این عضو هیات مدیره خانه هنرمندان ساری و استان، در جشنواره های غدیر نوشهر، دفاع مقدس مازندران و داستان های مازندران جوایزی را برای او به ارمغان آورد. در اختتامیه جشنواره تبری سرایان خانه هنرمندان ساری که در سال 1397 و در سالن سلمان هراتی ارشاد برگزار شده بود از ایشان تجلیل به عمل آمد.رمان(بد رکاب) که حاوی خاطرات مستندی از حضور او در جبهه های دفاع مقدس است، در دست اقدام و دوره سه جلدی دانشنامه تویه دروار که به صورت تیمی در حال تدوین است به زودی زیر چاپ میرود.با آرزوی توفیق و سلامتی برای این استاد اخلاقمند ، متواضع و فرزانه شهرمان. خانه هنرمندان ساری

----------------------------------------------------------

آثاری از این نویسنده

ناسوره تن دارُم نَخوشِ احوال
دیمم را مَچ هاکُن دست شانی یُم وال
مُنی واسری تی کَش خُجی جائه
هنوز تِرسُم روبارپی اِز سگ و شال
دَکُن جامه تنم، پولکشا دَچین
جوروب لینگم دَکُن بی یر پَشلوال
تنور جا در بی یر سیرو و کشتا
تا دلجا بَزِنُم اِز ذوق بال بال
تومی و بادام و سونو حلواسان
دَره اِز کیوانی ، گزینه ای مال ؟
هنوز محتاجتُم ، اسپی بَبه موم
الُف قَدُّم بَبه تی واسری دال
دَرُم خُسُم نَنَه جان چش به راهتُم
اگر بی ی ی به خوم خار بو مُنی حال
تنم دردمند و حالم ناخوش است
صورتم رابوسه بزن و دستت را روی شانه ام بگذار
آغوش تو برای من جای خوبی است
هنوزهم از سگ و شغال کنار رودبار میترسم
جامه را تنم بپوشان و دکمه هایش راببند
جوراب را در پایم کن و شلوار پشمی ام را بیاور
از توی تنور، کلوچه و کشتاک را در بیاور
تا با شوق و ذوق دلم بال بال بزنم
مغز هسته زرد آلو، بادام، سمنو وحلوای سیاه هنوز از دور اندیشی درگودال انباری مخفی داری ؟
هنوز محتاج و وابسته به تو هستم با اینکه موهایم سفید شده است
قد رعنای من که همچون الف بود از فراغ تو چون دال خمیده شده است
دارم میخوابم مادر جان، چشم به راهت هستم
اگر امشب به خوابم بیایی، حال من خوب میشود.
دوتار استاد رضا کولایی
شعر محمد اسماعیل کلانتری

---------------------------------------------------

سبزه میدون
دَئیمی اَتّا روزی سبزه میدون
گاتِمی خنده کاردِمی رَفِقون
بِموآُ اَتّا پیرمردی اَمِه پیش
تَشِه پَشِه دَکِتْ رِکِسّه شِه ریش :
_ وَچِه شَهر مِرِه بَیْته دَر بِمو ماه
رابَنْ کوم وَریه گوم بَیّه می راه؟!
هِدی رِه هارْشیمی چارتا رَفِقون
خَنده پِخ بی یَمو وا بَیّه داهون
هاکاردْمی بِنْ پِری خَنده کَری جِه
طَعنه زومی وِنِه پیرِ سَری جِه
اِمارِه هارْشیُّ دَپیتِه لوچه
زِمِرْ بَزو هاکاردِه نوچه نوچه
دَگِرْدِسْتِه اَنیمون و پَشیمون
اَمِه پَلی جِه بورده لنگ لنگون
اَتی بُگْذِشْتْ و اَی بَیّه تابِستون
دِواره بَیمی جَمع چارتا رَفِقون
رابَندِ مَلِه تَنْ بورْدِمی جِنگِل
خانِکْ بیّو سِروشه مَستِ بِلبِل
اَتّا سو دارطِلایِ شادِمانی
اَتّا سو کَکیِ آه و فَغانی
عَرِقِ شِرْتِ شِرْتِ دَردِ زِنْدی
بَدیمی اَنجیلی ، وَلِ خِرمِنْدی
وَلیک و کُندِس و تَمِش و آغوز
بَچیمی و بَخاردْمی دَیّهِ تا روز
سه خویِ چشمه و اَمِه کَتِلْ تَش
اَمِه چَکّه بِلَر خونِشِ آرَش
خوشی رِه دِلِ وَر کاردِمی می مون
ناغافْلی بَدیمی بَیّه نِماشون
تَنگِ راه جِه بَرِسیمی سه راهی
راهِ دیگرْ جِه بوردْمی اشتباهی
تَشه پَشه دَکِتْمی هی شیمی پیش
اَتی بوردِنْ اَتی هِرِسْ و هِنیش
سیو بَیّه هِوا کالگْ اِموئِه گوش
تِفِنگْ بادی و کاردْ بِشْتِمی شِه دوش
اَتی شونگ و اَتی کَلّی هِدامی
بی یِه اَتّا کُمِک بوره حِرامی
دیاری جا بَدیمی زوئِه سوسو
تِلار بی یو خونِشِ گالِشِ گو
بَلوسّه گِلْ به گِلْ گالش گویِ سَگ
گالش بِمو هِدائِه نالِّ تَکْ تَکْ
کنار بوردِه سَگ و مَردی بِمو پیش
اِماره هارشی و دَست بَکْشیه ریش :
_ شِما کینی چِه چی خانّی تِلار سَر؟!
بِئینْ بالا هِنیشین مِه نِفار سَر
_ تِه ممنون و خِنابِدون پی یِر جان
اِما گوم بَیْمی و حیرونْ پی یِر جان
ویشِه بَیته اِماره گوم بَکارده
اَمه دِلِّ دِرِستی خون دَکارده
اَمه دیم و دَریم زرد و جَریّه
نَدومْبی رایِ رابَنْ کوم وَریّه؟!
هاکِرده مِسْ مِسْ و اِنْدا وَرِنْدا
اشاره بَزِوئِه تِلاره کِنْدا
بورین راه اون وَری هَسْته جِوانون
هاکِرده خنده بورده لنگ لنگون
اِماره یاد بِموئِه سبزه میدون
شِه کِرد و کارِجا بَیْمی پَشیمون
# #######
روزی به سبزه میدان رفته بودیم و با رفیقان
می گفتیم و می خندیدیم.
پیرمردی پیش ما آمد. پریشان و مظطرب مارا نگاه کرد و ریشش را خاراند:
_ پسر ! شهر مرا گرفت و ماه در آمده است . مسیر راهبند( ایستگاهی برای ماشین‌های روستاهای اطراف ) از کدام طرف است ؟ راهم را گم کرده ام.
ماها همدیگر را نگاه کردیم. زدیم زیر خنده و دهانمان باز شد.
از خنده جست و خیز کردیم. و پیری اورا به تمسخر گرفتیم .
نگاهی به ما انداخت و لبهایش را پیچاند.
چپ چپ مارا نگاه کرد و از روی تاسف ناچ ناچی کرد. رویش را برگرداند و لنگ لنگان رفت
مدتی گذشت تابستان فرا رسید. و دوباره چهارتا دوست قدیمی جمع شدیم..
از مسیر راهبند ، به جنگلی رفتیم. هوای خنکی داشت و بلبل مست می خواند. از یک طرف قرقاول شادی میکرد.
و از سوی دیگر فاخته ، آه و ناله سر داده بود.
عرق تنمان جاری شد و زانوهایمان درد گرفت.
تا اینکه چشممان به درختهای انجیلی و خرمالوهای وحشی افتاد.
هم چنین ولیک ، ازگیل وحشی ، تمشک و گردو.
تا روز باقی بود چیدیم و خوردیم.
کنار چشمه سه خوی ( منطقه ای در جنگل کولا ) با هیزم آتش روشن کردیم. آرش خواند و ما هم شادی کردیم.
کنار دلمان خوشی را مهمان کردیم.
اصلا متوجه نشدیم کی غروب شد؟
از همان راه باریک برگشتیم تا سه راهی.
و اشتباها از راه دیگری رفتیم.
پریشان و مظطرب هی جلو رفتیم.
قدری راه می رفتیم و قدری نشست و برخاست می کردیم.
هوا تاریک سیاه شد و زوزه گرگ به گوش رسید.
تفنگ بادی و کارد را روی دوش خود گذاشتیم.
قدری هوار کشیدیم و قدری فریاد زدیم.
تا هم فریاد رسی بیاید و هم حیوانات وحشی فرار کنند.
از دور متوجه سوسوی چراغی شدیم.
گاو داری بود و گاو ما ما میکرد.
سگ گاوداری ، مرحله به مرحله پارس میکرد.
گاو دار از خانه اش بیرون آمد و به ستونهای چوبی سکو ، چندبار تقه زد. سگ کنار رفت مرد ما را نگاه کرد و دستی به ریشش کشید :
_ شما کی هستید و در گاوداری من چه میخواهید؟!
بالا بیایید و قدری روی ایوان خانه من بشینید.
_ از شما ممنونیم و خانه ات آبادان باشد پدرجان.
ماها گم شده ایم ، پدرجان. جنگل و بیشه مارا گرفته و راه گم کرده ایم . دل ما خون شده است.
نمی دانیم که راه راهبند از کدام طرف است؟!
صورت ما زرد و داغان شده است.
با قدری مکث ، مارا ورانداز کرد.
و از کنار گاو داریش ،اشاره ای به دور کرد :
_ بروید. راه از آن طرف است، ای جوانان.
خنده ای کرد و لنگان لنگان برگشت.
ماها یادمان آمدآن واقعه سبزه میدان. و از کار خود پشیمان شدیم.

----------------------------------------------------------------------------

داستان کوتاه خشاب رتبه دوم جشنواره دفاع مقدس مازندران سال ۹۸
_ مرکز ! مرکز ! خشاب ؟!
سایه ای روی سرم افتاد و صدای آرامش به گوش رسید :
- جواب نمیده ، ها ؟!
برگشتم . دهنی بی سیم را روی تخت گذاشتم. سریع برخاستم و پوتینهایم را محکم به هم کوبیدم :
- همینطوره قربان ! هیچ خبری نیست !
دستش را روی شانه ام گذاشت و لبخندی زد :
- بشین پسرم . بازهم تلاش کن .
فانسقه را از کمر باز کرد و همراه سلاح کمری ، روی تخت گذاشت :
- یه حسی به من میگه که آنجا را هم باید زده باشند ! یک ساعت قبل ، رادیو گفته بود که میگهاشون ، تا فرودگاه مهرآباد هم رفتد .
نفسش را با صدا بیرون داد. دستی به موهای جوگندمی اش کشید و همانطوری که سرش را به طرفین تکان میداد ، میکروفن بلند گو را جلوی دهانش گرفت :
- آقايون توجه کنن ! تا یه ربع دیگه ، همه ی کادری ها و وظیفه ها ، تشریف ببارند مرکز پیام، فقط نگهبانها سر پستها شون باشند. تکرار میکنم تا یک ربع دیگه ، مرکز پیام !
آب دهانم را قورت دادم و آرام پرسیدم :
- ببخشید قربان ! ممکنه اینجا را هم بزنن ؟!
میکروفن را روی میز گذاشت. روی لبه تخت نشست و سرش را به سمت عقب تکان داد :
- نه پسرم . از این جزیره های بی آب و علف تو خلیج فارس، شیش تا یک قرونه . این پایگاه با چهارتا کوروکچل ، فقط واسه حفظ مالکیتمونه که عربها یک موقع نگیرند .همین!
با ابرو اشاره ای به بی سیم کرد :
_ تو ادامه بده !
چشمی گفتم و دهنی را گرفتم :
_ مرکز ! مرکز! خشاب !
یکی یکی وارد شدند. چرخش پنکه سقفی، بوی عرق بدنها را منتشر کرد. پوتین ها را با صدا به هم چسبانده ، کلاه و أسلحة را گوشه ای گذاشتند و کف اتاق نشستند. فرمانده همه را یک به یک نگاه کرد و با ابروهایی درهم، سرش را به طرفین تکان داد :
- پس گروهبان ناجی کجاست ؟ ! مگه استراحتش نیست ؟!
همه همدیگر را نگاه کردند. از جلوی در ، صدای برخورد پوتین ها آمد. سرها چرخید. ناجی بود که هن هن کنان ، وارد شد. سلامی گفت و نشست . سرش را به سوی شانه خم کرد و انگشت کوچکش را در سوراخ گوشش تکان تکان داد. فرمانده نگاهش را به او دوخت :
- بازهم شنا بودی، ها ؟! آخر یک روز خوراک این کوسه ها میشی!
خنده های کوتاه و کش داری ، توی اتاق پیچید. سر فرمانده به سوی من چرخید و با انگشت ، ضربدری توی هوا کشید :
- فعلاً تعطیلش کن الیاسی .
نفسی گرفت و سرش را به طرفین تکان داد :
- اونی که به ما نریده بود کلاغ کون دریده بود. همه میدونین که این ریقو ، چند روزیه که به آب و خاکمون حمله کرده. هرچند مثل روز روشنه که عین قضیه ی اروند ، دست از پا درازتر، بر میگرده. ولی متاسفانه ، در حال حاضر ، خیلی از شهرهای مرزی مارا گرفته و حتی تا نزدیکی خرمشهر هم رسیده .من احتمال میدهم که مرکز ما را هم زده باشند .
یک دستش را سوی من گرفت و ادامه داد :
_ این الیاسی ما هم دوسه روزه ، هی پیام میده ، ولی از پاسخ خبری نیست . از همه مهمتر ، قایقی هم که همه روزه برای ما آب و غذا می آورد، از آن هم خبری نیست .به خاطر همین، همگی مجبوریم از آب منبع پایگاه ، فقط برای نوشیدن استفاده کنیم . هر موجود زنده هوایی، زمینی، دریایی حلاله ، خود علما برای همچین روزهایی فتوا دادن .با اطمینان به شما قول میدهم که هیچ حمله ای به اینجا صورت نمي گیرد . فقط هوشیار باشین اگه نفت کشی ، لنجی و یا قایقهای ماهیگیری در حال عبور از اینجا بوند ، با تیراندازی هوایی و داد و فریاد ، آنها را مطلع کنید تا انشالله یک فرجی حاصل بشه. کسی سوالی نداره؟
همه همدیگر را نگاه کردند.فرمانده برخاست. فانسقه و سلاحش را گرفت و سرش را به سوی من چرخاند:
- شما مشغول شو .
- مرکز ! مرکز ! خشاب؟ !
همه رفتند . مراسم شامگاه و پایین کشیده شدن پرچم ،از پشت شیشه معلوم بود. تا پاسی از شب پیام دادم ، هیچ پاسخی دریافت نشد . از اتاق بیرون آمدم. هوای خنک و تازه را با ولع بلعیدم. در میان سنگ فرشها که زیر نور مهتاب به سفیدی میزد، چند گام بر داشتم. دست هایم را به طرفین گشودم و روی کتف چرخاندم.چند بار دولا شدم. پنجه های دست ها را تا روی نوک پوتین ها نزدیک کردم و مجدداً راست شدم. آوازی سوزناک از ساحل به گوشم رسید . به سوی صدا رفتم. صدای برخورد امواج کف آلود با تخته سنگها،با آوازش در هم شده بود. پشت به من ، با مایو روی سنگی نشسته ، فانسقه ای هم به کمرش قلاب شده بود که سرنیزه ای با غلاف و قمقمه خاکستری رنگ از آن آویزان بود، هنوز متوجه من نشده بود و همچنان میخواند :
... بیا تا بگویم چه باشد خشاب
خردمند آنرا نهاده بر آب
که کشتی چو آنرا ببیند زدور
فرازش یکی روشنایی ز نور
بپوید ره و گم نگردد ز جای
چنین است اندیشه ی ناخدایی...
کلمات آخر را هی می کشید و چه چه میزد . آواز که تمام شد ، انگشتهای شست و سوم را به گوشه های چشمش کشید و به خشاب خیره شد. خشاب چند کیلومتر دورتر ، کنار چند جزیره ، نور افشانی میکرد. جلوتر رفتم و سلامی گفتم. سرش را سوی من چرخاند و تکه ای سنگ میان آبها پرت کرد :
- هنوز پاسخ ندادند ها ؟! ا
کنارش نشستم و گفتم :
_ نه ، هیچ خبری نیست . چند روز دیگه باید همین آب های شور و نفتی را هم بخوریم.
لبخندی زد و دست خیسش را روی زانویم گذاشت :
_ نگران نباش. انشالله به آنجا ها نمیکشه .
یک دست را سوی خشاب گرفت و ادامه داد:
_ از آن خشاب خاطرات خوشی دارم. هر وقت از دوبی بر میگشتیم تا چشم پدرم به چراغ های آن می افتاد ، روی سکان لنج میزد و میخواند. قبل از نظام ، چندباری در کنارش به مسافرت رفته بودم ،.میگفت آدم باید توی ناملایمات زندگی ، مثل خشاب ، مقاوم و ثابت قدم باشه. باید تاریکی ها را پس بزنه و ناجی درماندگان باشه.
به یکباره ایستاد. فانسقه را روی کمرش جابه‌جا کرد. با لبخند دستی برایم تکان داد و با شیرجه ای توی آب فرو رفت . قدری جلوتر به سطح آب آمد و دستهای کشیده اش را یکی پس از دیگری به جلو میداد و میان چشمان متحیرم از من دور شد . قدری ایستادم تا برگردد ولی جز امواج کف آلود که میان روشنایی نور افکن ها به چشم میخورد ، چیز دیگری دیده نمیشد. به سوی قرارگاه دویدم :
- ناجی ! ناجی ! گروهبان ناجی فرار کرد ! فرمانده ! فرمانده! ناجی فرار کرد . ..
همه بیرون آمدند.فرمانده سراسیمه به سوی من دوید :
چی داری میگی الیاسی ؟! کجا فرار کرد ؟ !
انگشتم را سوی دریا گرفتم و بریده بریده گفتم :
_ به سمت خشاب داره میره. قربان ، لخت زد به آب و رفت .
فرمانده مدتی به دریا خیره شد با عصبانیت تفنگ نگهبان را از دستش بیرون کشید. از ضامن خارج کرد . گلنگدن را کشید و امواج دریا را به رگبار بست. پوکه های سرخ و آتشین به سنگفرش خورد و جرینگ جرینگ صدا کرد. فرمانده همانطور که به آبها زل زده بود ، فریاد کشید :
- میمردی اگه چند روز صبر میکردی ؟!!
به آسایشگاه بر گشتیم. نیمه های شب، صدای گوش خراش و پیاپی آژیر، توی جزیره پخش شد. سراسیمه بیرون آمدیم. نگهبان انگشت اشاره را به سوی خشاب گرفته بود. شبح آن ، زیر نور مهتاب نمایان بود ولی در میان ناباوري ، چراغش خاموش شده بود ، یک نفر فریاد کشید :
- کار عراقی ها ست ! آنجا را هم زدند
فرمانده با ابروها و چشمهای جمع شده ، مدتی به آن خیره شد و سپس سرش را به بالا حرکت داد :
- نه ! اگه عراقی ها زده بودند، می‌بایستی خود خشاب هم میریخت ، الان فقط چراغش خاموشه .
دست ها را سوی بالا گرفت و ادامه داد :
_ ای خدا شکرت. ای خدا شکرت ! این فقط کار یک مرده . مردی مثل گروهبان ناجی .
دست ها را به سوی ما حرکت داد و فریاد کشید:
_ برید آسایشگاه تون ، یا الله ...
صبحگاه انجام شد و پرچم دربالای میل ، به اهتزاز در آمد.ناگهان از دل دریا صدای موتوری به گوش رسید . همه به سوی ساحل دویدیم . صدا هر لحظه قوی تر میشد.. پرچم سه رنگ ایران، در انتهای قایقی ، در اهتزاز بود. با جست و خیزهای بی پایان ، فریاد شادی سر دادیم . قایق هر لحظه نزدیکتر میشد. چند نفر با اونیفورم سفید و یک نفر هم لخت توی قایق نشسته بودند
محمد اسماعیل کلانتری

-----------------------------------------------------------------------

داستان کوتاه زنبورک
کتابها را بین شکم و سگک کمربندم جا دادم و زنبورک را از جیب کتم بیرون کشیدم. وسطش را گاز گرفته و بقیه اش را با انگشتهای چپ ، محکم گرفتم. با پشت ناخن شست راست ، فنر نازکش را به ارتعاش در آورده و با دم و بازدم ، ملودی را نواختم :
_ ریو ریو ، رَ ، رَ ، ریو . ریو ریو ...
سنگفرشهای خیابان تمام شد و وارد کوچه خاکی خودمان شدم . تازه آب و جارو شده بود و بوی نم میداد . مثل همیشه هرکس مسئول نظافت محدوده خانه ی خودش بود. ناگهان صدای آرامی به گوشم رسید :
- آقا پسر! آقا پسر !
سرم را یه سویش چرخاندم و انگشتم را روی سینه ام فشردم :
_ با منی ؟! سلام .
با لبخند سرش را به نشانه تایید تکان داد :
_ آره عزیزم . میشه کمکم کنی و اینها را بیاری توی خانه ؟!
و با دست چند پاکت میوه را که روی زمین بود نشان داد.
زنبورک را توی جیب کتم فرو کردم . دستی به دور لبهایم کشیدم و به سوی او گام بر داشتم . تازگی ها به محلمان کوچ کشیده بود. تنها بود و همیشه تاکسی دربست میگرفت . دو پاکت را گرفت و کلید را توی قفل چرخاند :
- خیر ببینی ایشالله ! بقیه را تو بیار .
دوتای دیگر را گرفتم . و پشت سر او وارد حیاط شدم . چند تا گنجشک از باغچه برخاستند و جیک جیک کنان روی شاخه درخت نشستند. عطر شکوفه های نارنج فضا را معطر کرده بود و پره های سفید آنها ، سطح باغچه را پوشانده بود. در اتاق را گشود و لبخندی زد:
- بیا تو برات تلویزیون روشن کنم. دوست داری؟
دلم هری پایین ریخت و با ابروهایی بالا رفته گفتم :
- آره خانم ! عاشقشم !
وارد اتاق شدم . پاکتها را کنار یخچال گذاشتم . کتابها را بیرون کشیدم و دو زانو جلو تلویزیون نشستم. گل سر و سنجاقک ها را دانه دانه ، بیرون کشید و روی طاقچه گذاشت . سرش را تکانی داد و موهای طلایی اش ، مثل آبشار روی شانه هایش پخش شدند. چشمهای آبی اش را به من دوخت. لبخندی زد و انگشت اشاره را رو به بالا حرکتی داد و زیر لب گفت :
_ آها ؟! تازه یادم آمد .
توری سفید رنگ روی تلویزیون را بالا زد. دریچه های چوبی براقش را همچون کتابی به طرفین گشود و دکمه ای را فشرد:
- خیلی قشنگ زنبورک میزدی ؟! تازه خریدی؟
بدون اینکه از تلویزیون چشم بر دارم ، سر تراشیده ام را به بالا حرکت دادم :
- نه خانم ! من نخریدم . امروز آقای ناظم توی کلاس ما آمد و به هر کدام از ما ها یکی داد ، .مفت و مجانی ! میگفت یک خانمی که شوهر و پسرش را ، توی تصادف از دست داده ، یک کارتن خریده و به مدرسه تحویل داده .
تلویزیون با صدای خشکی روشن شد. میزی دراز وسط بود و چند نفر زن و مرد دورش نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. زن نگاهی به ساعت دیواری انداخت. موهای روی پیشانیش را با انگشت کنار زد و تلویزیون را خاموش کرد:
-یک ربع دیگه کارتون پخش میکنه. میشه تا اون موقع، یه خرده برام بزنی ؟
آخرین نقطه وسط صفحه تلویزیون محو شد ، زنبورک را درآوردم :
- ریو ریو . رَ، رَ، ریو . ریو ریو...
آب دهانم را قورت دادم و بی وقفه زدم :
- ریو ریو . رَ ، رَ ، ریو ....
چشمانم را توی اتاق چرخاندم . قاب عکسی کنار ساعت دیواری ، از میخ آویزان بود.پسری هم سن و سال خودم، با موهای بلند طلایی و چشمانی آبی ، زنبورک را لای دهان گذاشته بود و با دستش آنرا گرفته بود. طرفین او زن و مردی با چهره ای خندان دست میزدند . سرم را به سوی زن چرخاندم . زانو هایش را بغل گرفته بود و به دیوار سفید تکیه داده بود . با چشمانی بسته ، سرش را هماهنگ با ملودی، تکان تکان می داد. ناگهان با گوشه ی دامن بلند ، صورتش را پوشاند. شانه هایش لرزید و هق هق خفه ای از لابلای دستش بیرون آمد.
با احترام محمد اسماعیل کلانتری

--------------------------------------------------------------------------------------------

نوازندگان دوره گرد
چند روز قبل به بانکی در خیابان هیجده دی رفته بودم تا قسط وام ازدواج پسرم را پرداخت کنم. پارسال که ازدواج کرده بود ، علیرغم هزینه های متعدد عروسی را که از جیب مبارکم پرداخت کرده بودم ، دفترچه قسطش را هم به من داده بود وگفت زورم نمیرسه بابا ، این یکی هم پیش تو.باشه !
مرحوم پدرم با شندر غاز حقوقش ، پدر ، مادر و خواهر مجردش را تحت تکفل خود داشت به علاوه هفت نفر از بچه ها و همسر خودش را که دست آخر کلی هم پس انداز میکرد . الان با اینکه فرزندم کارمند هم هست ، هنوز گوشه چشمی به پدر باز نشسته اش دارد. همه بز میگیرند تا از دنبه اش استفاده کنند ، بنده باید دنبه بخرم تا بزم را چرب کنم ؟!
کجا بودم ؟ا آها ! یادم آمد . از بانک که بیرون آمدم، این نوازندگان دوره گرد را توی خیابان ۱۸ دی دیدم. پدر زخمه بر تار میزد و پسرک انگشتهای هردودستش را ، تند و تند ، به ته دبه ای پلاستیکی میکوبید و همسو با پدر مینواخت و باصدای ذیل و کودکانه اش ترانه ای را هم میخواند. بی اختیار به یاد شعری منسوب به خیام افتادم ( اگر دستم رسد بر چرخ گردون / از او پرسم که این چون است و آن چون / یکی را داده‌ای صد ناز و نعمت / یکی را نان جو آلوده در خون ) .
کنار پدرش ایستادم. دسته اسکناس را از جیبم بیرون کشیدم.جهت مخالف او چرخیدم ، کوچکترین اسکناس را در آوردم و درحالیکه آنرا توی کف دستم استتار کرده بودم ، توی جیبش فرو کردم و گفتم :
_ از اینکه بچه به این کوچکی را به این کار کشاندی ، به خودت مربوطه که پدرش هستی، ولی چرا برایش یک‌تنبک نمیخری؟! این دبه پلاستیکی چیه که دستش دادی ؟!
تشکر کرد و با لحن تضرع آمیز و ملتمسانه ای گفت :
_ دست و بالم تنگه حاجی جان ! یک‌خرده کار کنم، برایش یک تنبک هم میخرم.
یک چک پول بیرون کشیدم و بر خلاف اسکناس کوچک قبلی ، این ور و آن ور را نگاه کردم و خیلی عیان و نمایان به سویش دراز کردم و گفتم :
_ بفرما !قابل دار نیست.یک خرده هم تو رویش بگذار و برایش بخر.
همچنان که تشکر میکرد ، از آنها جدا شدم و آنجا را ترک کردم.
امروز نزدیک دروازه بابل آنها را دیدم. درست مثل چند روز پیش ، دو نفری مشغول نواختن بودند .کنار پدرش ایستادم و گفتم:
_ باز دست پسرت همان دبه پلاستیکی است که ؟! چک پولم را هاپولی کردی و جایت را عوض کردی و آمدی اینجا ؟! فکر کردی خیلی زرنگی ؟!
اولیا و انبیا را قسم خورد که همان روز تنبک را خریدم. گلی بود ، از دست پسرم زمین افتاد و شکست. فقط پوستش مانده بود که بردم همانجا و قراره دوباره یکی دیگر با آن درست کنه .
قضیه گربه و ظرف عتیقه را برایش تعریف کردم : گربه ای جلو یک بقالی از ظرف عتیقه و نفیسی آب میخورد.یک نفر خبره آنرا دید و پیش بقال رفت و گربه را خرید. پول را که پرداخت کرد ، ظرف را نشان داد و گفت این را هم بده با خودم ببرم تا گربه بازهم توی آن آب بخورد.بقال گفت ظرف عتیقه است و فروشی نیست.همین ظرف باعث شده که صبح تا حالا ده تا گربه را به خلق الله بفروشم .
حالا نکنه تو هم عمدا این دبه را دست پسرت دادی تا خلق الله را تیغ بزنی ؟!
لبش را جمع و جور کرد .صورتش منقبض شد .خیلی زور زد که نخندد ولی از میان لبهای لرزانش، صدایی بلند شد و خنده اش منفجر شد. خیلی خندید.دولا شد و خندید.ریسه رفت و خندید و بالاخره کمر راست کرد و در حالیکه تتمه خنده روی صورتش نقش بسته بود ، شروع کرد به نواختن و پسرک هم همسو با او ، تمام انگشتهایش را به ته دبه پلاستیکی میکوبید.
از آنها جدا شدم و به راهم ادامه دادم ولی هنوز که هنوزه ، معلومم نشد که خنده های پدر برای ظرف عتیقه گربه بوده یا چک پول هاپولی شده من ؟!
با احترام محمد اسماعیل کلانتری آبان ۹۹

----------------------------------------------------------

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

صفحه ویژه «محمداسماعلی کلانتری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692