سالها از مرگ معما گونهشان میگذشت و من مرتب در این فکر بودم که راز مرگشان را کشف کنم. شبهای زیادی مادر بزرگ به خوابم میآمد و درحالی که دست در دست پدربزرگ داشت میگفت که ما نمردهایم، ما زندهایم، و یا اینکه جمعیتی برای مراسم عزای آنها جمع شده بودیم و یک نفر خبر میداد که آنها زنده هستند.