با عروسکم بازی میکردم که صدایی شنیدم، با آواز میگفت: « النگو، النگو، دخترهای کوچولو، بیایید و ببینید، برای شما النگو آوردهام. »
به سمت پنجره دویدم و فروشنده النگویی را دیدم که سبدی روی سرش بود. مرا دید و گفت: «کوچولو بیا، و چند تا النگو بخر. »
با عروسکم بازی میکردم که صدایی شنیدم، با آواز میگفت: « النگو، النگو، دخترهای کوچولو، بیایید و ببینید، برای شما النگو آوردهام. »
به سمت پنجره دویدم و فروشنده النگویی را دیدم که سبدی روی سرش بود. مرا دید و گفت: «کوچولو بیا، و چند تا النگو بخر. »