کشور بیجارگاه پادشاهی دانا و مهربان داشت. مردم شاد بودند. اما خود پادشاه ناراحت و نگران بود. یک مار شیطانی وارد بدن پسرش شده بود .نه دارو و نه جادو نمی توانست حال پسرش را خوب کند. وقتی که شاهزاده بزرگ شد با خود گفت:به خاطر من است که پدرم نگران است.
کشور بیجارگاه پادشاهی دانا و مهربان داشت. مردم شاد بودند. اما خود پادشاه ناراحت و نگران بود. یک مار شیطانی وارد بدن پسرش شده بود .نه دارو و نه جادو نمی توانست حال پسرش را خوب کند. وقتی که شاهزاده بزرگ شد با خود گفت:به خاطر من است که پدرم نگران است.