خورشید خیلی وقت بود که غروب کرده بود. هیچ نوری در کار نبود. صدایی هم جر زوزه یک شنیده نمیشد، فرزانه، از پنجره نگاه به بیرون انداخت. ناگهان چشمش به خانهای که چراغهایش خاموش بودند افتاد، بهطرف پسرخالهها و خواهرش دوید و با نفسنفس گفت:
خورشید خیلی وقت بود که غروب کرده بود. هیچ نوری در کار نبود. صدایی هم جر زوزه یک شنیده نمیشد، فرزانه، از پنجره نگاه به بیرون انداخت. ناگهان چشمش به خانهای که چراغهایش خاموش بودند افتاد، بهطرف پسرخالهها و خواهرش دوید و با نفسنفس گفت: