مورگ بیش از آنکه ناراحت باشد، خشمگین بود. او دوباره بایستی از برادر کوچکش نگهداری می کرد. مورگ او را دوست داشت، چون با پاهای کوتاهش دنبال مورگ تلوتلو می خورد، طوری غان و غون می کرد که باعث خنده مورگ می شد، اما آن روز چیز مهمتری از هیجان و خنده وجودداشت.