هاله در کافه را که باز کرد ، مثل همیشه اول دود را دید که انگار همه چیز را در خود غرق کرده بود. چشم که گرداند تنها کلاه گپی و خوشنویسی دود زدۀ روی شالی را توانست ببیند. به کمک دستها، راهش را از بین میز و صندلیهای چفت در چفت باز کرد . حس راه رفتن در مه را داشت. از کنار میزِ دختر و پسر جوانی که دست هم را گرفته بودند، آرامتر رد شد. کنجی نشست و سیگاری آتش زد.