• خانه
  • داستان
  • داستان «چمدان» نویسنده «مهناز رضایی» لاچین

داستان «چمدان» نویسنده «مهناز رضایی» لاچین

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mahnaz rezaei lachinهاله در کافه را که باز کرد ، مثل همیشه اول دود را دید که انگار همه چیز را در خود غرق کرده بود. چشم که گرداند تنها کلاه گپی و خوشنویسی دود زدۀ روی شالی را توانست ببیند. به کمک دست‌ها، راهش را از بین میز و صندلی‌های چفت در چفت باز کرد . حس راه رفتن در مه را داشت. از کنار میزِ دختر و پسر جوانی که دست هم را گرفته بودند، آرام‌تر رد شد. کنجی نشست و سیگاری آتش زد.

 

"اهرم تا زمانی که آخرین بار کوشیدم تکانش دهم، تا حدی هنوز نوسان دارد. پس چرا به این ناشادکامی که این ساحل موجب اشتیاقم برای رفتن به ساحل دیگری می‌شود ، می‌افزایم؟"

لحنِ غمگینِ کافکا را شناخت. سر چرخاند طرفِ صدا. دختری این یکی دو جمله را برای نفر روبه رویش خوانده بود و حالا داشت کتاب را می‌بست.

گیتاریست که آمد، دود رقیق‌تر شد. مثل همیشه کنار پنجره باز می‌خواند. دستمال گردن نخ‌نمایش را روی میز پهن می‌کرد و آکورد می‌گرفت. این همۀ آن چیزی بود که هاله می‌دانست و منتظرش بود. هاله چشم‌هایش را بست و گوش سپرد:

... شب و روزم هدر شد به راه صید ماهی

پس از این صید ماهی شوم خواهی نخواهی ...

پشت پلک‌هایش می‌دید که این انگشت‌های خود اوست که سیم‌ها را می‌لرزاند ... با گزشِ آتش سیگارِ لای انگشتانش، ناچار چشم باز کرد و زیرسیگاری را جلو کشید.

گیتاریست چند اسکناس و یک مشت سکۀ روی دستمال را در جیب گذاشت، تعظیمی کرد و از در بیرون زد.

پنجره بسته شد. دود معلق در فضای کافه از موج می‌افتاد و آدم‌ها را دوباره غرق می‌کرد. هاله ذهنش را از دود و آدم‌ها گرفت. انگشتانش را درهم فرو برد و دست‌هایش را زیر میز کشاند. دهانش طعم دود و تلخیِ قهوه داشت. خیلی وقت بود که سر عمل‌ها ، کلافگی، گُر گرفتن و این چند وقت لرزش دست، اطمینانش را می‌گرفت و نتیجه این عمل آخری ... . چرا قرص‌ها، چه تجویز خودش، چه تجویز دوست روانپزشک اش، کاری نمی‌کرد، کاری نکرده بود؟! با خود گفت: معالجۀ علامتی همین است. می‌دانست حالش اصلاً خوب نیست. کشدار حرف زدنش، چشم‌های همیشه خیسش و دو دو زدنِ سیاهی چشم‌ها و پریدن پلک‌ چپ ... . فکر کرد به سه تاری با صفحه و کاسۀ ترک خورده و سیم‌های پاره.

داشت دیر می‌شد. باید می‌رفت؛ پسرش بهروز تنها بود. هر چند اغلب همین بود. حتماً بهروز تا حالا سیمز بازی کرده و اتاقی برای او و یحیی ساخته و اتاق چفتِ آن برای خودش ... .

بلند که شد تشنجی در دودِ سر راهش حس کرد. دود را پشت سر گذاشت و بیرون رفت. مشتی هوای خنک انگار به صورتش پاشیدند. معلوم بود که به آن دخمۀ دود زده عادت دارد، اما پیش خود اعتراف کرد که این هوای تازه، حس خلاصی به او داده است.

پیچ ضبط ماشینش را پیچاند. دکلمۀ همیشگی را می‌خواست بشنود:

مثل این است در این خانۀ تار

هر چه با من سر کین است و عناد ...

پیشانی‌اش را توی آینۀ جلوی ماشین چین انداخت. چرا، چرا او که دکتر است، نمی‌تواند جلوی خیلی چیزها را بگیرد؟! توی راهروهای بیمارستان جوری قدم برمی‌دارد که ظاهربنا عالی به نظر برسد اما آن تو، مثل ساقۀ ریحان خود را سپرده به علف‌هایی که دارند خفه‌اش می‌کنند. اضطرابش، اضطرابش به حدی رسیده ... .

ناگهان بوق ماشینی تکانش داد. ندانست در لحظه چه تصمیمی بگیرد. فقط خودکار فرمان را پیچاند و ماشینی را رد کرد اما حالا چه باید می‌کرد؟ حرکت کند یا کنار بکشد؟ ... تلفن همراهش زنگ خورد. منتظر قطعی شدن کنسلی تمامِ عمل‌هایش بود.

... مثل این است که پوشیده در اوست

هر چه از بود ز غم پیراهن ...

ماشین‌های پشت سر بوق می‌زدند. تلفن را باید جواب می‌داد. ضبط را باید خاموش کند. تلفن با دستش جفت و جور نشد و افتاد زیر صندلی. حس کرد تکرارِ این کلمۀ غم سحرش کرده. به حاشیه کشید. زد روی ترمز؟ سوئیچ را چرخاند. صدای موتور قطع شد. صدای همه چیز انگار ... سر و دستش را یَله کرد روی فرمان.

جایی که پیاده شد از سیلِ نیش ترمز و چراغ و بوق گذشت تا خودش را برساند به دفتر فروش بلیط. می‌دید که ماکتِ ایرباسِ دو موتورۀ پشت شیشه، پسرش را به پشت گرفته و از میان ابرهای خاکستری در می‌بَرَد که برساندش به خاله ژولی که به محضِ رسیدنِ بهروز، می‌افتد دنبال کارهای دانشگاهش.

اسم ژولی کافی بود که تصویر ساعتی دقیق توی ذهنش جان بگیرد.

در نور چراغِ سقفی ماشین، دست کشید زیر نوشته‌های بلیط. پرواز همین جمعه، ساعت 24 به مقصد بِرن ... .

پایش را روی کلاچ گذاشت. اگر راه‌حل‌ها به همین سادگی بودند، چرا او نتوانسته بود یا نخواسته برای خودش کاری کند؟! نیم دور فرمان را چرخاند و پیچید. حس الجزیره‌ای را داشت که عمری استثمار شده باشد. دوباره یاد سه تارش افتاد که پدر همان دورانِ کنکور پیدایش کرده و به زمین کوبیده بودش. فرم انتخابِ رشته را که پدر ژولی پر کردند ... دوران دانشجویی و بالا آوردن در اتاق تشریح و از حال رفتن در سالن سیمانی پر کشویی که آدم‌ها دراز به دراز ... چشم‌هایش را بست تا چراغ سبز بشود. توی مغزش هنوز شیری که بعد از هر تشریح، زیرش دست می‌شستند، چک چک می‌کرد. چشم باز کرد. باید راه می‌افتاد. به عادت کردنش به خون و دِ سِ، فکر کرد. عادت نبود، نه. بیمارانی که می‌مردند، انگار تهِ ناخودآگاهش، دراز می‌کشیدند، آرام می‌پوسیدند و روحش را بویناک می‌کردند. می‌توانست همین حالا هم بویشان را ... دوباره گُر گرفت. حس کرد یک سیالِ داغ که بوی مرده‌ می‌دهد روی سر و صورت و شانه‌اش می‌ریزد.

این همه داروی اعصاب، این همه سال برایش چه کرده بود؟ چرا در تجویز روانپزشک اش دست می‌برد؟ چرا از ... از پام‌ها و داده‌های فارماکوکتینیکی TCA ، MAOI و SSRI ها، ... بازی می‌خورد؟ چرا منِ لجوجی در او، هر چند وقت یک‌بار با دنیا و با داروها قهر می‌کرد و حتی به سرش می‌زد مشتی از همین غیر بنزودیازپینی‌های توی کشو را یک جا بخورد؟!

سر چهارراهِ بعد ماشین‌ها گره خورده بودند به هم. چراغ، زرد مانده بود و تایمر عددی را نشان نمی‌داد. موتور در جا کار می‌کرد. دستش را به بینی کشید که هنوز بوی سرد و بی‌حالِ بتادین داشت. به دیروز فکر کرد که یک بای‌پسِ کرونری داشت. حالش خوب نبود، اما گان پوشید. حالش خوب نبود اما دست شست و وقتی سِت جراحیِ باز و تیم جراحی ماسک زدۀ ایستاده دو طرفِ بیمارِ بیهوش را دید، اتومات پنس و قیچی را برداشت ... دکتر شفیعی پارگی ساعد را به هم نزدیک می‌کرد و کاملی، کوک به کوک بخیه می‌زد ... ماهیچۀ گرم و تپندۀ قلب زیر دستش ... فورانِ نرمِ خون روی دستکش‌اش ... وقتِ پیوند رگ به آئورت رسیده بود. دستیارش کلیپسِ کوچک را به انتهای رگ وصل کرد. اما او ... تیغ بیستوری هنوز توی دست راستش مانده بود و نمی‌دانست چرا نمی‌گذاردش کنار ... بیمار 83 سالش بود. سه کرونرِ بسته و آن وضع جسمی ... گفته بود به بستگانِ مریض که ممکن است تحمل نکند عمل را ... نصف حواسش به گزارش علائم حیاتی پیرمرد و نیمی پیشِ حس گرما و خفگی که به سراغش آمده بود. خوب می‌دانست تنظیم فشارش هم افتاده دست اعصاب. به ذهنش فشار می‌آورد که آیا قرص‌هاش را خورده؟

لرزش دستش شروع شده بود. با این وضع می‌توانست قسمتی از آئورت را با ضربه‌های ریز تیغ، ریش‌ریش کند. دور و برش جنب‌وجوش و کلافگی را حس کرد و صداهای مداراگری که می‌گفتند: دکتر ... دکتر ... دکتر ...

جیغ کوتاهی کشید:

ـ نمی‌تونم!

دستیارش جای او را گرفت ... چرا صحنۀ اتاق عمل دست از سرش برنمی‌دارد. کاش مریض دِ سِ نشده بود ... .

ماشین‌های ردیفِ او با مشکل حرکت می‌کردند. متوقف می‌شدند و باز گاز، ترمز، گاز، ترمز ... از پنجرۀ ماشین سر کشید بیرون. به این می‌ماند که راننده‌ای درست سرِ تقاطع پارک کرده باشد، سوئیچ را ته جیب انداخته و رفته باشد.

تا درِ آپارتمان را باز کرد به سراغ بهروز رفت. آرام در زد و وارد شد.

ـ خوابیدی پسر؟

ـ ...

بلیط را روی پاتختی گذاشت و پتو را کشید تا روی شانه‌های پسرش.

بهروز چشم باز کرد و دهن دره کرد.

هاله کنار تخت نشست. گفت:

ـ بلیط گرفتم. پول هم حواله کردم برای خاله.

غُرغر بهروز را شنید.

پُرزهای پتو را نوازش کرد.

ـ همین که از تو خیالم راحت بشه، برام بسه ... خاله هم که بچه نداره ...

بهروز یک باره پتو را پس زد و نشست لبۀ تخت. سرش را بین دست‌ها گرفت و چشم دوخت به زمین.

هاله گفت:

ـ کوتاه بیا. بهترین انتخاب، رفتنِه !

ـ به زور می‌خوای پرتم کنی اون سر دنیا.

ـ اینها را بابات تو کله‌ات کرده؟

هاله این را گفت و دست‌هایش را به هم فشرد تا نگذارد بلرزند.

ـ نخیر. بیچاره بابا به خاطرِ ما دنبال باز خریدشِه می‌فهمی مامان؟

هاله گفت:

ـ باز شروع نکن. هِه ... رئیس خانواده از راهِ دور ...

بهروز با پشت دست بلیط را از روی پاتختی پرت کرد روی زمین. هاله دست‌های لرزان خودش را نگاه می‌کرد که چه‌طور بلیط را برداشت و دستگیرۀ در را چسبید. بیرون رفت.

خود را روی تختش انداخت. سرش را بین بازوها فرو برد. پاشنۀ پایش سائید به چین خوردگی ملافۀ زیرش. حس این چین خوردگی آزارش داد، اما باز پاشنه‌اش را به آن سائید و آزار دید. پاشنه را به چین می‌سائید و آزار می‌‌دید. فکر کرد به "تنۀ درختی که از درون شروع به پوسیدن می‌کند" و به این که چقدر تنهاست. از خودش پرسید: کی فکر می‌کند یک دکتر هم ممکن است بشکند ...

صورتش را در بالش که اشک و آب دماغش به آن مالید، فرو برد. هجده سال پسرش را دست تنها بزرگ کرده. خوبی او را خواسته. تمام این سال‌ها با پشت خالی ... یحیی ... یحیی هیچ وقت نبوده. حالا هم که او در نمورترین گوشۀ روحش کز کرده، نیست. خسته است. دیگر نمی‌کشد. بس است ... با خود گفت همسری برای او، پذیرایی از مهمانی بوده که هر شش ماه یک بار سری می‌زده و تعدادی عکس؛ عکس‌هایی از دریاداری خوش قامت ... چرا با همان پسر لاغرِ کتانی‌پوش جلسۀ شعر فرار نکرده بود؟! ... خوب می‌شد اگر لااقل یحیی او را با خود به خلیج فارس می‌برد. او هم بی‌ترسِ این و آن و این حرف و آن حرف و هزار جور رعایت و چه، طوق دکتری را از گردنش باز می‌کرد ... روی عرشۀ کشتی بودن. مه و شرجی رازآلود و ریختن نور روی تنِ آب، ... خیال، خیال خام ... هاله غلتی زد و به شانۀ دیگر برگشت.

دوباره ذهنش کلید کرد روی انتخاب‌هایی که بریده و به تنش دوخته بودند. فکر کرد به ماهی کوچکی که در مهار یک سیل‌بند به دنیا آمده باشد و حالا رویای جاری شدن، تنها بتواند او را به جنون بکشد. پاهایش را تند از روی چین‌ها گذراند و در شکم جمع کرد. دوباره تسلیم همان حال می‌شد. دلش می‌خواست همه چیز را مثل نخ بخیه گره بزند و ببرد. دانست به دام آن "ساعات طولانی" خیره شدن در برهوتِ "دیوار" افتاده ... .

روز بعد، هاله روی نیمکت پارک که نشست گردن کشید به طرف ماه که نصفش روشن بود. دست بهروز را گرفت، گفت:

ـ تو تنها اتفاقِ خوبِ زندگی مامانی.

خودش بُهتش برد. انگار زیر لایه‌های رسوبی روحش، نیم نفسی، حرفی از اتفاق خوب زده بود.

بهروز خندید.

ـ تنها اتفاق مامان ... ؟!

باز خندید.

هاله دستش را به بهروز داد و دوباره راه افتادند. بهروز گفت:

ـ ممنون که باهام اومدی پارک.

هاله لغزش سایه‌هایشان را روی سنگفرش دنبال می‌کرد و شکستن سایه‌شان روی دیوارِ کوتاه پارک و رنگ باختن‌شان در پیاده‌رو را دید. با خود تکرار کرد سر راه یادش نرود دُز هشتادِ قرص‌های قبلی را بخرد. فکر کرد به زمانی که حرکت سایۀ خودش و بهروز و یحیی را روی همین دیوار دیده بود.

بهروز ایستاد و رو در روی هاله گفت:

ـ مامان پس چرا می‌خوای از شرم خلاص بشی؟!

ایستاده بودند، در پیاده‌رو در فاصلۀ دو تیر چراغ برقِ از هم دور.

بهروز گفت:

ـ بذار دیگه این جر و بحث‌هامون تموم بشه.

تند جواب داد:

ـ نمی‌خوام چیزی بشنوم. چند بار توضیح بدم؟!

هاله دست یخ زده‌اش را از دست بهروز بیرون کشید. نگاه ثابتش را از صورتِ پسر گرفت. در سکوت راه افتادند طرفِ ماشین. بهروز پشت رُل نشست.

هاله خیره شد به روبرو. به ماشین‌ها و چراغ‌ها که پیش چشمش محو می‌شدند ...

توی پارکینگ ساختمان پزشکان سوار ماشینش شده بود. همان روزی که برای آخرین بار به مطب سر زده و "تا اطلاع ثانوی تعطیل است"   را پشت در مطب چسبانده بود. دختری نفس زنان خودش را جلوی ماشینِ در حال حرکت او انداخته و گفته بود:

ـ خانم دکتر یه کاری واسه خواهرم بکنین.

دلش می‌خواست درِ آن چاه را که از آن صدای نالۀ مریض‌ها و التماسِ خانواده‌هایشان بلند بود برای همیشه بگذارد. وقتش رسیده بود که پیشِ خود اعتراف کند که ظرفِ روحش گنجایش این همه رنج را ندارد. آخر دکتری یک جورحس پیغمبری می‌خواهد. چرا، چرا، چرا حالا باید این دخترک که به چوب الفِ لای کتاب می‌ماند، سر برسد و چنگ بندازد به دامن او. حرف‌های دخترک توی فکرش مثل پیامی تلگرافی، پس و پیش تکرار می‌شد.

ـ ... نوبت پیوند ... معلولِ ذهنی ـ حرکتی ... پول ... تنها کسی که دارم ...

صدای دخترک در مغزش، به نالۀ مجروحی می‌ماند که بدون لیدوکائین، سوزن بخیه را در گوشتش فرو برده باشی.

شیشۀ ماشینش را بالا داده و گفته بود:

ـ یک عمر می‌خوای یک معلول حسی ـ حرکتی رو خِرکش کنی که چی!

فرمان را در جا و تا قفل پیچانده بود به چپ و گاز داده بود. در آینۀ بغل، دخترک ایستاده بین ماشین‌های مدل بالا، از او دور شده بود.

انگار چیزی توی گلویش گیر کرده بود. شیشۀ آب را از داشبورد بیرون آورد و سر کشید. خسته بود، خیلی خسته ... فکر کرد اگر بهروز برود، دیگر بهانه‌ای برای ماندن نمی‌ماند. خود را تصور کرد به شکلِ نقطۀ درشت و سیاهی آخرِ یک خط. جمعه که برسد بار شیشه‌اش را زمین می‌گذارد؛ امانتِ زندگی؛ پسرش را. در خیالش پی دلخوشی‌های کوچک گشت. دلخوشی ... یحیی که فقط برایش کشتیِ کوچک روی میزِ مطبش بود. پدر و مادرش هم که حالا در آسایشگاه سالمندانی در بِرن، چشم می‌کشند که کدام یکی‌شان زودتر آن یکی را می‌گذارد و می‌رود. چرا گاهی که از دیوارۀ افسردگی بالا کشیده و به سطح می‌رسید، ابلهانه فکر کرده بود چون چهل سالگی سنِ نبوت است، در زندگی او هم اتفاق روشنی خواهد افتاد؟ این دیگر دهن‌کجی روزگار بود که تاریخِ رفتن بهروز و روز تولد او یکی می‌شد.

به خانه که رسیدند، جلوتر از بهروز تو رفت. در اتاقش را به روی خود بست. خیالش را رها کرد تا لُختی دیوار را نقش بزند و گردابی درست کند پیش چشم‌هایش که او را به درون بکشد. جدایش کند. از فکر دخترک، یحیی، بهروز، مریض‌ها ... پیش چشمش ویرجینیا ولف جیب‌هایش را از سنگ پر کرد و پا به رودخانۀ "اوز" گذاشت ... می‌توانست موهای خیسش را که آب پسش می‌داد و باز به زیر می‌کشید، ببیند ... راه افتاد توی خیابان. "شامپو نیه". بوی گاز می‌آمد. سختش بود که برود تو و هدایت را در لباس رسمی‌اش نگاه کند. راه کج کرد طرفِ کلینیک "مایو" در "مینه سوتا". در را که باز کرد، اتاق خودش را دید. همینگوی با تفنگ شکاری منتظرش بود. صیحۀ کوتاهی کشید. در باز شد. بهروز بود. گفت:

مامان چه‌قدر صدات بزنم؟!

هاله چشم‌هایش را مالید. ته سیگار کفِ اتاق را با پاشنۀ پا فرستاد زیر تخت.

ـ یک خانم اومده، می‌گه برای خواهرش، بهتون گفته.

هاله نیمۀ لیوانِ پر حبابِ روی پاتختی را سر کشید. ندانست چرا. تشنه نبود. گفت:

ـ سِمج. آدرس خونه رو هم گیر آورده! بگو شماره‌شو بذاره.

بهروز با پاکتی برگشت که گوشه‌اش شماره تلفنی نوشته شده بود و اسم نرگس. هاله برگه‌های توی پاکت را نگاه کرد؛ آزمایش‌ها و نتیجۀ اکو ... .

با خود که تنها شد فکر کرد هر چه دورتر می‌شود و خودش را پنهان می‌کند، باز پیدایش می‌کنند. این ناله‌های "کمک" دست بردارش نیستند.

روزنامۀ صبح را یادش آمد. بچه‌های مهدکودکی ، روی پله‌ برقی گیر افتاده بوده‌اند و پلۀ در حرکت به سر و کتف‌شان ضربه می‌زده. مربی‌ها نمی‌توانسته‌اند پله را متوقف کنند ... آتش‌نشانی و آمبولانس ... صفحۀ حوادث را مچاله کرده بود. قلبش تند می‌زد، مثل صبح.

لحظه‌ای دلش خواست دستی بزرگ داشت و دست تمام آن بچه‌های مجروح و وحشت‌زده را توی دست می‌گرفت.

هاله چند روزِ بعد را صرفِ مشکل نرگس کرد. حس می‌کرد پره‌های قایق موتوری لاغری در دل و مغزش، کار افتاده و یقۀ مرداب را جر می‌دهد. فکر کرد چکی بنویسد، پول‌های رسوب کرده در بانک را تکانی بدهد و گرهی از کار نرگس باز کند. با مرکز اهداء عضو هم هماهنگ کرد. باید قلبی را بردارند تا قلب دیگری جایش بگذارند. سر در گم بود که چرا یک‌بار دیگر خود را به مادری مبتلا کرده و بار شیشه‌ای با خود حمل می‌کند.

از اتاق عمل که بیرون آمد، سراپا عرق کرده بود. دستیار دکتر ایستاده بود. خودش حتماً باید آن جا می‌بود. حس می‌کرد نیابتِ نرگس با اوست و تمام دلهرۀ از دست دادنِ تنها کسی که برایش مانده، حتی اگر یک معلولِ ذهنی ـ حرکتی باشد. در جریانِ عمل چیزی می‌گفت که دکتر خودش می‌دانست یا دست کم ظرافتِ تجربه‌ای شخصی را گوشزد می‌کرد. اما باید هر چه فکر می‌کرد می‌گفت و شاهد بود که دکتر چه‌طور با انگشتان چابک، سرنخ‌ها را گره می‌زند و ... .

نرگس در راهرو بیمارستان پیش دوید. هاله حس کرد پره‌های موتور در حال ایستادن است. صدایی بغض‌آلود از او تشکر می‌کرد و سری خم می‌شد به دست‌بوسیِ او. شانه‌های نرگس را گرفت و بلندش کرد. یک‌بار دیگر یکی از وابستگانِ مریض، دامن او را می‌کشید تا مُهر زندگی پای پروندۀ بیمارش بزند. باز انگار تیغ بیستوری به دست جیغ می‌زد:

ـ نمی‌تونم.

حس کرد دل و ذهنش دوباره بی‌تکان شده‌اند. باز دلش می‌خواست سر در پیله بکشد و با ترشحاتی که از درونش راه می‌گیرد، سر پیله را هم بیاورد.

در رختکن، پیشانی‌اش را به کاشی‌های سردِ دیوار چسباند و طوری روپوشش را کند که دکمۀ آخرش شکست. در دل گفت خوب شد که در اتاق عمل این‌طوری نشده؛ بادبادکی خالی، چین‌خورده و خوابیده روی زمین!

سوئیچ را چرخاند، گاز را فشار داد و ماشین را جاکن کرد. می‌خواست رو به جنگل ذهنش براند. اسمش را همین گذاشته بود. جایی که هیچ کس پیدایش نمی‌کرد. خودش بود و خودش ...

اما بلند گفت:

ـ یحیی.

می‌توانست تجسم کند که یحیی لبۀ حوضچۀ خشک ایستاده، نفت‌کش‌اش را نگاه می‌کند. نگرانِ موتور، گیربکس و شاسی پروانه و همۀ آن چیزهایی است که هر بار که می‌آمد، ازشان حرف می‌زد. پالایشگاه بندرعباس و سکوهای نفتی ... از همۀ حرف‌های یحیی بوی نفت شنیده بود. شنیده بود از نشتی نداشتنِِ تانکرها و حفظ صخره‌های مرجانی از خفگی ... شنیده بود از گرما و شرجی، قایق‌های تندروِ دزدانِ دریایی ... بادهایی با سرعت 25 گره دریایی و از ارتفاع هشت فوتی موج ... آن‌قدر شنیده بود که بداند نفس یحیی به التهاب و جزر و مد خلیج‌، بسته. آهی کشید. حالا آرام‌تر می‌راند. به رؤیای کودکی یحیی؛ همان قایق کاغذی روی آب حوض فکر ‌کرد. در دل گفت: خوش به حال یحیی که آن‌قدر با رؤیایش یکی شده که سال‌هاست جاشوها او را "سرحدی[1]" صدا نمی‌زنند.

با خود به کلنجار افتاد. چرا تلفن‌ها و پیام‌های یحیی را جواب نمی‌داد؟ چرا مدام به این راه‌حل عجیب که زندگی را بگذارد و برود، فکر می‌کند؟! یحیی ... جریانی گرم از قلبش گذشت. تلفن همراهش را روشن کرد و خیره شد به لبخندِ بهروز. می‌توانست شرط ببندد که یحیی کار بازخریدش را تا آخرِ عمر کش خواهد داد.

روز بعد بود که از بیمارستان خبر دادند، معلول ذهنی ـ حرکتی پیوندِ قلب، وضع مناسبی ندارد. هاله خود را روی مبل رها کرد. با خود گفت: یعنی به سادگیِ فشردن شعلۀ لرزانی است لای دو انگشتِ  ... ؟! گازهای متعفن پوسیدنِ اجساد، ذهنش را انباشت. حس کرد در اسفنج و چرم مبل فرو می‌رود. کاش یحیی بود. پسرش ... راضی نمی‌شد درد دل‌هایش را روی قلبِ جوان او آوار ... یحیی اما مداراگر و ... شانه‌هایش ... آبِ آرام خلیج ... گرمایی در پلک‌هایش حس کرد ... اتاقش را دید که حالا چهار در داشت؛ درهایی که باز شدند. خواهرِ نرگس با دست و پایِ لَس، روی ویلچر، نرگس، یحیی و بهروز تو آمدند. طوری نگاهش می‌کردند انگار او یک مکعبِ روبیک است. هر چهار تا دست‌هایش را پیش آورده بودند و از گلویشان صوتی بیرون می‌آمد شبیه صدای تیک‌آفِ هواپیما. از لای درها باد تو می‌آمد و او را که از حلقۀ لوستر، در انتهای طنابِ کوتاهی آویزان بود، تاب می‌داد. آن پایین چهار سایه، در مرکزِ مربعِ کفِ اتاق، به هم می‌رسید و ضربدری می‌ساخت. کاش می‌شد از یکی از این چهار در فرار کند ... تکانی خورد. مثل افتادن از پله، ته دلش خالی شد. از خواب پرید. چرم مبل مثل پوستِ بیمارِ تب‌دار، عرق کرده بود. دستش را برداشت و شقیقه‌هایش را فشار داد.

بهروز از آشپزخانه توی حال آمد. مثل بچگی‌هایش موی به هم ریخته‌ای داشت، شلوارک هم پوشیده بود. تنها فرقش این بود که جای شیشۀ شیر، نوشابۀ سیاه دستش بود. هاله خواست بگویدکه بهروز مدارک تحصیلی‌اش را از همین حالا بگذارد توی جیب زیپ‌دارِ چمدان، لباس گرم هم بردارد. اما این یکی دو روز آن‌قدر سفارش کرده بود که ترجیح داد دوباره صدای بهروز را در نیاورد.

بحث سر رفتن و نرفتن هم که همین پریشب غوغا کرده بود ... چه‌قدر شانه‌های پسرش شبیه یحیی بود. بهروز درِ اتاقش را پشت سرش بست و زنگ تلفنِ همراهش قطع شد. هاله دست‌هایش را ستون کرد و از روی مبل بلند شد. جنازه‌ای توی سرش تاب می‌خورد. دست به دیوار گرفت و راه افتاد طرفِ اتاقش. از کنارِ در اتاق بهروز که گذشت، شنید:

ـ بابا، چرا مامان رو راضی نمی‌کنی ... .

جمعه ، سنگین شروع شد. هاله لقمۀ عسل را که بهروز از دستش نگرفته بود، به دهان برد. عسل به آن مرغوبی از دهن برمی‌گشت. بهروز گفت:

ـ اصلاً خودم مهم نیستم که نمی‌خوام برم؟!

ـ چند دفعه باید توجیهت کنم. صلاحت همینِ.

لقمۀ عسل را توی دستش برگرداند.

ادامه داد:

ـ رسیدی اونجا هر غلطی دلت خواست بکن.

بهروز پوزخندی زد:

ـ هه ... غلط

هاله مشتِ لرزانش را باز کرد و لقمۀ تُف‌آلود، خمیری و چسبناک، توی بشقابش وا رفت.

بهروز چای اش را تندتند هم می‌زد.

ـ اگه دوستم داشتی ...

ـ اتفاقاً برعکس.

هاله با چیزی مثل جاذبه جنگید تا بلند شود. انگار روی شانه‌هایش سنگ بسته بودند. توی ذهنش گشت. یک دامن انگیزۀ سوخته را درو کرد و باز قانع شد که یک نقطه بگذارد آخرِ خط. هر چه بود و نبود، جمعه رسیده بود. گفت:

ـ دلش را ندارم بیام فرودگاه از پشتِ شیشه برات دست تکون بدم.

فک و زبانش سُست شده بود و این‌ها را با صدایی عاریه و با " ر " های نامفهوم گفت. با خود گفت که جرعه جرعۀ این روز در گلویش گره خواهد بست. پلکش شروع به پریدن کرد. چایی‌اش را بدون قند سر کشید.

شب، وقتی آن شانه‌های عزیز به طرف در می‌رفت، طاقت نیاورد و نگاهش را چرخاند. در اتاقِ بهروز باز مانده بود و تخت‌اش خالی بود. گفت:

ـ بهروز

ـ جانم مامان؟

سرش را روی سینۀ پسر گذاشت و لرزش و سرمای دستش را به مشت مردانۀ او سپرد. گفت:

ـ می‌خوام بدونی هر اتفاقی‌ام که بیفته، مامان همیشه خواسته از تو یکی مراقبت کنه.

هاله صورت خیس‌اش را بالا گرفت. پسر نگاهش می‌کرد.

ـ باشه، مامانی. فقط تو گریه نکن.

بهروز سرِ پله بند کتانی‌هایش را می‌بست که تلفن زنگ زد. هاله یکه‌ای خورد و ته دلش یخ کرد. پرید طرفِ تلفن.

ـ بله؟!

گوشی را که محکم مشت کرده بود، نرم‌تر گرفت.

ـ وای ... به خواهرش خبر بدید.

گام بلندی برداشت طرفِ در.

ـ می‌شنوی؟! خواهرِ نرگس پیوند رو پس نزده.

بهروز قامت راست کرد. چمدان لنگر انداخت و همراه بهروز که انگار می‌خواست یک طوری مانع افتادنش بشود، پله‌پله پایین غلتید. فریاد بهروز توی جمجمۀ هاله نشست. هاله از بهت در آمد. آریتمی قلبش را ذهنش گزارش کرد. بهروز پیش چشمش در پاگرد افتاده بود و از پارگیِ پاچۀ شلوارش در قسمت ساق، خون می‌ریخت روی مرمرهای رگه رگه. بعد آن چمدانِ بزرگ و خالی را دید که با درِ باز کنار پسرش افتاده. گیج شده بود ... باید چیزی بگوید ... آتل جور کند. بتادین جلوی آینۀ روشویی است. مسواکش را هم حتی برنداشته ... گارو کمک می‌کند. پرواز دیر می‌شود. کی هوار بکشد و راهی‌اش کند؟ زبان بی‌حس‌اش عاقبت به حرکت در آمد:

ـ بالاتر از زخمت رو محکم بگیر ... باید جلوی خونریزی رو گرفت.

 

[1]- غریبه، غیر بومی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «چمدان» نویسنده «مهناز رضایی» لاچین

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692