وقتي که دلگيرم
وقتي که خاموشم
وقتي که از ياد
دنيا فراموشم
وقتي که ميبارم
يکريز و تار و سرد
تو همچو خورشيدي
پر نور ميتابي
بر جان لرزانم
وقتي که چون ريگ
داغ بيابانم
بي حاصل و نوميد
لبريز زخم و درد
ابر بهاراني
سرشار سرشاري
تو سايه ميبخشي
برروح عريانم
در تنگناي عشق
در چالشي جانکاه
من همچو نيلوفر
در ذهن مردابم
باد صبايي تو
اعجاز باراني
من شيشه اي تارم
وقتي پريشانم
پر مهر ميباري
ناب و زلال و پاک
بر جاي ميمانم
گاهي که تسليم
تاريکي و مرگم
يک پنجره لبريز
از نور ايماني
قلبم چو درياي
بي تاب و طوفاني
امواج درد آگين
بر هر کران جاري
محتاج تسکينم
اما تو درماني
آري تو درماني