بچه بودم برام مفهومِ، زندگی ساده مثل شیطنتم
توی عکسای دستهجمعی بود
قصه و غصه شکل هم بودن، یادمه که تمام ذهنیتم
از شکستن، مداد شمعی بود
من میخواستم که کارگردانِ، سرنوشت خودم بشم یکبار
تا سکانسای تلخو کات بدم
آرزوم بود رد شم از توی، کُمدو تابلوهای رو دیوااار
نارنیا رو برم نجاااات بدم
به خیالم یهروز میرسه که، شانس آیندهمو رقم بزنه
تا منم منحصر بهفرد بشم
اگه آرمسترانگ تونسته بره، روی ماه و یهکم قدم بزنه
من میتونم فضانورد بشم
ولی وقتیکه زندگی فهمید، چقــــــد امید و آرزو دارم
همه برنامههامو مختل کرد
ظرف تقدیر من شکست و اسید، ریخت رو تارو پود افکارم
آرزوهامو توو خودش حل کرد
فک میکردم که روزگار از من، دلخوشیهامو پس نمیگیره
اتفاقی که عاقبت افتاد
از ته قلب مطمئن بودم، سکهی من دو سمتشم شیره
پرت کردم ولی نه، خط افتاد
برخلاف تصورم حالا، فیلم آیندهی درخشاااانم
یه سکانس ملودرام شده
گریه کار همیشهی منه چون، کفش پاشنه بلند مامانم
خیلی وقته که سایز پام شده