جوانهای از عشق
هزاران بار
به حرفهایی
که گفتنش سخت است
لعنت گفتم
گریه کردم
و اشکهایم را
با دستان گرم خدا
آرام کردم
تا باورم کنی
شاید بتوانی
جوانهای از عشق را
در دل او
که در سیاهی به سر میبرد
بکاری
و آرام آرام
عاشقش شوی ...
الهه تفکری
شاید...
در دنیای تار پر هاله و دود
غرق شدهام
در دلم
هزاران بار
دانه و نهال میکارم
شاید
کمی سیاهی
در چهرهٔ بابا پاک شود
و ابر
اشکش را
در اتاقی پر خار
جاری کند
و دوباره
گل نرگس
سبز شود
در چشمان آسمانی مادرم
که منتظر بهاری
در این کویر سرد است...
الهه تفکری
ویلون قلبها
در همسایگی تو
دانه دانه
برگهای پاییز را
میشمارم
و قسم مهر خدا را
به قاصدکها خبر میدهم
تا با هم
پلی
برای دوستی ستارهها
در امتداد هم
وصل کنیم
با هم بخندیم
و مانند ققنوس
که با مرگ خود
فرزندش را
به آسمان هدیه میدهد
به سوی فردا
در ویلون قلبهایمان
یکدیگر را فریاد بزنیم...
الهه تفکری