طلوع «ميم»
ستارهی بزرگی دیدم از «شاره زوور» میآمد
جنگل بزرگی دیدم
مقدس است آن که میآید
شهر از بیخ و بن برمیآشوبد و
کتاب از صدا و حرف
ماهْ یرهنه و عریان پایین میسُرد
دوازده ستاره
یکی از بهمن میآید و
دیگری از اسفند و
سومی از نوروز
چهارمی و پنجمی و ششمی و
هفتمی و هشتمی
تا به مرداد و دیماه میرسد
دوازده پنجرهی روشن و
دوازده شمعدان و
جامی شراب
از این سر میز تا به آن سر
هرکس جرعهای از آن مینوشد
نصف قرصی نان و
چهار دهان که گازش میگیرند و میجوند
زندگی را این گاز زدنها و لب تَر کردنها میخوانَد
وگرنه من کجا و
ستارهی اورشلیم کجا
کودکان پُ میکنند
کوزهها را از دانههای گیلاس و
گلهای معطر
کبوتری روی پیشانیام به خواب میرود
قطرهای خون به شعرم رسوخ میکند
از پر تاب جوجهای پر و بال درنیاورده
با سخنان دلنشین و
بغبغوی کبوتران
آخرین غروب بالای «دار»م گرم میشود
تیتراواسکی گفت
من کاملا شبیه پدرم هستم
تمام چون ستارهای از دور میآیم
به انجیربنی میگویم
برهنه از کنارت میگذرم
لطفا چشمک بزن
حرفم را گوش میکند
به باد میگویم:
آرام عبور کن
مبادا شاخهای از شاخههایم خراش بردارد
پوستم کمی بور و سیهچردهست
چاه چانهام پیدا نیست
من بسیار به پدر شبیهم
زار زدَنَم کاملا چون او
در گریه و لب گزیدن نیز
به مادر میمانم
پشت در ایستادهام
شب را پیش غریبهای به سر بردهام
اینک حرفی برایتان دارم
در میان انگشتانم
نقش و نگاری بافتهام
کبوتری میخواهد پرواز کند
قلب زنی تندتند میزند
برای من
او بزرگتر از کنیسه است
از دار اعدامم پایین میآیم
از سیزدهمین پنجره
تیری میآید
رخسار ماهت را
در بسترم میکُشد
ستارهای میآید با شعری در دست
مولانایی میآید
او کجا و
اورشلیم کجا
Delshad Abdollah/1973-present