اگر قرارست که بمیرم، تنها از من این را به خاطر بسپارید
که گوشه ای هست در سرزمینی غریب
که همواره انگلستان است و آنجاست که میماند
و در آن زمین پُر برکت،مشتی خاکی نهفته ست که برکت یافته
خاکی که انگلستان آن را زاده ست،به آن شکل داده،فهم و ادراک بخشیده
و گُل و گیاهش را بدو بخشیده که دوست بداردش
و راههایش را که بجوید
و این جسمِ انگلستان است که هوایش را به درون کشیده
رودخانهها او را شسته اند و پاک گردانده آفتاب وطن به آن فزونی داده.
به یادآر ای قلب!
پلیدی کنار رفته ست
و کمترین اش اینست که تپش های نبضی خواهد بود درهمیشه
و تنها اندیشه ای ست که از انگلستان زائیده و از انگلستان به جا مانده
چشمانی بینا
و صدایش
رویاهایی شاد شبیه این روزِ روشن
و این شادمانی ست که از یاران او به جا مانده
که شریف است و اصیل و ناب
و به این آشتی که در دلهاست
سپهر و آسمانِ انگلستان، خودِ بهشت