از بیمکان
نه چهرهای دارم و نه تاریخی، از بیمکانام
زیر آسمان و در مویهی باد،
او را میشنوم که صدایام میزند: بیا
نه چهرهای، نه تاریخی....
او را میشنوم که صدایام میزند: بیا
از ماورای پشتهها
باتلاق تاریخ را،
عبور میکنند؛
مردانی به فراوانی ماسهها
و زمین و مردان را،
همچنان
عبثِ سایهها،
به بازی میگیرد
باتلاق تاریخ و زمین حزین و مردان،
از ماورای پشتهها
و شاید بر من هزاران شبان
گذشته است
و من- بیهوده - در باد،
او را
میشنوم که از ماورای پشتهها،
صدایم میزند: بیا
در حالیکه من و هزاران هزار سال
خمیازهکنان، پُر ستوه و حزین
از لامکان
زیر آسمان
درونام،
روحام بیهیچ امیدی،
میمیرد
و من هزاران هزار سال
خمیازهکنان، پر ستوه و حزین
خواهم بود، بیهیچ فایدهای، برای همیشه از ناکجا.
نه چهرهای دارم و نه تاریخی، از بیمکانام
نورها و غوغای شهر مرا،
میکوبد از دور
و خود زندگی
چینش مسیرش
ملالی تازه بر میانگیزد،
قویتر از مرگ نستوه.
ملالی تازه...
راه میروم..
مرا اندیشهی چیزی نیست.
و هزاران سال،
هیچ چیز،
مسافر را
انتظار نمیکشد؛
جز اکنون حزیناش.
گلولای،
و چشمان هزاران ملخ و سالها
هویدا میشوند دیوارهای شهر،
من در انتظار کدامین سود باشم؟
از جهانی که پابرجاست هنوز و از دیروز منفوری،
که زنده میماند و نمیگوید :ناگوارا
زنده میماند، بر لاشههای پیشانیْ معطر
و خود زندگی،
چینش مسیرش،
ملالی تازه بر میانگیزد؛
قویتر از مرگ نستوه
زیر آسمان
بیهیچ امیدی
بهسان عنکبوت،
میمیرد درونام،
روحم.
روحام میمیرد
و بر دیوار
روشنایی روز،
روزگارانام را میمکد
و آن ها را خون تف میکند
روشنایی روز؛
این روز
هرگز برای من نبوده است
در بسته شد، هرگز برایام نبوده است این روز
هرگز، این روز برایام نبوده است
خواهم بود بیهیچ سودی، همیشه از بیمکان
نه چهرهای خواهم داشت و نه تاریخی؛
از بیمکان.
عبدالوهاب_البیاتی
ترجمه_صالح_بوعذار
--------------------------
«رنج حلاج-مرید»
سقوط کردی در تهی و سیاهی
و روحت آغشته ی رنگ ها شد
و از چاه هایشان نوشیدی
تو را
سر گیجه فرا گرفت
دستانت آلوده ی دوات و غبار شد
و می بینم تو را
که بر خاکستر این آتش معتکف شده ای
سکوتت خانه ی عنکبوت است و تاجت
کاکتوس
ای قربانی کننده ی شتر خویش برای همسایه
در خانه ام را
کوبیدی
بعد از آنکه
خنیاگر خفت
بعد از آنکه گیتار مُرد.
من کجا و تو کجا که در پیشگاه، خواهان تجلی هستی
من کجا به پایان رسم در حالیکه تو
در آغاز انتهایی.
محشر:
میعاد ماست
مباد که مهر و موم کلماتِ باد را
بر بلندای آب
بگشایی
و هرگز پستان این بز گَر را
لمس مکن
چه،
باطن اشیاء
ظاهر آن هاست
پس
هر چه می خواهی
گمان بدار
چه می توانم کرد وقتی
آتش آن ها در دل صحرا،
رقصان شد و خاموش گشت
من اینک می بینم تو را
در زاری گریه
در معبد نور
غریق خاموشی هستی؛
که با شبانگاهان به نجوا نشسته ای