یک بعد ظهرشیرین زمستان، شیرین،
چون نوردیگرآن نور ثابت نبود
نه طلوع بود و نه غروب،
افکارم نا پدید شدند
مثل خیل پروانهها که
فارغ از دنیا، درباغهای پراز
گل رز زندگی میکنند.
مثل پروانههای بینوا، مثل پروانههای ساده
بهاری که بیشمار، زرد و سفید
روی جا لیزها به پروازدر میآیند.
اینک زیبا و سبک بارپر میگشودند
وچشمهای مو شکاف من آنها
را نظاره میکرد. خستگی نا پذیر
بالاتر و بالاترمی رفتند.
شکلها همه پروانه میشدند
در این حال، در اطرافم هیچ چیز ساکن نبود
نور لرزانی از جهانی دیگر، درهای را که از
آن میگریختم فرا میگرفت
فرشتهای که مرا بسوی تومی بَرَد
با صدای جاودانهاش آواز میخواند.