• خانه
  • شعر
  • شعر ترجمه
  • شعری از «کوچرابوبکر(شاعره معاصرکرد) ونکوور» ترجمه «خالدبایزیدی(دلیر)ونکوور»

شعری از «کوچرابوبکر(شاعره معاصرکرد) ونکوور» ترجمه «خالدبایزیدی(دلیر)ونکوور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

khaled bayazidi

«ساعت دو»

کبوتران زیرسایه ی بیرحمی حیاط ام

همچون غریبه ای مردند...

«رامین»پشت پنجره نزدیک گلدانها

مشغول بازی هفت سنگ است

مادرم فظله ی کبوتران را خیس می کند

نیت اش همیشه بداست

واومی گوید:

چشم بانتظارپرواز«رامین»باش

کودکان زودپرمی گشایند

ودیگرهرگزبه زمین نمی نشینند

می خواهم بگویم:

من بیست سده است که زیربال این پنجره ام و

هنوزم پروبالی ندارم برای پرواز

سایه ی تو روی پنجره نشسته است

شوهرم درخانه های «روسپی»گری هایش

جوراب هایش...نه زمان را برمی گرداند

روی دل حیاطم خاطره ای ریخته شده

خاطره ای!؟....

ازدرز «در»ام آفتاب مهمان اتاقم می شود

زلف هایم بوی کله سری رامی دهد درافغانستان

چشمهایم راباسرمه ی «قندهار»سیاه می کنم

خاطره ای روی تخت وخواب ام لم داده

«بیگ بین»یک باربه صدادرمی آید

تواز تاریکی رگ ام آمدی

آنگاه که مادربزرگ خواب به رحم خدا می دیدو

درزهدان کوچه ام درخت زردآلوی سثقط می شد

روبه روی عکس آویخته شده ام.

به یواشکی چشم نگهبان کوچه

به یواشکی چشم#1-«قلم توز»آن طرف پنجره ام

به خانه آوردم اش و

به اتاق ام آوردم اش و

به اتاق خواب ام آوردم اش و

به آغوش کشیدم اش و

در بطن خود جای دادم 

سوگندیادکردی به:

شرف زردی آفتاب گردانها

به مزار شاتوت های مطهروپاکیزه

یک سده که در بطن من بمانی

آن طرف پنجره باران مه پنجره را لیس می زند

ازآن طرف نیز من تن تورا

به شماگفتم:

اگرشما ترک ام کنی

من راهبه ای می شوم درکلیسا

یادمی گیرم که تنهایی اینقدر آسان و

پرتقال اینقدر...گردنیست

به شماگفتم:

اگرشما ترک ام کنی

نسلی درزهدانم سقط می شود

«بیگ بین»دوباربه صدادرمی آمد

تولباسهایم رادرآوردی و

روی تن «زه یسان»کوچه ام

تنهایی ات تنهایم گذاشت...

لکه ی تو روی پتو ام ریخته شده

درحیاط ام بعد ازگذشت اینهمه سده

هنوزم بوی لباسهای شسته شده ات می آید.

شهرلبریز است ازقیل وقال...

اما حیاط ما دل تنگ

خانه ی تودرآن سوی شهراست

نزدیک خانه ی فرعون

ازطریق مگسی کنیزک خون ات به تن من تزریق می شودو

دوست داشتن درتمام کوچه مان پخش می شود.

خانه ی من این جاست 

همسایه ی هلوهای تن فروش ام

پائین ترازخانه ی نارنج ای زن دلال

همیشه آن طرف پنجره

خریداران صنوبرهای شهر را بدرقه می کنم

ازغم رفتن ات...

شاعرفاعشه ای می شوم و

آدامس می چسبانم به خانه ی خدا

به گربه ام می گویم:

که این زندگی چقدرپوچ بی معناست 

بی تو...

بی باک ازاین ام...

ماه را زیرتشک ام مچاله می کنم و

ستاره رادرجام«ودکای»پدرم خیس می کنم

برای من آسان است

شاش خرگوش هارا بیا شامم و

مست مست وتلو تلو زمین را دور خود بچرخانم

برای من آسان است پس مانده های سگ ها را بخورم

یک سده روی پشت لاک پشتها شب رابه روزکنم

ازاندوه رفتن ات دل  به مورچه ای«نر»می دهم

مادربزرگ ام همیشه می گوید:

خداوندغضب آلودمان می کند

ازاین که اتاق ات را

پرکرده ای ازشعرهای حرامزاده

می بینم ات:که به دوراز

من وهمه همسایه ها و

به دورازنگاه ماه و

کفش های جفت شده...

خودات رابه درخت هلو می چسبانید

خداراشکر...

که ازماپروبال درنمی آورد

می بینمت:که پیش چشم خدا

گلدانی«نر»پرستش می کنی

بوی توروی پرده ی گل گلی نشسته

دراین جا بو تنها بونیست

چیزی است مثل خاطره

دست رمال رامی گیرم وبه اومی گویم:

درکودکی خواب می دیدم:

با دزد دریایی شوهرمی کنم

می دانید:فرق او ودزد دریایی درچیست؟

محکم دررا می بندد

دزدها دزدکی درشب تصویرماه رابهم می زنند

اوآشکاراتنهایی ام را بهم می زندوروزی صد بار

دلم را می دزدد

برایش تعریف می کنم....

دو کودک عاشق بودیم روی دیوارها گربه هارا

فراری می دادیم

برای کوچه ای آن طرف دوزخ

به کبوترمی گفتیم:

اگر که پرواز کردند رو به خدانیزبرنگردانند

«بیک بین»شش باربه صدا درآمد

تنهایی ام سرداش است

برف تورابه آغوش خودگرفته

سرمای زمهریربعدازظهر

تاب وتوانم رامی رباید

توکجائید: زندگی گرم اش شود

راههارا به همدیگر گره می زنم و

کفش های به جا مانده ات را

به ایوان خانه ام می دو زانم اش 

در خیال ام بعدازظهری مهمان ات کنم

برای سفر به سیاره ای دیگر

مراکشان کشان به کنار پنجره ای می بری

جلو چشم رگهای غیرتی ات که می اندیشم من درآن رگها

می آیم ودر درون ات جا می گیرم

درکنارسایه ی درخت نارنج ای بندکفش هایم رابازمی کنی و

سایه ی تو روی نمناکی گلدانها نشسته است

«بیگ بین»هفت باربه صدادرمی آید

دلم خوش است به این 

تونیز بعدازظهری درست مثل الان من

درکنار این دست فروش ها می گذری وبوی نغدپخته شده را

نه...به دل خیس من .بو می کنید

«بیگ بین»دوازده باربه صدادرمی آید

توهنوزپیرهن سکوت راازتن درنیاورده ای

کودکی ات روی طناب رختها پهن شده

تن ام لبریز است ازتو

ماه نیمه است

شب به زمین نزدیک شده است

نه...زمین را نشانه ی دل من کرده ای

توآن طرف شهرید روی «هلالی»دیگر

من آن طرف حصارباغ انتظارت رامی کشم

عصاکش...نه دل کشی را برایت می چینم

انتظارت رامی کشم اگرلازم باشد

تا عروج روح ام 

اگرلازم باشد تا عروج زمین

تا عروج تو به درون دلم

چشم به انتظارت ام به روی زمین بازگردی و

جای خواب ات را درکنار من پهن کنی

اگرآمدی!ازآن طرف حصارباغ

به شما می گویم:

درین جا سخت است عبادت جسم ات رابکنم

سوارشوبرای سیاره ای دیگر

#1«قلم توز»اسم درختی است به همین نام

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

شعری از «کوچرابوبکر(شاعره معاصرکرد)ونکوور» ترجمه «خالدبایزیدی(دلیر)ونکوور»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692