در مغزم مراسم تشییع حس کردم
و سوگواران
می آمدند و می رفتند
رفتند و رفتند تا جایی که
آن حس داشت از بین می رفت.
و وقتی همگی نشستند
تشریفاتی شبیه به دهل نوازی
مدام می کوبید و می کوبید
تا جایی که حس کردم ذهنم فلج شد.
و بعد شنیدم که جعبه ای را برداشتند
و در امتداد روحم
دوباره
آن را با صدای غژغژ کشیدند
با همان کفش های آهنین
سپس فضا طنین انداز شد
انگار که تمام بهشت ناقوس بوده
و اساس وجود، سراپا گوش بودن
و من
و سکوت
رویارویی غریب
شکسته، تنها، اینجا.
(و بعد
قایق خیال شکست
و من فرو رفتم
و در هر غوطه وری
دنیا را لمس کردم
و تمام شد، آگاهی نیز.)*
*گردآوران قطعات ادبی قطعه پایانی این شعر را در برخی منابع حذف کرده اند.