گوشهام ؛
آکنده از وهمی موزون
چشمهام؛
خالی از ایمان اشیاء
حتی پنجره ای که نسیمی خنک به اینجا بیاورد
.. بارانی .. عشقی .. لبخندی
من، تنهایی را
با سرنگ ِ دست ِ همیشه ی حماقتم
به اسکلت مچاله ی رو به دیوار تزریق می کنم
و آنقدر می خندم
که زمین متلاشی می شود
دستهایم پر از نشانه بود
کسی ندید
کسی به خطوط کف دستهای من توجهی نکرد
حالا زمین متلاشی شده
و کسی نیست
که از هیچ سیاره ای برایش دست تکان دهم
وقتی توی چادر سیاهم خم می شدم
بند کفشهایم را با چند تا گره می بستم؟
چه اهمیت دارد
من به پتاسیم سیب های کرم خورده فکر کنم
یا عطر ریحان
که از یادم رفته است ؟