برف
نه ردپایی بر برف
که پای نبودنت
را به سطرهای بعدی این شعر باز کند
نه هیاهویی که کوچه به خیال خیابان شدن بکشاند..
..
تنها برف مانده
برف
و زیبائیت
که به همین زودی ها
از پنجره عبور خواهد کرد
این لحظه را به سمت دیگری بگیر
این لحظه را به سمت دیگری بگیر
برای این لحظه
آنقدر رفته ای
که بیاد آوردنت شهر را تغییر میدهد
برای این لحظه
آنقدر مانده ام
که باور نمیکنم
زمان جای خیلی دوری بود
راهی دور
که راهزنانش زیبائیت را غارت میکنند...
...
به دامنه های شعر برگرد
بعد از تو
پرندگان زیادی از آسمان شهر گذشتند
آنقدر
که دیگر نمیشود
کلید را بچرخانی و در هنوز به آغوشی باز شود
حالا تنها میتوانی
در تاریکی اتاق با زخمها مهربان تر باشی..
...
باید در شعر می ماندی
این لحظه را
نمی توان ورق زد
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا