غروب از دور رخ بازید،
کلاه افتخار زرد کُه، آن یادمانِ دودمان،اسپید،
اسیر غول شب گردید و پشتش تیرگی غلتید
هزار اردویِ شمع آویز به دور ماه می رقصید
ورای تیره ابر گاهگاهی که فراز قلههای تیره گون دُور
به دست باد میچرخید،
غبار نقره سان از روی گلفام مهی نو نو، نوید زندگی بخشید
به زور دشنه نور، آن سیاهی از فراز کوهها کوچید
وُ دودِ دودمان نحس تاریکی همی پیچید
سپیده دست سیمین را به دشت سبز میسایید
وُ اسب شاهوارش کوره راهِ پرتگاهِ کوهها و تنگههای بی گذر را سر کشید و خردههای نور را یکسان به مخلوقات میبخشید
عروس آسمان آن چادر گلدار از سر بر گرفت و بر فراز تپهها و کوهها گردید
وُ بانگ خوش خرام کبک زیر بوتهها جوشید
نسیم خوش نواز سرخوش بادِ سحرگاهی، سبکتر از پر کاهی
پیام نیل گون و نقره فام گرگ و میش صبحگاهان را به طبل باد می کوبید
فرح انگیز پرتوها،به مهر و مهربانی غوطه ور گردید وُ سوی ایل رخ بگشوده می لغزید
وُ در آغوش کوهستان، هیاهو و خروش خوشههای نور،
بسان بچه آهویی بزد دَودَو و از هر قله با شادی به سوی قله ای دیگر قد افرازید
نوید زندگی می داد رقص دود، ز راه روزن هر چادری از کوچِ قومِ تیز پا چون باد
وُ آتش گُله گُله، بانگ هر تر شاخه را از " چاله " سر می داد
ستبر شانههای سلسله زردین کوه، با برج و با بارو
به روی رودی از انوار گوهرهاش می غلتید
دریچه خاطراتش لایه لایه کوچ ایام گذشته زیر و رو می کرد
وُ رقص جنگ نورِ پا برهنه روی برفِ سرخ، رخ سایید
خروش رودهای نقره فام و غلغل چشمه، میان درههای تنگ، شوق زندگی بخشید
وَ اما زرد کوهِ پیر، این سلطان پر قدرت، که سایه سر خوشش سر بر افق سایید،
بهشت سر سپید او حریر برف می پوشید
سپر می کرد سینه و سر افرازید، مقابل پهن پیکر ابر غرانی که می تازید
و گویی قطره باران،غم از کوپال کُه بر داشت،هر آنچه داشت جا بگذاشت،
نشا بنموده هر یک بذر گل یا سوسن و سنبل وَ عطرآگین ریاحین گونه گون پاشید
و در دامن، تمام کوه پر جوشش ز جنبشهای ایلِ سرفرازِبختیاری بود
افق با مهربانی،شانه داده شانه ی هر کوه و خندان چهره اش بر چهره ی هر دشت می پایید
کِه اندر مرغزارِدشت، فصل زایش و رویش هزاران است و کره مادیان با شوق پی در پی،بره بع بع کنان شادان، و گاوان،گوسفندان شیرشان جوشان و جاری بود...
#خرم سعیدی، شهریار، پاییز 1402