کلامی از کلمه خم میشود
چنان رودی عاشق که در پیش های خود بیش میرود
میرود
تا به انجام ها و سرانجام های دریا نرسد
مهم حرکت است
خیلی از رودها به مقصد نمیرسند!
خیلی از رسیده ها وقتی میرسند
نمیرسند!
و آن سوتر
حضوری یکتا
بشارتی از فصل را به دامان خاک میکشد
من از تولد تا مرگ
فرسنگ ها در راهم؟! و خستگی های جاده را
با قرن / سال و دقیقه که مقایسه میکنم
به آن جا میرسم
که
دقیقن سرِ ساعت زمان از رفتارِ خود باز میایستد
من دوستار
شماره ها و دوباره های این زندگی دو پارهام
آن سان که
زنگ که میخورم
گویی صدای آشنایی است که
سراغِ غریبه ها را از خودم میگیرد
به حرف های برف زده ربطی ندارد
به بارانی که
درپشت پنجره به دنبالِ خودِ واقعی من میگردد
تا خودش را
در فکر کردن خیابان و آدم هایش پیدا کند
من نارسیونِ شب را
در نیمه ی روز خوب میفهمم
آنگاه که ماهِ من میشوی
در تاب و تاختِ آفتاب
مرا که میبینی
به یادِ چشمی باش
که مانندِ تو گریه میکند
مانندِ پرندهای باش
که
در آسمانِ خودش پروازِ عقاب ها را نقاشی میکند
مرا که دیدی
به اندازه ی روشن ترین اندازه
خدا را
با رنگ سرخ برقلب های مشکی نقاش کن
شاید دئیسم ها
به جای خالق به ناظر بودنِ موهایت ایمان آوردند
شاید تئیسم ها به باورِ خدایی رسیدند
که
پیامبرش خورشیدهای جهان را
با گویشی ساده تعبیر میکند
آه نگو
نگو که رزِ سفیدِ من
کمی قرمز تر از آبی عریان است!
و نیلوفرِ تو
امیدها را در زمستانی سرد آبیاری میکند
چه فرقی می¬کند
وقتی کلمات غمگین تر از باران خودکشی میکنند
چرا برگ های کتاب
احساسِ زردی که میکنند
در درونِ خود افسرده میشوند
افسرده
چه واژه ی بدی است
وقتی در کنارِ خیابان بیمارهای زندگی را ورق میزنیم
در الفبای صداها
به نت ها و حروفی تعلق دارم که
غریبانه در زیرِ پنجره ی سطر آواز میخوانند
من بیابان را در چشمِ خیابان پیدا کردم
درآن جا
درختانی را دیدم که
لباسِ زمستان را برتن داشتند
و بهارشان در کودکی به سمت مرگ کوچ کرده بود
آرام باش
میخواهم
در دقیقه ی شصت
شصت را بر روی دستانم کوچ دهم
بی قرار باش
برای سنگ ها
وقتی در سکوتِ خود هزاران فریاد را سنگ میزنند
آه انسان
بی خبر ازآن که از قرارِ خود بی قرار شوی
به آخرین تفنگ برتنِ خودخوش آمد بگو
به شعر
که همیشه درحالِ باریدن است
او میبارد
و شاعر نه سزاوارِ دوزخ است
ونه لایق بهشت
او تنها سطرها را به آواز میخواند !
عابدین پاپی(آرام)
از دفترِ شعرِ: سرما سَرِما را گرم میکند