1.
هرروز هنوز همان روز است
با سنگ مزارم خنده میکنم
حرف ميزنم
میرقصم
مینوشم
عیاشی میکنم
تنفروشی میکنم و بالاخره
با خدا گفتگو میکنم
در گورستان کوچک روبرو
با خانهی خدا
منظرهی مقابل درههای «فلسفهام»
با رودخا نهی باریک و ویرانهی
«شاعرانهام»
مانند تار عنکبوت برق
میزند در روشنایی شمال این شهر
از وقتیکه او مرد کمتر
در ویرانه سر میزند
به خاطر غرورم
که روزی از بابت آن جایزه گرفته بودم
دیگر برای
یکشب گناهی که کردم
در اغوش آتشینات
آن غرورم برهم خورد روی آینهی جادوییام
تنها برای یک «گناهی» که آنشب
مرتکب شدم
شهر کودکیام را
شهر بیخداییام را
شهر بیدینام را
و
آپارتمان که شبها در آغوش
تو سحر کردم
و دوستی داشتم، که آمد
نزدیکیهای انتخابات بود
که برای دومین بار
«رهبر انقلاب» روی خیابانهای
خونین همنسلم انتخاب شدم
و سرها مانند
گاوها فروخته شده سرشان قطع شد
و من هنوز هم پیام میدهم به
تو که
تراکتور در علفهای بلند بر حال زنگ زدن است
ارث به خوبی تقسیم شده
و هنوز هیزم برای یک زمستان هست
و هنوز هم «نسل من در انقلاب» است
2.
به این میگم عشق...
اسکنهی مجسمهساز است
تمام روز و شبش با سنگ و
روشنی آسمان میگذرد
و کتابهایم را سجده میزند
و زیر آسمان بارانی شب تاریک
به امید روشنی دوباره است
و سنگها، که در تمام زندگیاش
حتی یک کلمه بر زبانش نیامده،
ناگهان
زیر آواز میخواند «آزادی دوستت دارم»
اندیشه شاهی
دیدگاهها
آن هنگام
كه چشمهاي مبهوتت
در خونابه هاي ميدان انقلاب
در ميان رگهاي بريده حجم گاوها
جا مانده است...
بدرود انديشه
................
چاپ کتاب شما را نیز که قرار است به زودی منتشر شود تبریک می گویم خانم شاهی .
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا