شعری از «نعمت مرادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

nemat

زن

این بلد واره ی همیشه

که شخم خورد در چشم­های من

دانه­ای بود کاشتی

اشک چشم­هایم را ریختم کنار ریشه

هایش

بزرگتر که شد

شاخه­هایش از موهایم بیرون زد

از دیوارهای تهران هم کمی بلندتر

حالا می­بینی؟

هر فصل میوه­ای می­دهد

که بوی چشمهای تو را می­دهد

مشتی خواب نورس هفت ماهه

داخل شومینه می­ریزم

که شانه­های تو

که شانه­های اسفند

از برفهای زاگرس خالی شوند

بی­دلیل

شبیه سطری بی­عصا

با تکان خودکار

توت می­ریخت به شعر

می­بینی

این فصل

توت در باران زنی می­ریزد که اسفند

نام کوچکش را بر موهایش سنجاق

کرده بود

سلام کن به آقای درخت

که بی­تو

چگونه با سایه­اش می­خوابد

زار می­زند شب در ریشه­هایم

تنهایی در شاخه­هایم پرسه می­زند

کمی تو

کمی بادکنک

کمی کوچه

حوالی باغی خلوت

بدون هیچ ردی از زنی که قبلاً روی

شناسنامه­ام...

پیدایت کردم

چشم­هایم شخم خورد

حالا درخت

تنهایی کوچکی­ست

که با چشمهای تو بزرگ می­شود

سلام کن به آقای درخت

که شاخه­های برای گریستن دارد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

شعری از «نعمت مرادی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692