زن
این بلد واره ی همیشه
که شخم خورد در چشمهای من
دانهای بود کاشتی
اشک چشمهایم را ریختم کنار ریشه
هایش
بزرگتر که شد
شاخههایش از موهایم بیرون زد
از دیوارهای تهران هم کمی بلندتر
حالا میبینی؟
هر فصل میوهای میدهد
که بوی چشمهای تو را میدهد
مشتی خواب نورس هفت ماهه
داخل شومینه میریزم
که شانههای تو
که شانههای اسفند
از برفهای زاگرس خالی شوند
بیدلیل
شبیه سطری بیعصا
با تکان خودکار
توت میریخت به شعر
میبینی
این فصل
توت در باران زنی میریزد که اسفند
نام کوچکش را بر موهایش سنجاق
کرده بود
سلام کن به آقای درخت
که بیتو
چگونه با سایهاش میخوابد
زار میزند شب در ریشههایم
تنهایی در شاخههایم پرسه میزند
کمی تو
کمی بادکنک
کمی کوچه
حوالی باغی خلوت
بدون هیچ ردی از زنی که قبلاً روی
شناسنامهام...
پیدایت کردم
چشمهایم شخم خورد
حالا درخت
تنهایی کوچکیست
که با چشمهای تو بزرگ میشود
سلام کن به آقای درخت
که شاخههای برای گریستن دارد.