خواستم ابری باشم
تا لحظه لحظه
نعمت بر زندگیت ببارم
و من
تمامِ خودم را
قطره قطره
برایت باریدم
خواستم خورشیدی باشم
تا در تنگنای سرد
روزهای خستگیت
کنار دیوار بچگیمان بنشینی
پایت را دراز کنی و حظ ببری
و من
تمام شراره های گرم بندرم را
آیینه به آیینه
برایت و برویت تاباندم
خواستم ایاز باشم
که خنکای شب های
آذر بندر را
به گونههای اردیبهشتیت
تحفه دهم
و من
تمام خوشیهای کودکیم را
هرچند اندک
بند به بند
به سویت ارمغان آوردم
خواستم نهری باشم
از میان خشکسالیهای
چشمان حسود
بگذرم
و تو را با خود به خلیج ببرم
و من
تمام کوچههای چهارمحل را
گام به گام
برایت دویدم
خواستم رفیق راهت باشم
و دستانت را گرفتم
از کلیسا گذشتم
و در کنار کندهی عباسعلی
تمام تریوه های سیرگاه را
پخ به پخ کردم
امروز ای
سیم عذارِ من
تو هستی و من
برای میل تو
دریا به دریا
میداف خواهم زد