شب فرو افتاده است
با شتابی چنان هولناک و بی انتها
خش خش آرام تافته کین را می شنوی!
در این تسلسل ویرانی جست و جوی
خاطره ی پژمرده بی تکلف انگاره فنا
این منم،ماخولیای شکن شکن جنون
بی هیچ انسجامی به هذیان افتاده ام
در ژرفای پرتگاه تاریک، در رویای خاموش
قلبم به سکون گشوده از ظلمت
صلیب الفبای مرگ در دل به فراخی گشوده در دایره ی فانی گدازه های عشق
چهره به چهره ی رویای دریده، دست می ساید
شب به گونه ای ملال آور، پرتو افشانده
غایت این غبار بی رحم فراز برج رواقی
در من به ارتعاش در می آید
همچون شمایلی بر دیوار زردفام شب
ادراک عقیم را پدیدآورده خلل وار
از درد زاده می شوم و می میرم
می ستیزم، دسیسه می چینم
در این شمایل های اندوه و خشم
قلبم، ملتهب از باد سرخ در فکر سایش
با فریادی فروخورده، تهی از تمنا
بی رمق شکن شکن، آرام آرام پس می راندش
شادکامی طلب شده در پس سرنوشت رام نشدنی را
این هراس شراره ی سوزان را به دام می افکند
در سایه ی نامتناهی آسمان خاموش
به قامت شکننده ی رنج پرهیب
ورای آخرین اختران خاموش، ناله هایم اوج می گیرند
دلتنگ، آمیخته با سیاهی شب
درد ارغوانی ام به صورت امواج در می آید
به لرزه در می آیم از قعر افق در دور دست ها
رنگ های شب به آن آویخته
در ژرفای وجودم، به طرز غریبی می درخشد
ردای یشمی شب پیچیده بسان پیچکهای صحرایی
و شب هنگام با ستاره های منجمد، قلبم
در سراشیبی کهکشان به سوی عمق دره ظلمت
انعکاس نیل را بر گونه هایم با عبور از مسیل های خشک خاطره
با سکون متراکم سرخ سیلاب ، بغض گنگ در گلو
با رنج شکن شکن در امتداد دلتنگی کاویده ام
الهام عیسی پور