در باران
از کنار رود
بايد به فردا بروی
اين را گفتند به من
زنانی که نگاه به باران داشتند
صدايشان لرزش عشق بود.
در را باز میکنند
میبندند
صدا میآيد
کس نيست
باران است
زنی چتر بهدست میگذرد.
--------------------------------
بلوغ
آنك زني از بلوط
از افرا
از شكوفه ، از علف
از گل سرخ .
گشوده آغوش بر نسيم
پاي مي نهد بر آستانه
دست مي سايد بر هوا
لبخندي مي خواهد ،
مهري ،
عشقي ،
تا بشكفد ،
جوانه زند
سبز شود
وانگاه عشق را كه مي وزد
بر دست گيرد .
خيس شود از شرم
پر شود از عشق
سبز شود از مهر
شور بگيرد
بپيچد
و چون غنچة گلي
بشكفد رنگ به رنگ
در صبح .
. . . . . .
آه ، اگر برخيزد .
سر دشت – ايران
---------------------------------------------------------
شب نيلوفران
شب بود ماه آمده بود کنار پنجره ام
مي گفت :
فردا ، نيلوفران عاشق را
به سنگي چند خواهند شکست .
صنوبر ها غمگين بودند
ماه آتشين مي گريست
و باد ، سرد و خسته
از ويراني قلبها مي گذشت
بر ويراني دست ها مي نشست
و ديوار سنگي
تنها تکيه گاه نيلوفران بود
ماه بر بالاي ديوار
ديوار سنگي بر بالاي طاق آبي
با شرم و
زخم و
درد
در صبح سرد و خاکستر
و باد خسته که مي گذرد
از ميان قلبها
از ميان دست ها و سنگ ها
و سنگ ها پرتاب مي شوند
بر رخساره ماه
بر تن نسيم
بر آبي عشق
و يقين عشق آدمي
تا نيلوفران عاشق
به سنگ بميرند
در نيلي خاکستر.