شعر «قایق و دریا» شاعر «فاطیما قشقائی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

وقتی کشتی پیامبر ساحل اورفالیس را ترک کرد . 

 انبوه جمعیت کنار ساحل آرام ،  پراکنده شد .

 تنها یک نفر همچنان ایستاده بود و دور شدن کشتی را در افق نگاه می کرد.

باد شهریور ..

بویِ گندم های درو شده را به دریا می ریخت ..

و دخترک ، عشق پنهانش را .. 

پاهایش تاب ایستادن نداشت .

روی ماسه های داغ زانو زد و گریست .

 واندوهش را با زمین تقسیم کرد.

آنچه با کشتی رفت . .

فقط پیامبر نبود.

تکه ای از قلب او بود که کنده می شد و  با دریا می رفت  .

گویی لنگر کشتی را

از سینه ی او بیرون  می کشیدند.

هنوز ،   شوقِ اولین دیدار او را به خاطر داشت .

اما چرا

 هیچ وقت به او نگفت. .

 چهره اش را ...

با دو دَست پوشاند ،

تا چشما نش نگویند،   که چقدر دوستش دارد.

روی ساحل نشست 

و سخنانش را در دستِ دریا ریخت .

شاید امواج

آنها را به گوش پیامبر رساند .

و اینگونه آغاز کرد.

 

*تمام روز عطری را

که در آسمان پنهان کردی می بویم.

و شب ها

 در آرزوی رویایی ،که نقش تو را داشته باشد.

تا تو را تَنگ

در آغوش بگیرم؛

 زیبای من پیامبر .

چه می گویم ......                                                                                                                                                                                                                                                    

هیچ کس

جرأت این گونه سخن گفتن نداشته است .

در حضور بزرگی چون تو ؛ 

  من کودکی  بی خِرد بیش نیستم .

قطره ای در برابر دریا ،

که تنها آرزویش ، رسیدنِ به توست .

تا باز گردی .

همچنان که به انتظار

کشتی عشقت ،

 دروازهای اورفا لیس را گشوده ام

و  پیش تر از آن

دروازه های قلبم را .......

مرا ببخش ،

که در وجودم گوهری گرانبها تر از عشق نیست ،

تا ببخشایم .

نوری که هم ،خودِ تو به من ارزانی کردی .

و راستی چرا ؟

آدمی بیشتر از بخشیده شدن ،

 از بخشش هراس دارد .!!!!!

و همه ی ترس من از این است .

مرا ببخش

هزاران بار . .

اگر آنچه شایسته ی تو باشد .

 نداده باشم .

مرا ببخش

اگر عشقی ناخالص پیشکشت کردم.

آن گونه که شایسته ی

خوبی های تو نبود.

که من بیشتر از بخشش ،

 از بخشیده شدن هراس دارم .

 مرا ببخش

هزاران بار

ببین که پیوسته میان ما

فاصله ایست

آن فاصله که خود ساختم و این

 خواسته ی تو نبود .

اما ...

در زیستنِ جدا از تو چه سود.

اگر مرگ هم

دست هایم را به تو نمی رساند.

و اگر در زیستنم

 هوایِ تو هست ،

از مرگ چه باک ،

که او خود زندگیست.

و زندگی از او

و این دو را از هم جدایی نیست .

چنان که مرا از تو ،

گُل از ریشه ،

و  انسان از خاک

و همچنان

در انتظارم

تا بیایی  .*

 

ساعت ها گذشت.

تاریک و روشن صبح بود و دخترک

همچنان به دریا خیره بود.

اکنون کشتی فر سنگ ها از ساحل فاصله داشت .

  زمان گذشت

  خورشید ، پهنای آسمان را طی کرد .

و اولین ستاره در آسمان پدیدار شد.

مهتاب بالا می آمد

ونور کمرنگش را به صورت دخترک  می پاشید.

و او   .......  باز هم

در انتظار بود.

انتظاری کشنده که برای او هزاران سال طول کشید .

 

*و  هزاران سال گذشت

جان ها در گوش خاک

خاک ،

در گوش باد

و باد

در گوشم گفت :

که هزاران سال نیامدی .

 زیبای من  پیامبر

و مرا بیش از این تاب و انتظاِر

جدایی از تو نیست .

پس امشب

سفری را آغاز خواهم کرد.

در جستجوی تو

از خویشتنِ خویش ،

 به تو

از نیستی به وجود ،

 به ابدیتِ تو

از غربت خود ،

به قُرب تو

از رهایی خویش

 به اسارت تو 

 و   

پرواز

و راستی پرواز ..

اندیشه ی رسیدن به تو

و آغاز

محبوبم . 

اندیشه ی رسیدنِ به تو

چقدر اوج گرفته

که سهم دستان ناتوانم ،

 همواره جداییست .

پایین تر بیا ،  

 نه،  چه می گویم .

  چقدر سنگینم که مرا از این رهایی

 به اسارت تو

راهی نیست.

گویی کوهی نا مرئی را

 به دوش می کشم ،

 که  بالهای اشتیاقم ؛

دیگر هوایی  نیست

پس مرا

 بالهایِ اشتیاق بخش

که تا سرزمین

تو ..

راهی دراز در پیش خواهم داشت .

و رسیدنم را

انتظار بکش

 به یاری ام  بیــــا

زیبای من  ..

 پیامبر*

 

ماهیگیران قایق های خود را  به آب  انداختند.

در تاریک ترین لحظات پایا نی شب که خورشید،  میل به طلوع دارد.

 قایقش را به آب ا نداخت .

کسی انتظار برگشتنِ دختر را نمی کشید.

او تنها به سمت سپیده ی صبح می رفت.

 

*امروز ،    ...  پای به امواج سرکش دریا گذارده ام

با شور خود ،

 و به شوق تو

و چنان سبکبارانه ،

سینه ی امواج را

خواهم شکافت

که باد

هرآنچه بویی

غیر از تو را داشته باشد .

به دست دریا سپارد

و دریا

زنجیر های گران را به دست ساحل

خواهد سپرد

تا بر دوش خستگان از راه مانده ،

کوهی باشد

و بهانه ای برای ماندن

و من

همچنا ن که به سوی تو می آیم

بخت را

 یار خود خواهم ساخت

  و   دیوانه وار

با سر انگشتِ سپید

روی امواج دریا

نامت را خواهم نوشت .

محبوب من

بدون تو

هیچ انگیزه ای نیست تا مرا

به آغاز راهی بکشاند

که پایان آن

 تویی.

نه توان بی تو زیستن 

و نه جراتِ تنها مُردن

و زندگی

 همواره درخت بلندیست

که ما 

از رسیدن به شاخه های بلند خوشبختی اش ، عاجزیم

پس دست های بلند من باش

که به جستجوی تو می آیم .*

 

ترس سراپای وجودش را فرا گرفت . .....

اگر نتواند او راپیدا کند . ؟؟

اگر وقتی او را یافت .!!!!!

 باز نتوانست .

در چشمانش خیره شود و بگوید چقدر دوستش دارد. !!

اگر باز ، نگاهش را از او بِدُزدد   و فریاد قلبش را در  ژرفنای گلویش خفه کند .

اگر وقتی به چشمهایش نگاه کرد

تمام وجودش زیر ُهرمِ نگاه اوذوب شود  ، و روی زمین بریزد .

چه کسی آن (همه ) را

از زمین  بَر خواهد داشت .

با دیدن او

 حرفی روی لبهایش باقی خواهد ماند. ؟؟؟

نه .............

وقتی او را ببیند

 همه ی حرف ها و درد هایش ،  با هم پرواز خواهند کرد .

فقط ....،   

سکوت .

سکوت و دو چشم ،

 برای سیر دیدنش ،  می خواهد .

تا همه ی وجودش از بوی او تازه شود.

 

*محبوب من

باد

بوی تو را به مشامم رساند .

 و دریا .....

اشک های بیکرانم را

به دستت سپرد

و تو بازهم ...   صبوری

شراب نخورده ،

چگونه طعمش را خواهد شناخت

که من

 بدون بوسه ، طعم لبهایت را

شناخته ام

و اشک هایت را ،  هنگام رفتن دیده ام 

که در فراق کسی چون (من )  ریخته شد .

و کدام معشوق چنین است

که عاشقا نه ،

تمنایِ کشیدنِ ناز عاشق کند.

نمی دانم .........

 از کدام راه به سویت می آیم .

آنچنان که نمی دانم

کدامین شب

 سرسپرده ی عشقت شدم .

شاید آن زمان

که بر سرِ کومه های گندم

دلبری می کردم

در فراسوی این شبِ خاموش

من نیز چون تو ،

لحظه های کُشنده ی این انتظار را

می بویم

معشوق من .

پیامبر ...

و چیزی در درونم شنیده می شود

که گویی تو نیز با من می گویی

معشوق  من . . . . .*

 

و بدین گونه روز اول سپری شد .

 میان امواج بلند دریا که تنها  ، به قایقش نمی کوبیدند .

وجودش را له می کردند .

.و بوی کسی را برایش می آوردند که او را مسخ می کرد .

دخترک بلند فریاد کرد ...

 

*و  اولین روز گذشت

راستی چند از این  ،

 هفتگانه  باید ،  سپری شود

اندیشه ام

 بوی کالِ

 ساقه های سبزِ گندم می دهند .

اما آنها را

به غربالِ عشقت می سپارم

تا پوسته ی مرا

 از من جدا کنی

تا آن شوم ، ..

که تو می خواهی 

چنان که تو همانی

که آرزویش داشتم .

و من آنگاه

با باد

 به سوی تو پرواز خواهم کرد

و دیگر دستانم از

لمس اندیشه ها عاجز نیست .

...چقدر تنهاییم

و مرا

ترسی بزرگ فرا گرفته ،

که تو را  نمی یابمت

زیبای من ...  ..

در دستانِ عطشناکِ دریا

که مرا می جویند

لبانم شعرِ تو را خواهد سرود

و من

تشنه ی یک جرئه

 از جام عشقت

در دستان تو خواهم  ،  .   آسود 

تا  عاشقانه بیا بَمت .   

زیبای من

پیامبر *

 

قایق راه خود را در آب باز می کرد .

و دخترک ترانه هایش را برای دریا می خواند .

وامواج

دریا به دریا

به گوش یکدیگر رساندند.

6 روز بعد .....

قایق

 به آرامی کنار  ساحلی در سرزمین شرق جای گرفت .

پیامبر

 بوی آشنایِ گندم زارهایِ اورفالیس را   شنید .

و پیکر بی جان دخترک  را

در قایق یافت ،

که  لبخندی بی رمق روی لبهایش می درخشید

و چشمهای بی قرارش ،    هنوز باز بودند ...  

... ......

شهریور 95

                                                                                                                                                                                                                                                                           

خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد               که تا ز خال تو خاکم شود عبیر آمیز

فرشته ی عشق نداند که چیست ای ساقی           بخواه جام و گلابی بخاک آدم ریز                      لسان الغیب حافظ               

                                                                                                                    

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

شعر «قایق و دریا» شاعر «فاطیما قشقائی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692