وقتی کشتی پیامبر ساحل اورفالیس را ترک کرد .
انبوه جمعیت کنار ساحل آرام ، پراکنده شد .
تنها یک نفر همچنان ایستاده بود و دور شدن کشتی را در افق نگاه می کرد.
باد شهریور ..
بویِ گندم های درو شده را به دریا می ریخت ..
و دخترک ، عشق پنهانش را ..
پاهایش تاب ایستادن نداشت .
روی ماسه های داغ زانو زد و گریست .
واندوهش را با زمین تقسیم کرد.
آنچه با کشتی رفت . .
فقط پیامبر نبود.
تکه ای از قلب او بود که کنده می شد و با دریا می رفت .
گویی لنگر کشتی را
از سینه ی او بیرون می کشیدند.
هنوز ، شوقِ اولین دیدار او را به خاطر داشت .
اما چرا
هیچ وقت به او نگفت. .
چهره اش را ...
با دو دَست پوشاند ،
تا چشما نش نگویند، که چقدر دوستش دارد.
روی ساحل نشست
و سخنانش را در دستِ دریا ریخت .
شاید امواج
آنها را به گوش پیامبر رساند .
و اینگونه آغاز کرد.
*تمام روز عطری را
که در آسمان پنهان کردی می بویم.
و شب ها
در آرزوی رویایی ،که نقش تو را داشته باشد.
تا تو را تَنگ
در آغوش بگیرم؛
زیبای من پیامبر .
چه می گویم ......
هیچ کس
جرأت این گونه سخن گفتن نداشته است .
در حضور بزرگی چون تو ؛
من کودکی بی خِرد بیش نیستم .
قطره ای در برابر دریا ،
که تنها آرزویش ، رسیدنِ به توست .
تا باز گردی .
همچنان که به انتظار
کشتی عشقت ،
دروازهای اورفا لیس را گشوده ام
و پیش تر از آن
دروازه های قلبم را .......
مرا ببخش ،
که در وجودم گوهری گرانبها تر از عشق نیست ،
تا ببخشایم .
نوری که هم ،خودِ تو به من ارزانی کردی .
و راستی چرا ؟
آدمی بیشتر از بخشیده شدن ،
از بخشش هراس دارد .!!!!!
و همه ی ترس من از این است .
مرا ببخش
هزاران بار . .
اگر آنچه شایسته ی تو باشد .
نداده باشم .
مرا ببخش
اگر عشقی ناخالص پیشکشت کردم.
آن گونه که شایسته ی
خوبی های تو نبود.
که من بیشتر از بخشش ،
از بخشیده شدن هراس دارم .
مرا ببخش
هزاران بار
ببین که پیوسته میان ما
فاصله ایست
آن فاصله که خود ساختم و این
خواسته ی تو نبود .
اما ...
در زیستنِ جدا از تو چه سود.
اگر مرگ هم
دست هایم را به تو نمی رساند.
و اگر در زیستنم
هوایِ تو هست ،
از مرگ چه باک ،
که او خود زندگیست.
و زندگی از او
و این دو را از هم جدایی نیست .
چنان که مرا از تو ،
گُل از ریشه ،
و انسان از خاک
و همچنان
در انتظارم
تا بیایی .*
ساعت ها گذشت.
تاریک و روشن صبح بود و دخترک
همچنان به دریا خیره بود.
اکنون کشتی فر سنگ ها از ساحل فاصله داشت .
زمان گذشت
خورشید ، پهنای آسمان را طی کرد .
و اولین ستاره در آسمان پدیدار شد.
مهتاب بالا می آمد
ونور کمرنگش را به صورت دخترک می پاشید.
و او ....... باز هم
در انتظار بود.
انتظاری کشنده که برای او هزاران سال طول کشید .
*و هزاران سال گذشت
جان ها در گوش خاک
خاک ،
در گوش باد
و باد
در گوشم گفت :
که هزاران سال نیامدی .
زیبای من پیامبر
و مرا بیش از این تاب و انتظاِر
جدایی از تو نیست .
پس امشب
سفری را آغاز خواهم کرد.
در جستجوی تو
از خویشتنِ خویش ،
به تو
از نیستی به وجود ،
به ابدیتِ تو
از غربت خود ،
به قُرب تو
از رهایی خویش
به اسارت تو
و
پرواز
و راستی پرواز ..
اندیشه ی رسیدن به تو
و آغاز
محبوبم .
اندیشه ی رسیدنِ به تو
چقدر اوج گرفته
که سهم دستان ناتوانم ،
همواره جداییست .
پایین تر بیا ،
نه، چه می گویم .
چقدر سنگینم که مرا از این رهایی
به اسارت تو
راهی نیست.
گویی کوهی نا مرئی را
به دوش می کشم ،
که بالهای اشتیاقم ؛
دیگر هوایی نیست
پس مرا
بالهایِ اشتیاق بخش
که تا سرزمین
تو ..
راهی دراز در پیش خواهم داشت .
و رسیدنم را
انتظار بکش
به یاری ام بیــــا
زیبای من ..
پیامبر*
ماهیگیران قایق های خود را به آب انداختند.
در تاریک ترین لحظات پایا نی شب که خورشید، میل به طلوع دارد.
قایقش را به آب ا نداخت .
کسی انتظار برگشتنِ دختر را نمی کشید.
او تنها به سمت سپیده ی صبح می رفت.
*امروز ، ... پای به امواج سرکش دریا گذارده ام
با شور خود ،
و به شوق تو
و چنان سبکبارانه ،
سینه ی امواج را
خواهم شکافت
که باد
هرآنچه بویی
غیر از تو را داشته باشد .
به دست دریا سپارد
و دریا
زنجیر های گران را به دست ساحل
خواهد سپرد
تا بر دوش خستگان از راه مانده ،
کوهی باشد
و بهانه ای برای ماندن
و من
همچنا ن که به سوی تو می آیم
بخت را
یار خود خواهم ساخت
و دیوانه وار
با سر انگشتِ سپید
روی امواج دریا
نامت را خواهم نوشت .
محبوب من
بدون تو
هیچ انگیزه ای نیست تا مرا
به آغاز راهی بکشاند
که پایان آن
تویی.
نه توان بی تو زیستن
و نه جراتِ تنها مُردن
و زندگی
همواره درخت بلندیست
که ما
از رسیدن به شاخه های بلند خوشبختی اش ، عاجزیم
پس دست های بلند من باش
که به جستجوی تو می آیم .*
ترس سراپای وجودش را فرا گرفت . .....
اگر نتواند او راپیدا کند . ؟؟
اگر وقتی او را یافت .!!!!!
باز نتوانست .
در چشمانش خیره شود و بگوید چقدر دوستش دارد. !!
اگر باز ، نگاهش را از او بِدُزدد و فریاد قلبش را در ژرفنای گلویش خفه کند .
اگر وقتی به چشمهایش نگاه کرد
تمام وجودش زیر ُهرمِ نگاه اوذوب شود ، و روی زمین بریزد .
چه کسی آن (همه ) را
از زمین بَر خواهد داشت .
با دیدن او
حرفی روی لبهایش باقی خواهد ماند. ؟؟؟
نه .............
وقتی او را ببیند
همه ی حرف ها و درد هایش ، با هم پرواز خواهند کرد .
فقط ....،
سکوت .
سکوت و دو چشم ،
برای سیر دیدنش ، می خواهد .
تا همه ی وجودش از بوی او تازه شود.
*محبوب من
باد
بوی تو را به مشامم رساند .
و دریا .....
اشک های بیکرانم را
به دستت سپرد
و تو بازهم ... صبوری
شراب نخورده ،
چگونه طعمش را خواهد شناخت
که من
بدون بوسه ، طعم لبهایت را
شناخته ام
و اشک هایت را ، هنگام رفتن دیده ام
که در فراق کسی چون (من ) ریخته شد .
و کدام معشوق چنین است
که عاشقا نه ،
تمنایِ کشیدنِ ناز عاشق کند.
نمی دانم .........
از کدام راه به سویت می آیم .
آنچنان که نمی دانم
کدامین شب
سرسپرده ی عشقت شدم .
شاید آن زمان
که بر سرِ کومه های گندم
دلبری می کردم
در فراسوی این شبِ خاموش
من نیز چون تو ،
لحظه های کُشنده ی این انتظار را
می بویم
معشوق من .
پیامبر ...
و چیزی در درونم شنیده می شود
که گویی تو نیز با من می گویی
معشوق من . . . . .*
و بدین گونه روز اول سپری شد .
میان امواج بلند دریا که تنها ، به قایقش نمی کوبیدند .
وجودش را له می کردند .
.و بوی کسی را برایش می آوردند که او را مسخ می کرد .
دخترک بلند فریاد کرد ...
*و اولین روز گذشت
راستی چند از این ،
هفتگانه باید ، سپری شود
اندیشه ام
بوی کالِ
ساقه های سبزِ گندم می دهند .
اما آنها را
به غربالِ عشقت می سپارم
تا پوسته ی مرا
از من جدا کنی
تا آن شوم ، ..
که تو می خواهی
چنان که تو همانی
که آرزویش داشتم .
و من آنگاه
با باد
به سوی تو پرواز خواهم کرد
و دیگر دستانم از
لمس اندیشه ها عاجز نیست .
...چقدر تنهاییم
و مرا
ترسی بزرگ فرا گرفته ،
که تو را نمی یابمت
زیبای من ... ..
در دستانِ عطشناکِ دریا
که مرا می جویند
لبانم شعرِ تو را خواهد سرود
و من
تشنه ی یک جرئه
از جام عشقت
در دستان تو خواهم ، . آسود
تا عاشقانه بیا بَمت .
زیبای من
پیامبر *
قایق راه خود را در آب باز می کرد .
و دخترک ترانه هایش را برای دریا می خواند .
وامواج
دریا به دریا
به گوش یکدیگر رساندند.
6 روز بعد .....
قایق
به آرامی کنار ساحلی در سرزمین شرق جای گرفت .
پیامبر
بوی آشنایِ گندم زارهایِ اورفالیس را شنید .
و پیکر بی جان دخترک را
در قایق یافت ،
که لبخندی بی رمق روی لبهایش می درخشید
و چشمهای بی قرارش ، هنوز باز بودند ...
... ......
شهریور 95
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد که تا ز خال تو خاکم شود عبیر آمیز
فرشته ی عشق نداند که چیست ای ساقی بخواه جام و گلابی بخاک آدم ریز لسان الغیب حافظ