شاخهها تنیده شد در هم
باز چنگهای وحشیانهٔ شب بر دل رمیدهٔ او
ریشههای لخت درخت بید، وحشت را میآفرید
و باز تن عریان او مثل بید میلرزید
کابوس برگهای زرد، صدای پا بود
باد از هر طرف گیسوان در هم پیچیدهٔ درختان را
شلاق وار به صورتش میزد
شب بود و شب
شب و ماه مست
شب بود و شراب سرخ
دوید، دخترک دوید
و خارها میجویدند پایش را
و خون، خون
میرسد به کلبهای خاموش، یخ بسته در سرما
و باز پای برهنهاش میسوزد از فریادِ خون، خون
فقر در آن کلبه میکند بیداد. ای داد
و کودک خسته از بازی در برهوت
گرسنه، زانو میگیرد بغل
و غم میدود در شب و شب وحشی وار میگرید، میگرید
شلاق باران روی کلبهٔ مهجور
نالهٔ موریانهها در چوب
ناله میآید ز هرجا، ناله، ناله
پدر می زند دست بر سر
دو دستی میخواهد سقف را بغل گیرد
اما او ناتوان است، ناتوان
هجوم نیزهٔ باران، میفشارد قلب مادر را
و چه بی تاب است، خواهر تنها
مردمکها ز وحشت میشوند سست، لرزان.
آی باران امان ده، امان
چو برق در سیمها، میدود مادر
و کودک در آغوشش سخت میلرزد
سقف میریزد
کلبه خاموشتر میشود، خاموش
چشمان پدر خوابیده در اندوه و اندوه سُر میخورد بر لب
چه ترسناک است شبها و میسوزاند سرما، تن را
و خدا بیدار است
و خدا به خدا میبیند
آسمان ریخت به هم
نعره زد و شکاف آسمانِ تیره را...
جادهها هموار نیست
جایی از دنیا همه وقت روز است و اینجا
کنار کلبهٔ خاموش، شب میکند فریاد
فریاد میشکند در صدا
صدا میشود سکوت، سکوت
به راستی فقر میکند بیداد، بیداد