زندگی
از همین ایستگاه آغاز میشود
از همین حفاظ شیشهای و
صندلیهای بی پشت و پناه
کافی ست
در فاز سه باشی
پشت قفلهای وا نشده ساعتها
و این اتوبوس معلق
که هیچ گاه
با این فکرها چه میشود کار؟
پیوسته به فکر باختن باش
به روزی ابری یا آفتابی
که باخته میشوی
و روزنامهها از هوای تو
که ناگاه
از این لحظه
به سنگینی روزها فکر کن
به بارش یک ریز برف
که درست چند سال پیش
و بعد
حیاط
خانه خالی
و عکسی که روی دیوار سالهاست
سلام
ای راههای بی اختیار
ای آفتابگردانهای سرگردان
ای غروبهای مانده در حاشیه شهر
از من آشوبها و شعرها و شورها
از من واژگونی لالهها و فصلها
از من برسانید به همه
به بازیهای کودکانه
به عشقهای عقیم و سربسته
به بایگانی و گنجه
به نامهای که از جنگ رسیده بود
زندگی شاید
از همین ایستگاه آغاز میشود.