دو شعر از «سیروان قادرمزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

دو شعر از «سیروان قادرمزی»

 

1

دارم حرام می شوم

در چیزهایی که مصرفم می کنند

بلیط های اتوبوس ، چراغ های قرمزی که سبز نمی شوند

قرص و شربت هایی که باید سر وقت ....

و من

لبانم را برای تو هر شب در شیشه های الکل مست نگه داشته ام

به صبح های مشترکمان در شهری غریب

به کلاغ های بی حیای روزهای تعطیل

و به روزنامه های کثیرالانتشار تهران بگو

جهان به خوابیدن بین دو جنگ عادت کرده است

و تاریخ پر از فاتحانی است که ایستاده می شاشند

مردمی در کار نیست

می توان از تخت های دو نفره

دو فنجان چای

دو بلیط سینما

شعر های زیبایی سرود

اما دو انسان توهمی است که بقال سر کوچمان هم سالهاست باورش ندارد

و پدرم

آنقدر پیر شده است که فقط روی توالت های فرنگی راحت می شود

و این نمازهایی که اصلا به دلش نمی نشیند

سرفه های پدرم بوی تاریخ های نامعلومی می دهد

بوی زخم هایی که سرباز

کرده اند

و خاک ریزهای دشمن هر شب به خط چشمان زنان این سرزمین

تجاوز می کند

پیر زنی آنقدر خم شده است که وقتی حرف میزند انگار تنها مخاطبش کف اتوبوس است

می گوید : بچه هایم را گم کرده ام

و این دندان های مصنوعی اصلا چیز خوبی نیست

و سالهاست طعم چیزها را فراموش کرده ام

و فراموش کرده اند دستهایش را که خدا می داند چقدر بوی آشپزخانه می داد

و حالا با یک ترمز ساده

تمام بند دلش

پاره شد

و من ایستگاه آخر را رد کرده بود

کاش تاریخ دوباره طاعون می گرفت

و بچه ها به روال طبیعی فلج می شدند

تا ما با یک دکمه الکی

و فرمانی از بالا

از یک آدمک الکی تر

.

.

.

تا ریشه انسان را پایین می رود

تاریخ آلزایمر دارد

امروز در فرانسه منفجر شد

چند سال پیش حوالی بیروت سیب ها ترکید

و عروس دریایی در هیروشیما به آسمان رفت

و چیزی شبیه من هنوز در حلبچه خشکش زده است

و ما هر روز چای سبز می خوریم

و هر ماه میزان کلسترول خونمان را اندازه می گیریم

و من تخمین زده ام که جنگ جهانی بعدی را در اوج سلامت

میمیریم

و فقط 5 دقیقه وقت جهان را خواهیم گرفت

به غارهایتان برگردید

و با همان زبان دود و آتش با هم حرف بزنید

و هر وقت حوصله کردید نقاشی هایی از گاوهای مدرن بر دریچه غارهایتان بکشید

و مطمئن باشید آسوده تر از 2016 تان خواب می بینید

بی ترس از مین های خنثی نشده لب مرز

به دنیای لب و بی مرزتان برگردید

و مطمئن باشید که انسان اتفاق خوبی نیست

و هرکدام از کسانتان هوس کشف آتش کرد

در آتش بسوزانیدش

باید از نو شروع کنیم

و مطمئن باشید ماهی را هر وقت از آب بگیرید

میمیرد

و بگذارید سیروان نام رودخانه ای باشد

که بدون هیچ مجوز رسمی از مرز رد بشود

تا شاید کسی هنوز در پایین رودخانه ها منتظر است

لعنت بر این جهان

هنوز مادری منتظر است جسد پسرش را از آب بگیرند

کاش با آبهای آزاد جهان ارتباط داشتم

آنقدر زمینم که سردم است

از ما عکس نگیرید

فقط دوربین هایتان را از روی اسلحه ها بردارید

تا ما در فاصله بین چند گلوله

بمیریم

ما هنوز آنقدر می ترسیم که یادمان نمی آید "دیروز " دقیقا کی بود

از ایستگاه به خانه برمیگردم

و تمام پاییزهای خانه را خرد می شوم

تا همه چیز رخنه می کند

این درد

و جهان در پنجره های دوجداره اش سکوت کرده است

و مو لای درز هیچ چیز نمی رود

این چیزها به شما ربطی ندارد ببخشید

صدای موزیکتان را بلند کنید

و در آینه برای زیبایی منحصر به فردتان چشمک بزنید

و طوری دستهایتان را بشورید

که وقتی غذا می خورید ، مطمئن باشید که بوی خون نمی آید


2

کاش بدون اینکه دهانم را باز کنم کسی درکم کند

با سر انگشتانم با تو حرف می زنم

زانوهایم به هم چسبیده است و من 30 ساله شده ام در رختخوابی که سردتر از قطب شمال است

دستی که داد گرفت

کاش بدون حرف کسی مرا می فهمید حتی یک ناشناس ، یک مرد یخ زده در قطب شمال ، حتی حتی

نامت را به گور خواهم برد در رختخوابی که سردم است

مرگ زیر پوستم راه می رود و چیزی شبیه بخواب های

دیازپام

ازمن با من نیست

غمگینم مثل ساعت 5 عصر

مثل مرگی راحت در اخبار

و دهانم طعم جنون گاوی می دهد

نخوابید ، جهان دارد تغییر می کند و هر لحظه امکان دارد صبح رویایتان شود

سرود هایی از بودن در رگ هایم جاریست

کلماتی از نرودا

و دوست داشتنی شبیه تو

همیشه فکر می کنم آدمها زیادی از حد احمقانه جدی اند

در نیامدن هایت

جدا

همیشه منی از دست می رود

و من در آینه شمارش موهای سفیدم

از دست میرود

و تو مثل تمام دختران جهان به عشق فکر می کنی

به اینکه مرد باد ....

و مرد نباید

و من دست هایم در جیب های خالی رشد کردند

بعضی روزها دوست دارم در رختخوابم بمانم و برای گل های بنفش ملافه ام از زندگی و 30 سالگی بگویم

اعداد همه چیز را تغییر می دهد

از موهای سر پدرم گرفته تا دیگر این شهر نه ...

و گنجشک ها هنوز به دست های مادرم امیدوارند

30 ساله شده ام و غمگین تر از 5 عصر

مرد

برادرم زیر آوارهای خانه ای در بیروت

و چند سال پیش از گلوله ای سردرگم از اسحه هایتان

و چند قرن پیش در جنگ های نمیدانم یا جنگ یا .....مرگتان

مادرم چای ها را استکان ها

تلخ می ریزد

و برادرم می گوید که چای تلخ دوست ندارد

و مادرم بی هوا سراغ گلدان ها می رود

و بدون اینکه چیزی از بمب های خوشه ای بداند برایشان آوازهایی شبیه مرگ پسرانش می خواند

و من در عکست

یادم میرود

و سرد سرت می کشم

40 سالت شده است و هنوز در عکس های پروفایلت می خندی

با دستانش دور گردنت

با موهایت دور گردنش

در بهارهای یک رود

در پاییز های یک پیاده رو

در فنجان های شیک یک کافه

در همه چیز پیشت است و من در حسرت یک واژه

حسودم

مثلا جایی بنویس " تپه های دردناک سینه ام "

یا "کاش در 32 سالگی میمردیم "

چه میدانم ، ناسلامتی توشاعری

و من در حسرت یک رودخانه بهار

به موهایت

رنگشان کن

بگذار وقتی میخندی

زمستان بهمشان نریزد

مثل مادرم

کاش بدون اینکه دهانم را باز کنم ......

دیدگاه‌ها   

#3 sara 1401-08-01 18:00
بی نظیر بود
#2 sara 1401-08-01 17:59
عالیییییی بود
#1 میللاد زارعی 1395-07-25 19:28
زمان صلح است گیتار بزن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692