شعر آزاد «علی ربیعی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

شعر آزاد «علی ربیعی»

 

اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب

هریک جدا گرفته ره سرنوشت خویش

سرگشته در کشاکش طوفان روزگار

گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش..... الف سایه

ترا حوالی ستاره و پرهای قاصدک جا گذاشتم

1

امروز چهارشنبه 16 آذرماه هزار و سیصد نود بود

چه هوای سرد و جانکاهی ست

نه این کوچه را می‌شناسم

نه این خیابان را

نه این درخت خزانی را

که ابتدای همه چیز است

حتی پایان کلاغهای بی زمزمه!

در گرگ و میش دود گرفته

غروب خیابان فعلی سرگردانم

دارم مرور می‌کنم آدینه بی بازگشتت را

زیر طاقت و اجبار

دارم مرورمی کنم

گلهای طلایی پیراهنت را

رویای جانکاه دستانت را

در همهمه تمکین وتکرار

بیاد می‌آورم قلبت را

سینه‌ات را

که آن روزها بوی عجیبی داشت

بوی خاطره تابستان وسفر

بوی بهار نارنج آنسوی جنوب

وچشمانت که انتهای مهربان آفتاب بود

وقتی به تماشای تفته صحرامی رفتیم

پرواز کاکلی‌های بی دغدغه

لذت بیکران دریا

وتو مثل کبوتران سپید بودی

که از خورشید هم گذشتند

تا به آسمان رسیدند

به صلح دیوانه وار آدمی

بی صله تر از همه دریا

تنهاتر از همه صحرا

ومن مثل اینکه تا ابد بی مقصد باشم

ترا شبانه روزی

حوالی پرهای قاصدک و ستاره جا گذاشتم!

2

آه چقدر کوچکی دنیا!

که ما را

همه مارا

بی قصد و بی هدف

چونان کولی‌های سرگردان کلیمانجارو

در حاشیه پست و پایین

ویرانه‌های بر جای مانده ازشرپاهای ابدی

گم کردی

یا چون شورآب ماکیان

در سایه مترسک‌های آن سالهای

پر تپش و پر باران رها کردی...

جنگل آسمانی سارها بودیم!

که واهمه مدام تیرها و کمان‌ها را جدی گرفتیم

به آنی پرکشیدیم و رفتیم

رفتیم تا پایان همه چیز

تحقیررنگها و نیرنگ‌ها

تیمار آرزوها

پرچین نگاه‌ها و گفتگوها

خواب وهمناک وهمسان پرستوها در میان شاخه‌های سوخته

رویای قشنگ بیشه زارهای کشمیری

تا در نمی‌دانم کجای قراری که نرسیدیم!

فرود آییم ومنتظر بمانیم

منتظر زمان بال و پری در چشم‌ها و دست‌ها

بعد از رویش گل

نوای شورانگیزبلبل

اگر که دوباره بخوانند

بد بودیم یا نبودیم

دریغا که چقدر کوچکی دنیا!

می‌جویمت ای گمشده همه قرون واعصار

ای دلدادگی‌های محزون اما بی سرانجامی آدمی

در حصار حصارها

خواب زدگی قرن‌ها وهزارها

گاهی سراسیمه می‌شوم

با تصور وهمناک هر رهگذری

استغاثه هر فاخته ای

بر بلندای سبز سروها و کاج‌ها

تفاوتی نداشت

این‌ها که ما را می‌شناختند!

بگذار تا بگذریم

در آشوب تخیل برف‌های شمالی

خاک‌های جنوبی

سوروسات بی حاصل جاری

دنیا همین بوده که هست

وعشق مثل زمان از دست رفته ای ست

که با هیچ معشوقه ای پدیدار نمی‌شود

بیا بدنبال انبساط خاطر پروانه‌ها برویم

همین پروانه‌های رویایی

که از شکار باران بهاری برمی گشتند

تا اگر زنده بودند

زیر درختی کهن سال

در جشن جوانه‌های عاجز شادی کنند

شاید همه زندگی رقصی ست فقط

که از نقاره موجی وطوفانی برخواست

3

جهت صدای  گوشه ای بلبل

منتظرایستادیم

زیر شاخه‌های سوخته نخل بی سر

آواره هم شدیم

ما جنگ زدگان جنگ زده ای می‌طلبیم

اشک‌ها مرا می‌برند تا غروبی غم انگیز

لحظه  برگ ریزان سرد  پاییز

تماشا کن! کودک دیروز

جنگ و صلحی که پایان ندارد

گاهی خسته می‌شوم

خسته تر از تیزاب آفتاب بر هرچه زندگی ست

تا جاییکه عبور من بر این سبق زار بی عاطفه محال است

می‌مانم و مثل صحرا

طوفان شن به پا می‌کنم -برای ندیدن

آواره شده بهانه ای می‌طلبیم!

4

شاید که فریادم را بشنوی

هرچند هنوز هم در ذهن و ضمیرم

برای یادگاری آوازهایت

سر به سمت نخلی سوخته دارم

روی زمین داغی که می‌رفتیم

همراه با گمشدگی کودکی هامان

عروسک‌های بر جای مانده

پشت دیوارهای فروریخته

تنفگ های چوبی بی گلوله

با شروه خوانی جویباری که دارد خشک می‌شود

آنجا بهترین ترانه‌های من جاری بود

مثل یک قناری

که از قفس جنگ بسختی گذشت

وبعد هی خواند و هی خواند

ودرخت نخل سوخته هم

لبخند زد به زندگی

هرچند دیر

هرچند تلخ

که تا بوده چنین بوده

شاید روزگاری بیاید

که پیامبران رستگاری

از قلب همه بشریت مبعوث شوند

5

کجایی که به دلتنگی یم عادت نکردی

فارغ از شرم نگاهی که در شرق چشمانت بود

اگر می‌آمدی

خیال قشنگ معشوقه ای دوباره

در کنار بوته زارهای خشک -

بیابان‌های مکدرجان می‌گرفت

خاک آستانه گیاهی جان سخت را تجربه می‌کرد

گیاهی که بوی مستی بهار را داشت-

برای بی شمار پروانه‌های منتظر

در کنار جویباران تشنه

وترنم موسیقی دشتی

بر لبان چوپانان غمگین

با شرحه شرحه دردی که در دل بود

انگاه خسته و ویران

قدم بر زمین خشک این صحرای طولانی گذاشتی

سرابی در برزخ چشمانت تار می‌زد

چنانکه ِپشنگه ظهرهای طولانی

از ذرات تابستان

می‌بینی خواب بره‌ها

آوار همه خورشید است

که از طناب آسمان رها شده بود

بی واهمه از نایی و ناله ای

6

نه از سپیده دمان فرمان ارزوها خبر داشتیم

نه از کوتوال نبرد پیروزمندان

که بر مدار تکرار همیشگی خود بودند

بی تغییری و تحولی

من ماندم و افسوس فسرده در سوز گزنده آفتاب و آه

معشور آبگینه سراب‌ها

تا خشکیِ تشبادهای جنوبی

تابستانهای طولانی

دبستان‌های بسته از تنگدستی مدادی و دفتری

وما چون شوریدگی رندان بودیم

در میخواره گی های بی سرانجام لولیان مست

چقدر کار دارم

مثل اینکه خیلی دیر بیدار شده‌ام

پاسی از سال‌ها هم گذشته

ومن هنوز درالتهاب کج تابی

زمین وآسمان مه گرفته هرروزم

کوچه‌های مشبک ورنگین

خلوت عاشقانه‌های بی آزارو غمگین

نشسته در خاطرات الندشت رفته از یاد

تا شیب خیابان کوهسنگی پرملال

ببین چقدر کار دارم

کتاب‌ها دیوانه وار از قفسه‌ها بالارفته اند

فرصت خواندن این همه کتاب را ازدست داده‌ام

خیره به درخت خرمایی

که بی بزک اندکی باغچه رویید

وبعد جنگ شد و سوخت

لبریز از حادثه‌های بی شمارم

طاقچه‌های خاک گرفته ...

نیمدری های نمور

اما تشنه بادی که می‌وزید

بر خستگی سالیان

فارغ از بوی گس ماهی‌های بیهوده

در تشت مسکین بعد از ظهری داغ

آرزوهای رفته بر باد

عزیزان رفته ازیاد

تا این سوی میلان صدهزارم عامل فقر

دروازه قوچان سربی رنگ

از گلوله‌های آن شب برفی

فلکه تنشه آب

میدان مجسمه که از پا افتاده است

کمی پایین تر

از کنار دبیرستان خاطره فیوضات مشهد

بی هیچ مکثی و تقصیری عبور می‌کنم

همراه با رویا هایم

تفنگت را بده

و ترانه‌های بلند بالای دلدادگی

می‌دوم به آن سمتی

که تا پرواز دلم قد کشیده است

برای ثبت هیجان مشهد

واین روزهای گم شده در ذهنم

و تو که با چشمان معصومت

به من و خیابان خیره می‌شدی

ببین چقدر خاطره‌های نگفته و نخوانده داریم

حیف است که تنها عکس بلند این روزها را

که ما گرفتیم

من و تو

توی پیاده روهای دنیا جا نگذاریم!

تا شاید کسی بردارد وبه کسی دیگر بدهد

تفاوتی نمی‌کند

هرکه می‌خواهد باشد

نگذاریم که این‌ها

این همه رویا و واقعیت

در چنبره بی خیال زمان گم شوند

طاهر احمدزاده بزرگ با همه غم‌هایش

اخوان با همه شعرهایش

شریعتی با همه کتاب‌هایش

کوچه اسرار با همه رازهایش

شاعر کفش دوز نبش جهانبانی

که ما را از یاد برد

پلیس‌ها رفته‌اند

ازبس که خسته‌اند

کسی بدادشان نمی‌رسد

و من و توبرای قطره ای آزادی!

شادیم و سرمست

گویی از بند قرون آزاد شده‌ایم

بیا برویم کافه همین کوچه جنت

پیر مرد خوش یمنی ست

امروز علیرغم این همه جنگ و گریز خیابانی

خون از دماغ کسی نریخت

اشک از دیدگان صبور هیچ کس نچکید

بیا برویم

میان همه بچه‌های دور و برمان گم شویم

سفارش بدهیم غذای هرروزی را بیاورند

و بعد چایی بنوشیم

تو که باشی من گرسنه‌ام

سیر نمی‌شوم

لبخند می‌زنی

لبخند می‌زنم

به هر لحظه این همه خاطره و زندگی

که از کوچه اسرار سر کشید تا به سناباد قدیم

وحتی آنسوی دانشکده علوم 2

تا آبکوه هم رسید

چه شوری داشت

از دانشکده ای که می‌رفتیم

بعد از 16 آذر 1356 به من تذکر نمی‌دهی

که هی پسر مواظب باش

در دل آتش هم که می‌روم تو زودتر آنجایی

ببین که چقدر کار داریم

فرصت‌ها مثل برق و باد از دست می‌روند

راستی تو کجایی؟

که همراهی کنی برای ثبت آن همه خاطره

پیدایم نکردی!

پیدایت نکردم!

عشق منی که از تو سخن در نامه‌ام تمام نشد

زیرا که شور صد غزلم یک ذره از تمام تو نیست...سیمین بهبهانی

مشهد آذر ماه 1390 علی ربیعی (ع- بهار)

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692