این نامه را با دود
برایت در آبی آسمان می نویسم،
خط من خواندنی نیست
چشمهای را به زحمت نیانداز
خط من را باید تنفس کنی
خطا من را باید زمانی بخوانی
که حواس پنچ-گانه،
با تو وداع کردهاند
خط من را زمانی می فهمی
که با دستهای بسته،
در خودت سقوط کرده باشی
یادت باشد!
وقتی به انتهای دره رسیدی
من آنجا چشم به راهت نشستهام
تا با هم پلهای بسازیم
و از قعر دره، تا آبی آسمان بگریزیم؛
می دانم، روزی که از دره خارج شویم،
و از بالا پایین را بنگریم،
در میابیم که آن ورطه ی هولناک
چاله ی کوچکی بیش نبوده:
خراشی بر دل خاک،
که هرگز از خاطره ی زمین
پاک نخواهد شد.