خاک در پیلهٔ تنهائی من شفاف است
رویش دانهٔ عشق از درونش پیداست
من زنم
پر شده از خوشهٔ انگور سیاه
وکسی میآید
سبدی از گل سرخ
وچه تنهائی نرمیست در آن
باد میآید؛
باد میآید ودرحنجرهٔ خانهٔ من
بغضها میشکند
اشک میآید؛ برپنجرهٔ خانهٔ من میکوبد
تواذان میخوانی باآه
من وضو میگیرم با اشک
خاک سجادهٔ بازی ست به پهنای افق
دل من میگیرد
چه عظیم
چه غریب
من دلم میگیرد
...................................................
چه گریزی است؛
تو را
به اندازهٔ پاییز
به اندازهٔ دستهای تهی؛
دوست میدارم
تورا به اندازهٔ تمام مردان سرزمینم
و به اندازهٔ تمام کودکان به دنیا نیامده؛
دوست میدارم.
ما؛
نگاهمان از پلههای خاطره بالا رفت
انقلاب رادوباره
دردرون تجربه کردیم.
ما گلهای سرخ را در باغچهٔ کمدهامان کاشتیم
و هر روز
با قطرههای آه به آنها آب دادیم
ما؛
فکر میکردیم
دیگر باید پوتینهایمان را عوض کنیم
وکردیم
اما
پاهایمان تاول زد
زمان دوباره واژگون شد
تصویرم بر پردهٔ چشمانت
و
صدایت در گوشم
خاطرات در دلم پیچ میزند
پیچ میزند
واز دستانم بیرون میریزد
کلمات بار عظیمی را حمل میکنند
وسنگینی آن
در لابلای انگشتانم
ذوب میشود
شاید؛
شاید پاهای تاول زده مان
باگذر زمان
مرهمی یابد
وچنین خواهد شد؟
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا