گَلّهی من
گَلّهای گرگ در من زنده است
گلهای محکوم به تَک بودن
وقتی طبیعت را پس میزنند
تا تبعیت زندگی پیشِرو
بوی بادبادکهایی بدهد
که همه در رختکنی بزرگ به دار آویخته شدهاند
يک گَلّه گرگ در من نشسته است
که زوزههایشان
تمام عکسها را پُر کرده است
و هر روز صبح
نُتی از صدایشان کم میشود
و امروز تو آن طرف ایستادهای
و به صدای چوبها دل بستی
همهی صداها در قلادهها گم شد
وقتی نامت را روی آن مینویسی
که نکند یادت برود
یادشان برود
که تو را شمردهاند
در من گَلّهای گرگ هنوز زنده است
وقتی تَلهها را یکییکی جمع کردن
مستقیم مغزت را نشانه رفتند
بیآنکه بدانی
خون گوشهایت را پُر میکند
و باد تغییر صدا میدهد
یادت میرود
قُلهها را هنوز برف گرفته است؟
سرت را به سمت آفتاب میکشانی
تا آخرین نفسهایت هم
رو به روشنی باشد
تنها در من هنوز گرگی زنده است