خالد بایزیدی (دلیر)
اگر بدانم:
مردگان خواب میبینند
منم میمیرم!
تا تو را
بخواب ببینم
*...................................
کاش!
پروانهای بودم
و دختری شوخ و نازنین
بر پیرهناش
سنجاقام میکرد.
*....................................
تو در یک
شامگاه بهاری
از پیشام رفتی
حالا بگو:
درین شامگاه خزانی
چرا آمدی؟!
*.....................................
در دلم
تنها جای تو
خالیست
همچون کویری
از کمبود باران
*.....................................
از لبانت
عسل میبارد
و من، . . .
چون زنبور عسل
در کندوی نگاهت مینشینم
*.....................................
در نگاه دریائیات
میخواهم!
چون ملوانی ماهر
شنا کنم
تا که به همه بگویم:
منم؛
ملوان ماهر این چشمان دریائی
*........................................
هر شب
در رؤیاهایم ستارهای را
بخواب میبینم
و سپیده دم نیز؛ . . .
تا شبی دیگر
ستارهام را
برگلوبند خورشید میآویزم
*......................................
مه که میشود
بر پنجره مه گرفتهام
مینویسم:
ـ دوستت دارم ـ
و از لابهلای واژهها به بیرون مینگرم
که کی میآئی؟