شعر آزاد «روح الله سیف»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

شعر آزاد «روح الله سیف»

 

حامي بلوط

کسی در می زند انگار

هوا تاریک و ترس انگیز

کسی انگار

پشت در، همین نزدیک

شمرده

در می زند انگار

کسی در خانه اما نیست!؟

-«کسی اینجا به فکر آن بلوط پیر

آن همیشه سایه اش جاویدِ برپا مانده در تاریکیِ این وحشتِ از دیده ها لبریز

به فکر پشت سرما برده ی آن پیر نیست؟»

و نجوایی به پچ پچ پاسخش می داد:

-«کسی در خانۀ ما نیست

هوای خانه هم تاریک و طوفانیست

بگو در سینه ها جز وحشت و تاریکی تکرار

جز آوار وحشتبار این اقرار

کس نیست»

 

 

شوق بيداري

آفتاب از بام مشرق بالهایش را گشود

آسمان را در نوردید

ناز کرد

غنچه های خفته را آغاز کرد

لکه های ابر را گهواره کرد

انتظار شمعدانی های روی پله های خستگی را چاره کرد

چُرت شب را پاره کرد

سایه های خفته در آغوش شب را

هر طرف آواره کرد

شهر را صد پاره کرد.

دخترک

از خواب سرد چوبهای نم گرفته

دختر سرما زده

با آرزوهای نمور

بیدار شد

زندگی تکرار شد

شانه های شهر خفته، نم گرفته

خفته در طوفان سرد و ساکت شب

روی دوش پیچک همسایه

بالاتر نشست.

ناکجا آباد ویرانّ ذهن‌های پای لنگ

رنگ و روی نو گرفت

لای درب خانۀ همسایۀ آن سوترک هم باز شد

کودک مفلوج و تنها

با نگاهی رنگ و رو رفته ، تکیده

شور همراهی گرفت

شوق بیداری گرفت.

اضطراب کوه

در هم کشید چهره اش را، کوه

تنها بلوط های کوهپایه می دانستند راز اين همه اضطراب را

نه از هجوم نابهنگام برف، نه کولاک

دیگر هراس حضور راهسازان هم، اینگونه اش نمی کند

دلش پر بود

به تنگ آمده بود

عبوس وسترگ

حس را در خود می بلعید

فریاد را پس می زد، چند چندان

اینک اما خاموش.

 
   

 

دخترک

در خنکای سایه درخت بلوط پیر

عشوه هایش را پهن می‌کرد برشانه

و نگاه های شیرینش را می پراكند

از پس روسری.

در هم کشید اخمش را کوه

فریاد زد:

«جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهاد کن فریاد...»

و افسوس

تنها بلوط های کوهپایه شنیدند

با فوجی از روسری های رها شده در باد.

جمع خواب آلود

باغ لخت و بی طراوت

شعر می خواند، برای دشت

با نفس خمیازه های چشمه ای آن سو تَرَک جوشان

قار قاری تار و سرماخورده تر از شانه های کلبۀ خاموش

جمع خواب آلودۀ همراه ما را جار می زد

جیرجیرک، خواب خوش می دید

باغ در امن و امان بوده است دیشب

که اینچنین        

صوت بلبل

ساقه های خسته را

- نقل دوراقصه هایی از بهاران

شوق می بخشد

سبزه با ساز سحر

در سماع سایه سبز بهار نو

                                    دست می گیرد

نرم نرمک می درخشد در تمام باغ

شانه های خستۀ کولای* بر پا مانده از پارینه سال

چون پسر مرده پدرهای حوالی گرین

کِز

با نگاهی خسته و بسته

سقف او ویران

گویی

گل خورده سر بندی آشفته

بر سر زن‌های دلفان

مادران داغ بر سینه

باغ را انگار

شوق بر پا کردنش

تا بهاران زنده می دارد.

 

 

قفل که باشد کلید هم ...

نمی شود اینگونه ساده از کنار تو گذشت

کوچه پر است

                                    از صدا

فریادی در سرم جوانه زده است

و این بهانه خوبیست

نه!

دلیل نمی خواهد شکستن سکوت

قفل که باشد کلید هم باید...

دیگر نجوا به جایی نمی رسد

وقت تنگ است

                        تنگ است                                

نه!

نمی توانم از کنار تو بگذرم

و تو ناشنیده بمانی

دستت را بردار تا تمام سکوت سالهایم

فریادهای خاموشم را

خودم را، تورا

فریاد بزنم

که تو را نمی توانم نا شنیده بگذارم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692