کسی چراغ را در بهت من خاموش میکند
که با روپوشی کمخون
زمستان خوابی کنم
به عقاید زیادی لب زدم
و تن به غربتی لرزان کشیدم
تعریف این زیرسیگاری
کی به حالت خود بر میگردد؟
از بس با گریه مشترک بودم
خیلی از حرفها را نمیشود گفت
آنهم اینجا
که برای موسیقی متن مُردم یکی دوبار
معلوم نیست عطر گلوی کدامتان است
که لذت میبرم
که در نفسهای بریدهاش
با تفتیش کنار بیایم
باز بگویم؟ همهچیز را؟
که نسبت شسته رفتهی پدرتان را
در پرده تخمگذاری کردهاید؟ توی ذهن
فکر میکنم شما هستید
اگر اشتباه نکرده باشم
که از چشم من به قربانی نگاه میکنید
که میگذارید این کودک
زخمهایش را در باغچه بکارد
دستم میلرزد وسط پیادهرو
این هوش لعنتی را
کسی کمک میخواهد؟
از توی جمجمهاش
کسی دارد طلاهایش را عوض میکند
و من هم که دارم از گریه بر میگردم
که پدرم تنهاست قاعدتاً
و منتظر است کی میرسم
باد را نازل کند کسی
در سمتی لخت
عرق میکنم جنون خود را
از بس نگذاشتم کسی بویی ببرد
اشیاء را ذاتاً لغزش میکنم
و در چسب برقی قرمز
عیسیهای زیادی پنهان دارم
تمام شد
انگار هیچ کلمهای راه به ذهنم نمیبرد
دغدغهام
دوتا پرندهی سفید باشد
که هر صبح
با سرشکستگیهایم
متعارف میشوند
و میگذارند
در مفهوم «زیر ساطوری» دیوانگی
در مادگیشان
در وقت معینی بچگی کنم
کسی چراغ خود را
در حقارت من خاموش میکند
همین است اگر کافرم
اگر در زاویهی زردی از زفاف
صدا میآید
کسی در این خاک کلید میچرخاند! ها؟
دارم چرت میگویم؟
«اینا چین احمق
تو سمتی از جغد کم شدی هی»
در اثر جنونی عمیق
که معلوم نیست در کدام توجیه میجنگد ناتوانی را