به خدا خواهم گفت، شرحِ این بلوا را
که به خاک وُ خون ها، تو کشیدی مارا
آسمان این شهر، پر زِ دود وُ ننگ است
مادرم می گوید، این نشانِ جنگ است
در خیابان ها نیز، بوی خون می آید
تب جنگ افروزی، با جنون می آید
خانه مان ویران شد، همه جا آوار است
درچنین آشوبی، زندگی دشوار است
تو مرا می بینی، با تفنگی در دست
سوی من می گیری، همه را یادم هست
میکِشی ماشه وُ من، به زمین می اُفتم
کاش این حادثه را، به خدا می گفتم
تا به خون می غلتم، نفسم می گیرد
سینه ام می سوزد، بدنم می میرد.
مادرم می گرید، شانه اش می لرزد
این چه بد آمالیست؟ که به خون می ارزد!
تو ولی می خندی، شانه ات لرزان است
وای جان دادن من، این چنین ارزان است؟
آی سرباز سیاه، زجّه را می فهمی؟
از کدام گُردانی؟ که چنین بی رحمی
من که رفتم اما، قصه ام می ماند
به خدا خواهم گفت، او خودش می داند
دیدگاهها
خدمت سرکار خانوم میرزآقا
زیبا و دلنشین
چشمه ی ذوقتان جوشان
سربلند و فرحمند
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا