ای داد از این بیداد فریاد ِ خموشانه
آن کیست خمارم برد روزی دو به میخانه
مست آمد وماتم کرد بی خویش و ثباتم کرد
بربود دلم را ، برد بی ساغر و پیمانه
در بی خبری آمد پنهان چو پری آمد
هشیار نمی گردم ز آن دزدی مستانه
گفتم : «به چه آیینی ؟ سیمابی و سیمینی
تنها به خیال آیی چون جلوۀ افسانه»
گفتا : » بفشارم بر، بر سینه گذارم سر
برخیزی و باز آیی، ز این خواب ِ پریشانه «
افسون شرابی بود، خود بادۀ نابی بود
آن بوسه که بنهادم بر گردن و برشانه
گفتم که :» بر آفاقم پروردۀ این باغم
افسرده چه بنشینم در گوشۀ ویرانه»
گفتا که:» همینت بس! رو دل ندهم با کس
دور تو به آخر شد زاین مجلس شاهانه»
گفتم که :» درنگی کن، نوشی به شرنگی کن «
گفتا:»به کجا یابد عاشق سر و سامانه؟
گر عاشق جانبازی می سوزی و می سازی
سوزش بکنی پنهان زاین بادۀ جانانه»
***
ز آن راه ِ نهان از من، شد او به نهان از من
من ماندم و چشمانی مبهوت چو دیوانه
بینش به کجا بیند پرواز ِ نهان خیزش
هر چند نظر دوزد بر بام و در ِ خانه
محمد بینش/ خوانش شعر با صدای شاعر