برای اویی که دوستم نداشت
صورتکها سـرد و بیروحـند
قلبها چون پاره ای از سنـگ
خنده ها بی خود، دروغین، پوچ
دوستی ها حیله و نیرنگ
بِرکـه ها خشکیده، دلها سـرد
ذهن ها خالیِ از رویـا
نیست دنیایی که می خواهم
اینچنین آشـفته و بیرنـگ
صفحه ی کاغـذ، قـلم، دیوار
گوش بسپارید دردم را
هیچکس اینجا نخواهد خواست
گیرد این دستان سردم را
عقربه ها مات و مبهوتند
ساعتـم اِنـگار خوابیـده
دشمنی چون پُتک می کوبد
بیاَمان هر لحظه هر دم را
من در این هنگامه و غـوغا
رانده و مغموم، تنهایـم
خسته از دیروز و امروزم
بیـمناک از مکر فردایـم
هیچ جا راه گریزی نیست
ناگزیرم من در این ماندن
عاشقی، احساس و خواهش ها
چون غل و زنجیر بر پایم
می زنم فریـاد و می پرسم:
معنی این دشمنی ها چیـست؟
یک نفر پاسخ دهد مـن را:
تا به کی اینگونه باید زیست؟
آرزوها رفته اند از یاد
دلخوشی هامان هـمه بر باد
بی هدف، بییار، فرسوده
تا به کی این رنج ها باقیست؟
می زنم فریاد و اما حیف
هیچ کس پاسخ نخواهد داد
دوستان و دشمنان هر دو
بردهاند این خسته را از یاد
حال چون شد هستی ام تاریک
دیگر از مردن هراسی نیست
خوب میدانم پس از مرگم
می کنند قبر مرا آباد
سنگ قبر بر من ندارد سود
چون تنم پوسیده و فرسود
دیگر آخر بر چه کار آید
چون ندارد فرش تار و پود
گرچه یارم سنگ بوسیده
عاشقش دیریست پوسیده
دیگر امـا آب ناید باز
چون که پاییـن میرود از رود
پس که تا هستم بیا ای دوست
بیتو من شعری فراموشم
بیتو چون پاییز بی برگم
بیتو من چون مرگ، خاموشم
ای تـو در قاب نگاهِ مـن
برترین انگارهی هستی
بیتو خون در قلب خشکیده
بیتو بی معناست آغوشـم
دیدگاهها
بیتو من شعری فراموشم
بیتو چون پاییز بی برگم
بیتو من چون مرگ، خاموشم
ای تـو در قاب نگاهِ مـن
برترین انگارهی هستی
بیتو خون در قلب خشکیده
بیتو بی معناست آغوشـم»
عالب بود آقای همدمی.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا