پشـتِ ميزی نشسته بيکُلت و ...
قصه از ابتدا چريکی بود
در زمانِ هميشه مجهولی
صندلیها الکتريکی بود
پلک میزد اتاقِ تبداری
جيغِ او با لبانِ هر آجر
هضم میشد جهانِ ناخنها
در دهانِ شريفِ گازنبُر
ميخکی سر شکسته در گُلدان
احتکارِ ترانهها در ياد
توی فنجان ِ قهوه افتاده
فصل سردِ فروغ فرخزاد
اورشليم و رموزِ معبدها
توی نقشه هميشه گم بوده
درد دارم شکافِ مقعد را
مثل قومی که در سدوم بوده
ابتدای وقوعِ بيگ بَنگم
توی قلبم سرودِ ويرانی
تکهای از ستارگان هستم
قسمتی از شعور ِکيهانی
ما که مهد تمدن و عرفان
يا مريدانِ مولوی بوديم
در لباس و کلاهِ ماشی رنگ
با جماهير شوروی بوديم
ما شعاری به روی ديوار و...
کورهراهی پُر از غم و سختی
پاسبانِ کتيبه ي کوروش
وارثانِ کبيرِ بدبختی
نور خورشيدِ خاوران هستی
چاهِ نفت سياهِ آبادان
پارتيزانِ چماق و شبنامه
يا تجاوز درونِ هر زندان
کهربايیترين غروبی یا
سرزمينی براي بيمهری
حسِ عطرِ لباسِ کولیها
يا که زارِ نمورِ بوشهری
بوی عيدی نميدهد فرهاد
توی جشنِ طناب و دلقکها
کودکانه درون من ميخواست
سکه باشد ميانِ قلکها
بوفِ کوری که در سرم ميخواند
با جنون و صدای دامنگير
خودکشی کن به سبکِ هيپیها
توی شطِ عميقِ بهمنشير
حالِ صدبار نشئهگی دارم
در سرم التقاطِ داروها
روي گورِ ترانه خواهم مرد
من به شرطِ تمامِ چاقوها
مثلِ شهيارِ قنبری باش و ...
بوی گندم بخوان برايم باز
در صفوفِ شکستهی ارتش
با لبانِ کبودِ هر سرباز
چسبِ زخمی بزن به اين تاريخ
روی سطرِ نميشد و... ایکاش
من رسيدم به آخر بازی
بعدِ مرگم جوازِ دفنم باش