- یه چیزی بهت نشون میدم اگه گفتی چیه؟
پاکت باریک و بلندی را که توی کاغذ ضخیمی پیچیده بود از توی کیفش بیرون آورد و با دقت باز کرد. کاغذ چندین دور پیچیده شده بود و هر چه باز میکرد تمامی نداشت. کنجکاو بودم ببینم داخلش چیست. حتماً چیز مهمی بود که اینهمه راه با خودش آورده بود که نشانم دهد. از شگفتزده کردن طرف مقابلش لذت میبرد. هیچ یادم نمیرود یکبار گفته بود: «روباه دورهگرد گرسنه نمیمونه.» او در گشتوگذار روباه را هم از رو میبرد. معدنچی بود. کسی نمیدانست چه زمانی کجاست.
بالاخره از لای دو تکه مقوا شئای شبیه میل بافتنی که حدود بیست سانتیمتر بود بیرون آورد و پرسید: «این چیه؟»
مطمئن بود نمیدانم، جوری نگاهم میکرد که پیدا بود سربهسرم میگذارد و از گیج کردنم خوشش میآید. تا آنروز چنین چیزی ندیده بودم. توی دستم گرفتمش و با دقت براندازش کردم. سفت و سخت بود. شبیه تیغ ماهی، اما نه. یک سرش مثل سوزن تیز بود. گفت: «خب؟»
- نمیدونم.
- حدسی هم نمیزنی.
- اگه بگم تیغ ماهیه که میدونم نیست. چون خیلی باریک و سفته.
سرش را برد بالا و گفت: نه بابا.
خودم هم میدانستم تیغ ماهی نیست، ولی نمیدانستم چیست. او دوست داشت حتماً چیزی بگویم، اما ایدهای نداشتم. گفتم: «نمیدونم.» دستش را طرفم دراز کرد و آنرا از من گرفت. در حالیکه سر تیزش را لمس میکرد گفت: «خارِ خارپشت» و هرهر خندید.
- اگه چهل سال هم فکر میکردم نمیفهمیدم.
- معلومه. مگه تا حالا خارپشت دیدی که بفهمی.
خار را از دستش گرفتم و اینبار با علم به اینکه چیست، نگاهش کردم. گفت: «آخ که اگه اینو پرت کنه طرف آدم. از شکمش میره داخل و از پشتش میزنه بیرون.» راست میگفت. با اینکه جواب سوالم را میدانستم گفتم: «اینو از کجا پیدا کردی؟» سرش را کج کرد و گفت: «خب دیگه. روباه دورهگرد گرسنه نمیمونه.» ناگهان جدی شد و گفت: «میدونی. وقتی پیداش کردم انتهاش هنوز نرم بود. یعنی تازه پرتش کرده بود و احتمال داشت بخوره به من.»
- چرا باید خارپشت خارش رو پرت کنه طرف یه آدم؟
- اینو نه من و تو میدونیم و نه خارپشت. همه چیز به شرایط و موقعیت بستگی داره. مثلاً شاید از چیزی بترسه. احساس امنیت نکنه و خارش رو پرت کنه. تو خیلی کتاب خوندی، درست، اما اینو نمیدونی که خوندن و درک کردن هیچ کتابی اندازه کتاب طبیعت سخت نیست.
- یعنی چی؟
- یعنی... یعنی مثلاً ما وقتی میخوایم کسی رو تحقیر کنیم میگیم عقلش اندازه پرندهس. مگه نه؟ چرا اینو میگیم؟ چون فکر میکنیم توی کله کوچیک پرنده مغزی هست اندازه نخود، پس خیلی راحت به این نتیجه میرسیم که میتونیم آدم کمعقل رو تشبیه کنیم به پرنده. حالا گوش کن. توی منطقه اژه، جایی نزدیک به ساحل توی قهوهخونه نشسته بودم و چای مینوشیدم که صدای شلیک تیر شنیدم. فکر کردم شکارچیا هستن. به «صباحالدین»، یکی از افراد بومی روستا که واسه کار استخدام کرده بودم، گفتم: «این طرفا چهقدر شکارچی زیاده»
- اینا شکارچی نیستن.
- پس این تیرها رو کی شلیک میکنه؟
- اینا تیر نیستن. «پرندهپران» هستن.
-یعنی چی؟
- این حوالی تا چشم کار میکنه تاکستانه و دشمن شماره یک انگور، پرندهها هستن. «پرندهپران» واسه همینه.
بعد از سلاح عجیبی حرف زد که با چیزی شبیه توپ لاستیکی درست میشه. نمیکُشه، زخمی نمیکنه، فقط پرندهها رو میترسونه. درواقع به محیطزیست هیچ آسیبی نمیزنه. روی توپ یه لوله هست. در فواصل زمانی مشخص با فشرده شدن توپ و خالی شدن ناگهانی هوا از مسیر لوله، صدایی شبیه شلیک تیر ایجاد میشه. توجه داشته باش که این یه توپ ساخت ژاپن یا امریکا نیست، صددرصد وطنیه. فکر کن عقل ما تُرکها به کجاها که نمیرسه. حالا فرض کن مثلا سلاح رو روی فواصل زمانی پنج دقیقهای تنظیم کردیم. هوا هر پنج دقیقه یه بار با فشرده شدن توپ ناگهان خالی میشه و صداش موجب میشه پرندهها دور بشن. وقتی پرسیدم: «خب. حالا آیا این واقعا جواب میده؟» صباحالدین دستش رو زد روی زانوش و شروع کرد به خندیدن و گفت: «امان از دست این پرندهها! باورت نمیشه اما این پرندهها از من و تو خیلی عاقلترن. بعد از چهار-پنج بار شلیک، دیگه حساب کار میآد دستشون و گول نمیخورن.»
میدونی یعنی چی؟ یعنی بعد از مدت کوتاهی پرندهها رمز رو کشف میکنن. یعنی اونا درک زمان دارن و تکرارشوندگی موجب میشه بفهمن این فقط یه کلکه و بس.
تعجبم را که دید، روی صندلیش لم داد و پاکت سیگار را گرفت جلویم. هر دو سیگار روشن کردیم. معدنچی به وجد آمده بود. گفت: «حالا یه سوال دیگه میپرسم. این دیگه ربطی به پرندهها نداره. میشها رو چهطور از هم تشخیص میدی؟»
وقتی با معدنچی طرف هستی باید برای سوالهای عجیب آمادگی داشته باشی. از این شاخه به آن شاخه پریدنهایش الکی نیست. با تجربههای قبلی میدانستم که چهطور مسائل مختلف را بههم میبافد تا به نتایج عجیب برسد. گفتم: «کار آسونی نیست. شاید از شکل شاخهاشون، پشم یا دُمشون. هر چی باشه حیوونا شبیه هم هستن.»
- منم همینجوری فکر میکردم. اما اینجور نیست. درواقع تازه فهمیدم اشتباه میکردم. یه گله میش رو تصور کن بدون شاخ و دُم و با پشم سفید. حالا چهطور تشخیصشون میدی؟
- خودت میتونی؟
- البته که نه! منم تعجب کردم وقتی فهمیدن میشها شبیه هم نیستن. یه زمانی حوالی «کهرامان ماراش» توی معدن «کروم» کار میکردم. روستاییهای اونجا گلههایی دارن به چه بزرگی. باید ببینی. یه بار به یکیشون گفتم: «اینا با هم قاطی نمیشن؟» با تعجب نگاهم کرد و گفت: «چرا باید قاطی بشن؟» گفتم: «چه میدونم. چوپان اینهمه میش رو میبره واسه چریدن. اینا پخش و پلا میشن و اون باید جمعشون کنه. از کجا میفهمه کموکسری نداره؟» گفت: «سگ گله مراقبشونه. البته گاهی هم ممکنه یکیشون از گله جا بمونه» بعد گفت که یه بار این اتفاق واسه خودش افتاده. یه شب برگشته آغل و دیده یه میش کمه. بهش گفتم: «هر شب اونا رو میشمری و بعد میفرستی توی آغل؟» گفت: «چی؟! نه. هیچوقت نمیشمرم.» گفتم: «پس چهجوری فهمیدی یکیشون کمه؟» گفت: «خب ندیدمش.» گفتم: «یعنی تو تکتک میشها رو میشناسی؟» گفت: «معلومه. همه میشهای خودشونو میشناسن.» خلاصه رفته دنبال میش گشته و ته دره پیداش کرده. نه شکستگی داشته و نه هیچی. فقط ناله میکرده. بعدم تعریف کرد یه بار کنار پرتگاه صدای بعبع شنیده. دیده یه گوسفند پایین پرتگاهه. رفته پایین و بغلش کرده و آورده بالا. پشت گوسفند یه دایره رنگی سبز بوده. میدونسته مال روستای خودشون نیست. به روستاهای اطراف خبر داده ولی صاحبش پیدا نشده. یه سال گذشته. ریشسفیدهای روستا تصمیم گرفتن ببرن بازار محلی و بفروشنش و با پولش واسه مسجد فرش بخرن. میبرن. یه قصاب خریدارش میشه و پول رو میده. همین موقع یکی میگه این گوسفند منه!
گفتم: از دایره سبز رنگ پشتش شناختتش؟
- رنگ کدومه؟ توی اون یه سال چند بار پشماش رو زده بودن. رنگی وجود نداشته. از قیافهش شناخته بوده.
معدنچی مدتی ساکت شد. نگاهش را از بالای شانه من به نقطه دوری دوخته بود. بعد گفت: «حالا یه سوال دیگه. اگه روی سر نیوتن به جای سیب، یه آدم افتاده بود، قانون جاذبه زمین رو میفهمید؟» خندیدم. گفت: «باور کن جدی پرسیدم. مثلاً فکر کن نیوتن اونموقع توی یه روستا بوده توی ترکیه و زیر درخت گردو کنار دریا دراز کشیده بوده که یکی از کارگرهایی که رفته بوده بالای درخت گردو جمع کنه، تعادلش رو از دست میده و میافته پایین.» فهمیدم باز مشغول سر هم کردن ماجرای تازهای است. گفتم: «چه سیب، چه آدم. خلاصه هرچی میافتاد پایین، متوجه قانون جاذبه میشد.» گفت: «آره. متوجه میشد، ولی محاسباتش اشتباه از آب درمیاومد. جان تو با یه آدمایی روبرو میشم که عقلم از کار میافته. اطراف دریا یه طرحی پیاده میکردیم و کارگر لازم داشتیم. به روستاهای اطراف خبر دادیم و گفتیم روزی 35 لیره دستمزد میدیم. هر کی قبول داره بیاد. یکی اومد گفت واسه گردو جمع کردن روزی 50 لیره میدن. گفتم خب برو گردو جمع کن. گفت صد لیره هم ِبدَن نمیرم. پرسیدم چرا. معلومه. یکی از پُر خطرترین کارهای اون اطراف گردو چیدن بود. باورت نمیشه افتادن آدما از درخت رو چهجور تعریف میکرد. دستاش رو با حرکت آهسته توی هوا تکون میداد و میگفت عین برگ از درخت میافتن و توی هوا پیچ میخورن. کسی که میافته به زمین رسیده، نرسیده یا میمیره یا فلج میشه. گفتم همچیچیزی دیدی؟ گفت اونا که فلج میشن که هیچ، مُردهها هم حد و حساب نداره. بیا توی قهوهخونه فلجها رو ببین»
گفتم: «این داستانها رو از کجا میآری؟» ناگهان خودش را جمعوجور کرد و با دلخوری گفت: «اینا همش واقعیته. اگه دروغ بگم بشم سنگ گرانیت.» گفتم: «حالا زود قهر نکن! حتماً دیدی که میگی. اما یه چیزی برام خیلی جالبه. تو معدنچی هستی. حتی اسمت هم فراموش شده. همه بهت میگن معدنچی. ولی همه چیزایی که میآری و نشون میدی یا همه حکایتایی که تعریف میکنی مال روی زمینه. هیچی از زیرِ زمین نمیگی. تا حالا نشده یه تکه سنگ جالب، یه فسیل، یه ماده معدنی بیاری نشونم بدی. تا حالا از معدنایی که دیدی و توشون کار کردی یه کلمه هم حرف نزدی، درحالیکه برای من چیزایی جالبن که نمیدونم.»
- راست میگی. زیر زمین هم حکایتای خودش رو داره. وقتی میگیم «خاک» یعنی چند متر که بری پایین، همه چی مُردهس. خاک حکایتای قدیمی و دور و درازی توی دلش نگه میداره و ازشون محافظت میکنه، ولی توی اون حکایتا انسان وجود نداره یا بهتره بگم موجود زنده وجود نداره. چیز زیادی واست تعریف نمیکنه. تکه سنگی که توی دستت داری، در واقع فقط سنگ نیست. زمان و تاریخه که سفت و سخت شده. زمین حکایت هزاران بلکه میلیونها سال رو میدونه، ولی نمیتونه تعریف کنه. به نظر من تو به اینا فکر نکن، چون چیزهایی که نمیدونی همین چیزهای هستن که روی زمینه.»
- من داستانات رو با علاقه گوش میدم. باشه. ولی یه روز هم برام از زیر زمین حرف میزنی؟
- صبر داشته باش و ببین معدنچی چه حکایتا داره که برات تعریف کنه. ■