درخت همچون عظمتی در روشنایی پاییز روبه روی خانه ایستاده است. تو در حالی که به درخت پشت نموده ای، نزدیک پنجره و بی اعتنا ایستاده ای. هرگز نخواستی به کسی عشق بورزی. زیرا که هرگاه لحظه ای چشم از آنان بردوختی، محو شده و به سایه ها می پیوستند. حتی درختان نیز هر لحظه امکان دارد، بگریزند و بی وفا شوند. اما تو به درختان و به حضور سبز و منورشان، اطمینان داری.. این روزها درختان، بهترین دوستان تو هستند. بهتر از هرکسی میدانی، غمخوارت نه تنها در خلوتکده رهایت نمی کند بلکه همواره به تنهایی ات روشنی و جلا می بخشند. آری؛ این باور، نحوهی معاشرت با دوستان را به تو می آموزد. خواه مرد باشد یا زن و یا درختی این چنین بر بلندای شکوهش، بی بدیل... این درخت در روستای سنت اندراس واقع در ایزر است؛ جایی که تو گاه برای اقامتی کوتاه و فراغت از هر نوع فعالیتی از جمله نویسندگی، بدانجا پناه میبری. اندکی پایین تر از روستا روبه روی خانه ای دیگر نیز درختی به همان عظمت اما با شاخ و برگی درهم، افراشته است؛ گویی که تا به قلب آسمان میرسد. تو با آن شاه درخت، خلوت کرده ای. عکساش را در کیف جیبی ات گذاشته ای و این تنها چیزیست که همیشه همراه توست. مردم گاه و بیگاه، در دلتنگی های سفر و یا نبود عزیزان شان عکسی را به تو نشان میدهند و میگویند: «این ها زن و بچه هایم هستند.» اما تو فقط عکسی از درختی غول آسا داری که چون توضیحی برایش نداری، به کسی هم نشان نمی دهی. این یک درخت است که حتی متعلق به من نیست. این درخت در باغی است که آن نیز در تملک من نیست. این فقط یک درخت است؛ روشن ترین تصویر از زنی که از آن عکس گرفته است. وی سرگرم شستن ظرف ها در آشپزخانه بود که سرش را بلند کرد و این درخت را در میان چهارچوب پنجره ی کوچک آشپزخانه دید. فوری از آن عکس گرفت و برای من فرستاد؛ برای ابراز آنچه که امروز در همهمه ی زمان و طغیان نور آگوست دیده است؛ با هیأت قلبی که آن روز متحول شده و یا در حال سکون باقی ماند؛ برای یادآوری این که اینجا دنیاست و اینها هم چشم های من هستند؛ در ساعاتی خارق العاده از یک روز فراموش نشدنی. این درخت غول آسا سالهاست که مؤنسات است. درخت دیگر، همانی است که امروز صبح تازه با آن آشنا شدی. اولین بار آن را اواخر تابستان دیدی. در حالی چای را زیر شاخ و برگهایش می نوشیدی که سایه اش بر سر و فنجانت گسترده بود. امروز؛ در ماه برگریزان، دومین قرار ملاقاتتان است. هوا خنک است. شیشه ای میان شما واقع است. تکّه شیشه، چندان مانع بزرگی برای جدایی نیست. درخت حسی از شادابی و نشاط را سخاوتمندانه اهدا می نماید. شیرینی حضورش در فضای خانه و جایی که تو در آن آرمیده ای، نفوذ می کند. شب را در خانه گذراندی و اکنون قصد خروج داری. وقتی که برای صرف صبحانه به سوی پایین و آشپزخانه می روی، دو زن از ساکنان منزل را آنجا می یابی که ساعاتی قبل در اطراف و حومه ی شهر قدم زده بودند. قهوه یشان را با تو قسمت میکنند. بر روی دیوار مقابل، نقاشی از بونارد به چشم میخورد. اقامتگاه دوران کودکی نقاش در گرند لمپس واقع شده و چندان از اینجا دور نیست. یکی از زنان جوان لب به سخن میگشاید. پیرهنش رنگی یکسان با تابلوی نقاشی دارد؛ رنگهای تیره و روشن متمایل به خاکستری؛ رنگهایی از جنس تابستان گذشته و هم صدا با عشقی گمشده. آغوشی پر از گلهای بهشت: صورتی و یاس بنفش.گفتگو دربارهی نقاشی مانند بحث راجع به ادبیات نیست؛ بسیار جالب و دلنشین تر است. وقتی که راجع به نقاشی صحبت میکنی، به سرعت گفتگو را به پایان میرسانی و سکوت را از سر میگیری. نقاش کسی است که گوی بلورین میان ما و دنیا را با نور و ابر روشنی که خیس از سکوت است، می زداید؛ کسی که بی وقفه در حال ارسال عکسهایی از دنیا برای ماست؛ تعداد بی شماری از تصاویر؛ به اندازهای که نمی توان آنها را در یک کیف پول جای داد و هرازگاه با خود به هرجایی برد. دنیا مسیری است که در ضربان قلب یک غریبه تجلّی یافته است. اینجا یعنی قلب غریبه ای که در وجودم می تپد. بونارد در سال 1947 به ملکوت اعلی پیوست. متن آخرین نوشته اش از این قرار است: «ای کاش نقاشی آخرم بیآن که درهم بشکند، طاقت بیاورد و خود نیز با بالهای پروانه قبل از نقاشان جوان سال2000 ظهور یابم.» نقاشی آخرش، تصویر درخت بادامی غرق در شکوفه بود. واپسین نفس ها و تقلای آخر انعکاس این تصورات است: «ادامه بده... همه چیزت را برای آخرین بار ببخشای. بگذار همه چیز یکباره به بار نشیند. بدون ندامت همه را ترک کن و بدون هیچ تعلق خاطری، به دست فراموشی بسپار.» در برابر مرگ دو نگرش وجود دارد. انسانها در مبحث مرگ، همان عقیده ی که مربوط به زندگیست، دارند. می توانی در پیشه، عقیده و برنامه ای خاص پناه جویی و یا این که به وقایع اجازه دهی اتفاق بیفتند و راه را هموار نموده و برای عبورشان جشنی به پا کنی. ما درمورد مرگ چیزی نمی دانیم؛ جز این که یا در محیط بسته ی اتاق دستش را بر روی شانه یمان خواهد گذارد و یا این که در اثنای روشنایی روز، حملهور خواهد شد. بستگی به موقعیت دارد. در این فاصله بهترین کاری که می توانیم انجام دهیم، تسهیل مسئولیتش است که تقریباً چیزی برای اخذ از ما نداشته باشد. به گونه ای که خود همه چیز را بخشیده باشیم تا جایی که همهی آنچه که نصیب مرگ می شود، چندین دانه از شکوفه های بادام باشد. درخت بادامی که شکوفه زده است، در نگاه آنان که در بستر مرگاند، در میان دستها و قلبشان بینهایت زیباست؛ تقریباً به زیبایی درختی که در زندگی بی آلایش ساکنان سنت اندراس که مکانی مقدس در ایزر است، یافت می شود. اکنون، دیگر زن جوان لب به سخن میگشاید و داستانی را بازگو مینماید که به نظر عجیب میرسد: او به علت درد و ناراحتی دستش به دکتر مراجعه میکند. دکتر به مدت چندین بار در هفته، نسخه ای از تجویزهای بی شمار همراه با تزریقات زیاد در دستش، می پیچد اما ماه بعد اقرار میکند که تزریقات متعدد لازم نبوده؛ بلکه تنها برای ایجاد اطمینان از این که وی دوباره مراجعت می کند، بوده است. هیچ چیزی در سرنگ ها وجود نداشته که برای پیگیری درمان باشد. هیچ؛ جز پوچی، فقدان... عشق بدینگونه و به واسطه ی چنین حیلهای وارد شد. میان برخوردهای مداوم و تزریقات پیاپی سرنگهای خالی، عشقی در وجود آن دو پا گرفت. راههای دیگر شکل گیری عشق چگونه میتوانست باشد؟ این راهی است که عشق را در میان بیهوده کاری ها وعملی عبث، شکل داد و در هجوم وحشت پزشک، ترس از آسیبی که به خانوادهاش وارد آید و تصاویر ذهنی و سلطه ی پدر، مجدداً از بین برد؛ به واقع به خاطر هرچیزی و هیچ چیز. چندین هفته با زن در تماس نبود. زن در اندوه و الم به سر میبرد؛ رنجی که درمانی برایش نیست؛ مثل همان لحظهای که نقاش درمییابد، اثرش به اتمام رسیده است. او بی آن که بداند چرا؟ به ناگاه دچار درماندگی شده و درصدد تغییر جزئییات است. نقاش و اثرش آن زمان که دیگر نمی توانند به همدیگر کمک کنند، راهشان از هم جدا می شود؛ وقتی که اثر چیزی برای القا به نقاش ندارد و نقاش اثرش را تا حد امکان غنی نموده است. آنگاه که هنرمند در مقابل بوم نقاشی به انزوای دائمی اش رجوع نماید، کار به اتمام رسیده است. بونارد همیشه این لحظه را به تأخیر میانداخت. در بستر مرگ از دوستش خواست که تغییری در درخت بادام شکوفه دار بدهد: «رنگ سبزی را که در گوشهی سمت چپ به کار نمی آید را با رنگ زرد طلایی بپوشان.» و یا برای گالری بسیار دوری در پاریس، نامه ای مینویسد و میخواهد که پرندهی سبزفام را بر روی بوم پاک کنند و آن را با رنگ قهوه ای بپوشانند. زن، امروز ابراز داشت که در قبال عشقش به مثابه نقاش قبل از اتمام اثرش است، بیمیل به اتمام و خواستار ایجاد تغییرات. سعی مینماید که از لحظات تنهایی فاصله گیرد. واژه هایش معنای واقعی نه برای تو و نه برای خودش نیز ندارند. برای یافتن مفری در بیرون، دور اتاق می چرخند. در تلألؤ درختی چراغانی شده و پرندهی سبزفام کوچکی که انکارش محال است. تو حالا از دریچه ی نگاه یک نقاش، بدین زن می نگری. دستانش بر روی میز و سکوت در چشمانش موج می زند. زجه های تمامی زنان عاشق از این قرار است: «ای کاش قلبم بی آن که بشکند مقاومت نماید و پیش از عشقم با توسل به بال های پروانه ای در سال2000 ظهور یابم.»